<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت30
وارد اتاقم شدم,در را محکم بستم اصلا برام مهم نبود که چی میخوان بگن...مهم بود که بفهمن من نظرم چیه,کنار کمد لباس ایستادم وخودم را توایینه ی کمد ورانداز کردم ,یاد نگاه مهربان یوزارسیف افتادم,گونه هام گل انداخت,چادرم را از سرم دراوردم,تاش زدم وگذاشتم داخل کمد,دستی به لباسم کشیدم وبا لمس نامه,یه حس زیبا تو وجودم پیچید,لبخندی زدم ورفتم طرف تختم,نشستم روش نامه را بیرون اوردم,اول خوب بوییدمش,بوی عطر یوزارسیف را میداد,بوی یوزارسیف را با ولع تمام به داخل ریه هام کشیدم,وجودم همش شده بود سرشار از خواستن,دانستن وخواندن سطر سطر حرفهای یوزارسیفم,ارام,طوری که هیچ خللی به پاکت نامه وارد نشه,پروانه کوچک روی درب پاکت رابه کناری گرفتم ودرش را باز کردم ,تای کاغذ را بازکردم ,وای چه دست خطی داشت,انگار که این پسر هرچیزی,را به غایت وبهترینش را داشت...
با حجبی دخترانه وخجول اما دلی بی تاب بوسه ای به نامه زدم,چندین صفحه بود اما به زیبایی حاشیه گذاری شده بود وشماره هرصفحه زیرش خورده بود.
تای صفحه ها را باز کردم وشروع به خواندن نمودم.
...... . به نام خدا.....
به نام خداوندی که عاشق است وعاشق افرین,به نام خداوندی که مهر وعطوفت را با روح الهی در کالبد خاکی ما دمید تا به سوی هدفی خاص که همانا کمال انسان است با سلاحی خاص که همانا عشق است گام بردارد ودر این راه وجود خودرا با پیوند به نیمه ی گمشده اش تکمیل کند وبا دین وایمانی کامل به سوی او گام بردارد...
تقدیم به نیمه ی گمشده ام....تقدیم به فرشته ای که در دنیای تاریک ودل تنهایم,با درخشیدنش همه چیز را منور ودلم را روشن کرد...
این نامه ای که در پیش رو داری,سرنوشت پسرکی درد کشیده است که بازی روزگار اورا از دیاری دورتر به خانه ی معشوق کشانیده,بانوی عزیزم,سرنوشتم را که از زبان عزیزی دیگر شنیده ام,برای اولین بارو اخرین بار به روی کاغذ میاورم وروایت میکنم ,تا بدانی که کیستم وچیستم و
قرار است به حکم دل ,همسفر چه کسی شوی....
من...یوسف سبحانی....فرزند علی سبحانی تنها پسر او که بعداز چهار دختر با کلی نذرنیاز در منطقه ی بامیان افغانستان ,قدم به این کره ی خاکی نهادم,در محلی به دنیا امدم که همه وهمه شیعه بودند ومیدانی هرکجا که نامی از شیعه باشد,مظلومیت انجا غوغا میکند وچون منطقه ما شیعه نشین بود ,لاجرم باید ظلم های زیادی را متحمل میشد,من به خاطر ندارم اما انچه را که اقا رضا,عموزاده پدری ام که حق بزرگی برگردن من دارد,روایت کرده,برایت بازگو میکنم...
باشور وشوقی نامه را دوباره به سینه ام چسپاندم باورم نمیشد نام یوزارسیف من به راستی که یوسف بود...چه زیبا....وای اگر سمیه میفهمید....
میخواستم دوباره شروع به خواندن کنم که باصدای,تقه ای که بدر خورد,نامه را زیر بالش پنهان کردم,پشت به در اتاق خوابیدم وروتختی را کشیدم روی سرم...دوباره در صدایی داد ومادرم بالحنی غمگین در راباز کردوگفت:زری....زری جان پاشو,خوابیدی؟پاشو شب عیده خوبیت نداره سر بی شام زمین بزاری وامد داخل وکنار تختم...
#ادامه دارد...
📝نویسنده ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
Part03_فقط غلام حسین باش.mp3
9.15M
📚کتاب صوتی
#فقط_غلام_حسین_باش
قسمت 3⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
رفیق شهید داری؟
✨❤️✨
#شهید_شهیدت_میکند
باورنمیکنی....؟؟؟
بیدار که بشی،
جاده خاکی انحرافی رفته را برمیگردی به صراط مستقیم...✌
شهادت میوه ی درختان جاده صراط مستقیم است...!😍
🌹🍃🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🥀منافقین چشمان سید مهدی را در آوردند؛
🌷سیدمهدی رضوی از جمله دانشآموزانی بود که داوطلبانه و به عنوان بسیجی در جبهههای جنگ حضور داشت و سرانجام در عملیات مرصاد و در ۱۷ سالگی بدست منافقین به شهادت رسید.
مادر شهید نحوه شهادت پسرش را اینگونه روایت میکند:
🌷سیدمهدی در گردان مسلم لشکر ۲۷ و در منطقه اسلامآبادغرب بود که به شهادت میرسد.
منافقین سفّاک چشمهایش را در آورده بودند، گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده و بدنش را سوزانده بودند.
زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.
🌷شهید سیدمهدی رضوی🌷
شادی روحش صلوات🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
◀️ یک چیزی بگم؟!
🔻 البته باعث ناراحتی و عذاب وجدان میشه! اما میگم چون باید گفت😔
🔰 امروز امام جامعه فرمودند: :برای چندمین بار سفارش میکنم شرح حال این خانوادههای شهدای دوران دفاع مقدس یا دفاع از حرم اهلبیت را بخوانید"
🔹 به نظر شما حضرت آقا چند بار دیگه باید سفارش کنند برای کتابخوانی ما؟؟!!🤔
🔸 مثلا 10 بار دیگه خوبه؟ 20 بار دیگه چطور؟!! 50 بار چی؟!! اصطلاحا زبانشون مو در بیاره خوبه؟!!!🤔🤔🤔🤔
◀️ حالا که اینطور شد، یک چیز ناراحت کننده دیگه هم میگم😳🤔
🔰 آیا میدونید میزان #کتابخوانی افرادی که تعلق خاطر به جریان انقلابی ندارند از ما بیشتر هست؟!!!! ( میگید نه؟ برید کتابهایی که با محتوای غیر انقلابی و دینی و انحراف هست را ببینید چاپ چندم هست!؟ مثلا کتابهای پائولو کوئلیو یا اشو یا جی. کی. رولینگ و ...😔😔)
🔹 یعنی جریان غربگرا خیلی بهتر از ما داره تفکرش را در بیش مردم جا میندازه😔 بعد که این کتابها اثرشون رو روی افراد جامعه ما میزاره فریاد وااسلاما و واامامای ماها بلد میشه و زمین و زمان رو هم مقصر وضع موجود میدانیم😔
🔹 گرفتاری دیگه ما هم اینه که بسیاری از این کتابها رو دارن با 50 درصد تخفیف توی مترو، مراکز خرید، مدارس و ... میفروشند!!!!!!
❇️ خلاصه یادمان باشد؛ امام جامعه به عنوان دیده بان و ناخدای انقلاب، مکرر در مکرر ما را سفارش به کتاب خواندن و ترویج کتابخوانی در جامعه سفارش و توصیه کردند. اگر امروز به توصیه ایشان عمل نمیکنیم، فردا اول یقه خودمان را بگیریم بعد یقه دیگران را....
🔻من این را باز هم تأکید میکنم: شما احتیاج دارید بخوانید، احتیاج دارید بدانید. شما نهضت کتابخوانی باید راه بیندازید، واقعاً #کتاب بخوانید، مطالعه کنید.
۱۳۹۸/۰۳/۰۱
✍️ سید احمد رضوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت31
مامان همینطور که به ارامی روانداز را از روم کنار میزد گفت:زری جان,عزیز دلم,اگه چیزی دلت میخواد وفکر میکنی ما مخالفیم,با قهر وغذا نخوردن کار درست نمیشه,با حرف زدن هست که شاید طرفت قانع بشه...
ودست کرد زیر سرم وبلندم کرد,نشستم روتخت ودر حالیکه اصلا روم نمیشد بگم اما به زور هم شده باید حرف دلم را میگفتم ,شروع کردم به گفتن:مامان راستش را بخوای من فکر میکنم مهم ترین چیزی که میتونه یه دختر راخوشبخت کنه ,تنها وتنها ایمان واعتقاد قوی طرف به خدا هست وگرنه پول وثروت که اصلا تضمین کننده ی خوشبختی نیست,خداییش اگربه جای حاجی سبحانی,علیرضا پسر حاج محمد بود نظرتون فرق میکرد مگه نه؟؟
مادر درحالیکه به من ومن افتاده بود گفت:ببین زری جان یه چیزی هست که تویه وصلت باید رعایت بشه,اونم هم کفو بودنه,اخه اگه ملت بفهمن داماد اینده ما یه...یه....
هیچی پاشو بریم شام را کشیدم سرد میشه...
در حالیکه بغض گلوم را فشار میداد گفتم چی؟ادامه بدید...یه چی؟یه اخونده؟یه مردخداست؟یه شیعه است؟یه مهندس زبر وزرنگه؟یه خیر ونیکوکاره؟یا یه افغانی؟هااا؟!
مادر,, من که به اصطلاح باید بله رابگم برام اصلا مهم نیست ایشون مال کجا هستند,مهم اینه که ادم مخلصی هست,مسلمان شیعه ی قلب پاکی هست ,با ایمانه وهمین یک قلم برام کافیه...
مادر زیر بازوم را گرفت وبه زور بلندم کرد وگفت:من نمیدونم مادر ,من که هیچ وقت از پس زبون واستدلالهای تو بر نمیامدم ,اگه تونستی بابات راقانع کنی,من حرفی ندارم راستش ,خدارا که درنظر میگیرم ,حرف بنده های خدا که ممکنه پشت سرم صفحه بزارن به چشمم نمیاد...
با شنیدن این حرف از زبان مادر,دلم ارام گرفت,یعنی اگر بحثی هم پیش بیاد ,مادرم نهایتا بی طرف خواهد بود,یه بسم الله زیر لبم گفتم وهمراه مامان به سمت اشپزخانه حرکت کردم....
اگر به صورتم دقت میکردند ,هنوز اثار خجالت در چهره ام مشهود بود,تا اومدم سرمیز بشینم بهمن یه لبخند مهربانی زد وگفت:به به مزین فرمودید عروس خانم فراری....به چهره ی بابام نگاه کردم ,با شنیدن این حرف بهمن اخمهاش بیشتر شد وبازم کلامی به زبان نیاورد واین یعنی به قول یوزارسیف هفت خوان رستم را درپیش رو داشتیم....
#ادامه دارد...
📝 نویسنده...ط حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷