9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان معجزه و شفای خانم اشرف السادات منتظری مادر بزرگوار شهید محمد معماریان
✨معجزه شهدا
🖇رویای صادقه
✅حتما ببینید و انتشار دهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره مادر شهید خلیلی
از بوی پیراهن خونی شهید
#شهید_رسول_خلیلی🌷🌿
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
#توسل
#کرامات_شهدا
#حاجت_روایی
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
به نام خدا
سلام و عرض ادب
کرامتی از شهید والامقام؛
💥 ابراهیم هادی💥
قبل از اینکه بگویم چه شده است، این را بگویم که من ارادت خاصی به شهید والا مقام ابراهیم هادی دارم.
چند ماه پیش بود که خواهرم بیمار شد و حال روز خوبی نداشت؛ یک روز صبح زود تلفن منزلمان به صدا در آمد، گوشی را برداشتم که خواهرم با صدای بی حال و نالان گفت: به دادم برس دارم می میرم.
باورتان نمی شود با این که فاصله زیاد بود، با چه عجله و سرعتی خودم را به او رساندم. باهمسرش هم تماس گرفته بود که بیاید؛
هم زمان با شوهرش رسیدیم، در که باز شد
خواهرم را دیدم بی حال گوشه ای افتاده؛ سریع با همسرش او را به بیمارستان رساندیم، بستری شد، ولی در اتاقی جدا و بدون همراه؛
پشت در با نگرانی و دلهره و دست به دعا منتظر مانده بودیم؛ ساعت ها گذشت، پرستارها در حال رسیدگی به خواهرم بودند،
به شوهر خواهرم گفتم: شما برو به کارت برس من هستم، کاری بود خبرت می کنم.
کمی گذشت که درب اتاق بازشد، پرستار گفت: بیا داخل.
رفتم و خواهرم را روی تخت دیدم، کمی بهتر شده بود؛
دکترش گفت: سرم و دارو بهش دادیم، می تونید ببریدش منزل.
خدا روشکر کردم و کمکش کردم لباس هایش را پوشید و کمی قدم برداشت و نزدیک در که شدیم، دوباره بی حال شد به زمین افتاد و از هوش رفت.
فریاد زدم: به دادم برسید! خواهرم! به دادم برسید!
دکتر و پرستار آمدند؛ سیلی هایی که پرستار به گوش خواهرم می زد و هم زمان اسمش را صدا می زد و فریاد می زد را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
هر سیلی که می زد، قلبم به درد می آمد.
به خودم که آمدم، دیدم بازپشت در اتاق هستم.
زیر لب زمزمه می کردم: خدایا به فریادم برس! به بچه اش رحم کن! یا فاطمه زهرا!
ساعتی گذشت که پرستار صدام زد و گفت: شوهرش هست؟ گفتم: نه.
گفت: خودت این برگه عمل رو امضا کن، باید سریع عمل بشه تا شوهرش برسه دیره.
یا فاطمه زهرا!
گفتم: عمل؟! عمل چرا؟ با این حالش به خدا از دست می ره.
گفت: چاره ای نیست؛ عمل نشه نهایتا یکی دو ساعت دیگه بتونه دووم بیاره 😔
با دستی لرزان و قلبی که از درد و شوک، مچاله شده بود، برگه را امضا زدم و سپردمش به خدا.
چند ساعتی گذشت و من دست به دعا پشت در اتاق عمل همچنان ذکر و دعا می خواندم
که دیدم چندین دکتر با سرعت به طرف اتاق عمل می روند و با هم چیزهایی می گفتند.
یا فاطمه زهرا! خواهرم! خواهرم را از تو میخواهم! (می دانستم برای احیای خواهرم وارد اتاق عمل شده اند)
التماس هایم بیشتر و بیشتر میشد.
خدایا به مادرم رحم کن! خدایا جواب پدرم را چه بدهم؟ خدایا جواب طفل معصوم منتظرش را...
ای وای! ای وای!
چشمانم را بستم که چهره شهید ابراهیم هادی را دیدم، متوسل به مادرش حضرت زهرا (س) بودم و خودش را قسم می دادم به جان مادرش.
ابراهیم جان تو را قسم به جان مادرت برو بالای سر خواهرم، ابراهیم جان برو بیارش، نذار بره)
نذرش کردم، هرکاری فکر می کردم که توسلی هست، انجام می دادم.
سرم را چرخاندم، شوهرش را دیدم که نگران و با بغض گفت: چی شده؟
نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، گفتم: خاک بر سرم شده، بردنش اتاق عمل.
گفت: عمل؟
با حالی زار به روی صندلی نشست و دست به دعا شد.
ساعت ها گذشت، همه ی بیماران که در اتاق عمل بودند خدا را شکر به سلامت بیرون آمدند، به جز خواهرم.
چشمم به در خشکیده بود و پاهای بی رمق و بی جانم آزارم میداد.
صدای خسته و گرفته ام مانع می شد از جواب دادن به تلفن هایی که زده می شد.
پیامکی دادم که حالش خوب است و نگران نباشید، خواب است به همین خاطر نمی توانم جواب بدهم.
دیگر طاقتم تمام شد؛ به درب اتاق ضربه می زدم و می گفتم کسی هست جواب بدهد؟
بعد کلی التماس پرستاری در را بازکرد و گفت: هنوز به هوش نیامده.
پاهای سستم توانایی تحمل وزنم را نداشتند و بر زمین افتادم.
یا فاطمه زهرا به دادش برس، ابراهیم جان کاری کن.
چند ساعت بعد صدا زدند همراه فلانی،
با سر دویدم سمت اتاق عمل. گفتم حالش چطور است ، گفت خدا بهش رحم کرد نزدیک بود به کما برود ....
خواهرم را دیدم با حالی بد و کیسه خونی وصل شده به دستان بی رمقش روی تخت خوابیده است.
خدا را هزاران بار شکر کردم که بار دیگر خواهرم را می دیدم؛ ممنونم یا زهرا!
چند ماهی گذشت.
حس می کردم خواهرم می خواهد چیزی بگوید، ولی دل دل میکند؛
تا یک روز گفتم: حس میکنم مدتی چیزی می خواهی بگویی.
ادامه👇
اشک هایش سرازیر شد؛ گفت: آره، ولی نمی دونم بگم یا نه!
گفتم :بگو عزیز خواهر.
لب گشود و با چشم های پر از اشک و صدایی لرزان گفت: اون موقع که منو بردن اتاق عمل و خیلی حالم بد بود(بخاطر اینکه فشارش پایین بود بی هوشش نکرده بودند و با بی حسی عملش میکردند)
نیم ساعتی که گذشت، خیلی حالم بد شد و متوجه شدم که دارم می میرم و نفس های آخرمه؛
صداها هی کم و کم تر می شد، همه جا دور سرم میچرخید، داد زدم: حالم بده.
صدای فریاد پرستاری را شنیدم که گفت: کد ۹۹ یعنی (ایست قلبی بیمار ) و می دیدم که دکترا دارن بالای سرم برای احیای من تلاش می کنن و بیهوش شدم.(و چند لحظه از بالا پرستار ها را دیدم.. )
آبجی می ترسم بگم و باورنکنی!
راستش را بخواهید، فهمیدم می خواهد چه بگوید.
گقتم: بگو جان خواهر، بگو.
اشک هاش بیشتر شد و گفت: آبجی قبل این که کامل بیهوش بشم، شهید ابراهیم هادی را بالای سرم دیدم؛
متوجه حضورش شدم و دیدم از سمت پایین تخت یک چادر مشکی که حس کردم خانم فاطمه زهرا هست رد می شه.
حال خیلی خوبی داشتم که تا الان تجربه نکردم .
با این که می دانستم که خواهرم را خانم به شفاعت شهید هادی، شفا داده با شنیدن این حرف ها حالی عجیب پیدا کردم؛ با اشک و بغض خواهرم را در آغوش کشیدم و خدا را هزار بار شکر کردم بابت بودنش.
مدیون شهدائیم
دست توسل به خاندان کرم بزنید، ان شاءالله حاجت روا می شوید.
➡️@motevasselin_be_shohada
💝کانال متوسلین به شهدا💝
🌹🌹🌹🌹🌹
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت61
-چون به امید من وتو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم .
- بذار دو ساعت بیشتر بجوشه!
در همین حال تلفن زنگ زد،دوستم بود:" میای بریم استخر؟"
روبه توکردم :"محمدعلی رو نگه می داری من برم استخر؟"
- بله مخصوصا که کم ورزش می کنی وهم استخون درد داری!
- پس نگهش می داری؟
- برو استخر ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت!
- پس پنچ کیلو عدس دستت رومی بوسه،
پاکش کن!
- باشه!
از استخر که آمدم نصفی از عدس هاروپاک
کرده بودی ونصفی دیگر آنجا بود
- پس چرا پاک نکرده بودی آقامصطفی؟
- خسته شدم!
- باید خیس بشه، نمی پزه ها!
شب که از مسجد آمدی:" گفتم قابلمه بزرگه رو
از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!"
- هنوز زوده،بذار کمی استراحت کنم!
محمد علی رو گذاشتم بغلت،صندلی زیر پایم
گذاشتم وقابلمه رابه سختی آوردم پایین،
عدس ها را ریختم وتا صبح مدام سرزدم،
ناپز بودونمی پخت.کلافه شده بودم،بیدارت
کردم.
- آقامصطفی دیر پزه ولعاب نمی ده!
- اشکالی نداره خورده میشه !
صبح بلند شدی لباس پوشیدی.
- کجا؟
_گمان نمی کنم کسی خانمش رو بیاره، خودم می رم!
_منم میام، اجازه نمی دم تنها بری. جاهای خوب باید زنت رو هم ببری!
_پس آماده شو!
فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم این ها هم گفته بودم و قرار بود آن ها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزید.
_این چه کاریه که می کنن؟
_اشکالی نداره، بذار خوش باشن!
_دلم می لرزه. دوست ندارم اینجور کارارو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی!
_بی خیال سمیه!
دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لا به لای مزار ها. گاه می آمدی محمدعلی را می بردی، دور می زدی و می آمدی تحویلم می دادی و باز... .
پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستات خداحافظی کردی. می دیدم بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی:«باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم.
_کی هست؟
_از شهدای مدافع حرم!
داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی که خواب بودند از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم:«چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!»
_رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همین قرارگاهی که بودیم اومد و گفت باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم این هم مثل بقیه رزمنده ها می خواد درد و دل کنه، منم امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت:«تا نخوردی از اینجا بلند نمی شی!» دیدم کله پاچس.
بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق.
_حالا اون بالا بالاهاست!
وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه.
امروز آمدم سر مزارت، باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم .
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت62
این، ادامه همان حرف هایی است که مدتی است شروع کرده ام، باز آسمان ابری است ونگاه توهم.دریغ ازهمان یک گل آفتاب
که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت.حداقل آدم می دانست اخمت به خاطر آفتاب است.
اما حالا چی؟
بگذریم، بهتر است از حال کنده شوم وبروم به گذشته.
همیشه می گفتی:" دوست دارم به خاطر سختی هایی که این مدت کشیدی یه بار هم شده بیای سوریه واونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس
نظامی واسلحه میان دست به دست
نامزداشون یاهمسراشون توی خیابون قدم می زنند،
دلم می خواد تو هم بیایی دستت وبگیرم وقدم
بزنیم! " آن قدر زبیا از آنجا حرف می زدی که رویای من هم شده بود آمدن وعاشقانه با تو قدم زدن.
پیش از آنکه بروی سوریه روز شهادت امام صادق علیه السلام بودوقرار بود دوشهید
گمنام بیاورند و در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند.پدرم زنگ زد:" ببین مصطفی میاد؟"
- بیرونه ،اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم.
- زنگ زدم.
گفتی:" کار دارم!"
- سفره صبحونه پهنه ،جمع کنم یا میای؟
- میام!
- پس من میرم تشیع جنازه آمدی، سفره رو جمع کن !
بچه ها رو برداشتم ورفتم.بعد از مراسم که آمدم،آمده بودی.دیدم سفره پهن است داخل
آشپزخانه نشسته ای وبه فکر فرو رفته ای.
- چرا اینجا نشستی؟
- اومدم صبحونه بخورم وبرم!
- چرا جمع نکردی؟
- همین طوری!
رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم در کمد لباس
ها باز بود.از پنچ تا ساک، چهارتا بود.یکی نبود.
تو هربار بعداز مجروحیتت که بیمارستان می رفتی آنجا ساک مشکی بهت میدادند که
رویش نوشته بود vip. این غیر از مجروحیت هایی بود که کار به بیمارستان نکشیده بود.
به هرحال این پنچ تاساک نشانه خوبی بود.
- آقامصطفی ساک جمع کردی؟
- کی گفته ساک جمع کردم؟
- تو ساک جمع کردی!
- من دست به ساک نزدم!
- مصطفا می گم جمع کردی؟
- به خدا باید برم اسمت را بدم وزرات اطلاعات وبگم زن من را بیارین استخدامش کنین! استعدادش داره هدر میره. فقط قبل از اونکه استخدام بشی بگواز کجا فهمیدی؟
- خب این ساکا پنچ تا بود حالا شده چهارتا!
- یعنی توهروقت درکمد روبازمی کنی،
وسایلش رو دونه دونه می شمری؟
من رو بگو که می خواستم مثه بچه آدم وسایلم راجمع کنم که نخوام برم پشت آماد یه جفت جوراب ویه زیر پوش بگیرم.
- حالا ساک کجاست؟
- فرستادم رفت،دادم بچه ها دربردند پادگان!
- همیشه باید مواظبت باشم،مواظب اینکه من
وبچه ها رو نگذاری وبری!
همیشه باید تو هول و ولا باشم. می دونی اون دفعه چی کشیدم؟
نشستم لب تخت:" خسته شدم از اینکه هم مرد باشم وهم زن، دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم میری یا نمی ری؟می خوام زن خونه باشم،فقط زن خونه!"
- ولی اونجا به من نیاز دارند،به یه مرد که کارای مردانه بکنه!
- سوریه شده رقیب من ومن از پس این رقیب بر نمیام.اون داره مرد منو می گیره!
نشستی کنارم ودر آغوشم کشیدی :"ولی من فقط عاشق توام ،اما قبول کن که آرمان وهدفم و راهم را می پرستم سمیه. هرچی هم بگی پاش ایستاده م !"
آن روز، روزشهادت بود. همه جاتعطیل. مامان زنگ زد:" بیاین دور هم باشیم!"
زنگ زدی به پدرت موقع رفتن،کلید باغش را
گرفتی.آن روز همگی در باغ جمع شدیم وناهار
خوردیم. هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که یکی از دوستانت از شمال زنگ زد. دیدم مدام ابراز خوشحالی می کنی:" به به مبارکه!چشم
حتما!" گوشی راکه قطع کردپرسیدم:" کی بود؟"
- دوستم بود.تو سوریه باهاش آشنا شدم.هفته
دیگه شمال عروسیشه،
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀بخشی از وصیت نامه شهیدرضاپناهی که خودش صدایش را ضبط کرده بود وپنهان کرده بود وبعد از شهادتش آن را پیدا کردند .شهید ۱۲ ساله ای که عاشق خدا بودومعتقد بود عشقش از قلبش بیرون نمیرود تا به معشوقش برسد 😔😭
شهید#رضا_پناهی🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹رهبر انقلاب:
یکی از ابزارهای توسل به پروردگار، توجه به ارواح مطهــر شهیدان است.
👈یعنی اگر می خواهیـم توسل بجوییـم، تضـرع کنیم، دعای مستجاب داشته باشیم، بایسـتی از ارواح متعالی شهــدا استشفاع کنیم و آنهــا را شفیـع قرار بدهیم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝