🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" بهتویی ابراهیمی آتانی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت "شهید بهتویی ابراهیمی آتانی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت امام محمد تقی(ع)✨
جواد الائمه✨
جوانترین و نهمین✨
ستاره آسمان امامت و ولایت✨
مظهر جود و سخاوت✨
را به تمام شیعیان ✨
تبریڪ و شادباش میگوییـــم🌸🍃
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت45
دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی ها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (س) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سوال پیچت میکند. شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل میکنی به بی بی و کارساز میشود. وقتی میگویی:((دست از سرم بردار!)) میگوید:((به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.))
قبول میکنی و از بی بی تشکر میکنی که کمکت میکند از دست او در بروی.
بعد ها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی.
آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم میروی حرم حضرت زینب (س) و به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری میکردند. دقت که میکنی میبینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست میشوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد میدهد.به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را میکشی.
مدتی بعد برای سومین بار به سوریه میروی. یک سفر بالا بلند که 25روزش را در پادگانی در ایران آموزش میبینی، درحالی که ما فکر میکردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آنقدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:((سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.))
_سید ابراهیم؟ پادگان؟
_یعنی نگفته میاد اینجا؟
_خیر!
_لابد مصلحت رو در این دیده خواهر!
_مصلحت؟
تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟ رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
مرد من، هرجا میروی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را.
در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت، نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذ های صورتی اش مینوشتم. هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه میکشونمش ایران. حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:((باید استراحت کنی، دور از استرس!))
با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی، اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمیتونم بیام. بعدا!))
لااقل برای تست غربالگری ام بیا!
_تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه!
_با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش!
_هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه!
با حال خرابم، او را میبردم و می آوردم. یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی
_کی رسیدی؟
_بعد از ظهر.
_تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمیرفتی؟
_این بار آوردنمون. فردا میام پیشت.
شک کردم:((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!))
_این چه حرفیه؟
_مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی!
_اول مجروحم میکنی بعد میکُشی!
_حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله!
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!))
_پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟
_خیلی خب، بیمارستانم!
_همین حالا راه می افتم!
_حداقل به پدرم نگو!
_قول نمیدم!
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد:((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.))
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟))
_نزدیک بیمارستانم.
_نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده!
با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم میبرمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت میکنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت46
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم.
در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی.
دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای. درحالی که با خود میگفتم الان میبینمش الان میبینمش، در اتاق ها سرک میکشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. درحالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود.
فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم!
با خوشحالی گفتم:((خداروشکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!))
سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی:((اگه میدونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح میشدم!))
_به فکر خودم میخندم. فکر میکردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی!
_سالمم؟
_آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست!
فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی میکرد.
پرنده ای پشت پنجره میخواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود! نمیدانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.
یک نگاه به اطراف میکنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند.
انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم.
_آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی!
_باز شروع کردی خانم؟
_از اتاق فاطمه شروع کن.
_همین؟
_و آشپزخونه.
_نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه!
_قبول!
خوش حال رفتم آشپزخانه. ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در.
_عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت!
_یعنی تموم شد؟
_میتونی ببینی!
چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم.
_آقا مصطفی اینا اینجا چی کار میکنن؟
جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود.
به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت!
روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
_غذات؟ جات؟ دوستات؟
_خیالت راحت همه چی عالیه.
_یعنی الان خونه سیدی؟
_نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا میکنم!
اشک هایم تندتند می آمد:((نمیخوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_کجایی؟
_کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی:((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمیگردم.))
قلبم فرو ریخت.
_چرا؟
_مجروح شدم.
نشستم روی زمین:((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی:((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد ...
هدایت شده از سلطان امام رضا(ع)💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_امام_جواد(ع)
♨️جود و سخاوت امام جواد علیهالسلام
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
✨سلطان قلبم امام رضا
🕊با نیت وارد شو👇👇
❣@soltan_imamreza
〇(سلطان امام رضا(ع⇧
╰┅❀🍃🌼🍃❀┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{﷽}•
🔸اجر شهادت برای کسی که هر صبح و هر شب این سه آیه را بخواند...
#سخنرانی-#استاد_رفیعی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آن زمان که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم..😔😔
مداحی #شهیدسعیدکریمی در رأس الحسین حلب سوریه
شهید کریمی ۳۰ دی ماه مستقیماً در حمله رژیم صهیونسیتی به سوریه به شهادت رسید🥀🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
5⃣1⃣ پانزدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#سهشنبه 3 بهمن ماه"
📌#روز_سیوهشتم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#ابوالفضل_مرادیکوشکی" 🌷🌷🌷
معرف: خانم میراعلایی 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید گرانقدر ابوالفضل مرادی کوشکی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت : ۱۳۴۴/۷/۲۰
محل ولادت : کوشک اصفهان
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱/۲۴
محل شهادت : منطقه دار خویین
مزار : گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید ابوالفضل مرادی کوشکی
💐🍃شهید در سال ۱۳۴۴ هجری شمسی در بخش کوشک از توابع اصفهان در شبِ تولد حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها متولد شد.
چون پدرش برای ادامه تحصیلات عالیه به حوزه نجف اشرف رفته بود ۱۰ سال در جوار حرم امیرالمؤمنین علیه السلام زندگی کردند.
🌿 تحصیلات ابتدایی را در مدارس دینی شروع کرد و مقداری از دروس حوزه را نزد پدرش خواند. در آن مدت به همراه پدرش بیش از ۲۰ بار پیاده از نجف به کربلا به قصد زیارت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام مشرف شد و در تمامی این راه حاضر نبود در وسیله نقلیهای که به همراه داشتند سوار شوند.
🦋 در سال ۱۳۵۵ هجری شمسی همراه خانواده به ایران بازگشت و تا سوم نظری تحصیل کرد. در ایام انقلاب در تظاهرات حضوری فعالی داشت
پس از آغاز جنگ تحمیلی راهی نبرد با دشمن بعثی شد. پس از فراگیری آموزش نظامی اولین گام او حضور در سرکوب ضدانقلاب داخلی در کردستان بود. برای همین به سقز اعزام و دو ماه به عنوان یکی از نیروهای حفاظت سپاه خدمت کرد. سپس به گیلانغرب اعزام شد و مدت یک ماه در واحد مخابرات انجام وظیفه کرد.
✨در عملیاتهای فتحالمبین، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر۳، عملیات بدر و عملیات عاشورا ایفای حضور داشت.
🥀🕊سرانجام حوالی ظهر یکی از روزها در حالی که روانه مسجد بود بر اثر بمباران متجاوزان بعثی به شهادت رسید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊🌿🌹🕊🌿🌹🕊