eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
256 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷حکایت کودکی‌های شهید از زبان مادر 🔸☘🔸☘🔸 زهرا غزالی، مادر شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی در گفت‌وگویی در رابطه با این شهید بیان کرد: قبل از تولد علی در منزل دایی شهیدم بودم و در خواب دیدم که نام او را علی صدا می‌کنم و به این ترتیب دانستم که نام فرزندم را باید علی بگذارم. پسرم در روز دهم مهرماه سال ۱۳۶۹ به دنیا آمد. ‌وقتی که او دیده به جهان گشود پدرش به دلیل مأموریت کاری خارج از کشور بود و با من تماس گرفت و اسم فرزندمان را پرسید، من نیز گفتم اسم فرزندمان را علی گذاشته‌ام. پدر علی پرسید؛ دوست نداشتی نام پدرم و یا پدر خودت را روی او بگذاری؟ گفتم؛ من در خواب دیدم که نام او را علی گذاشته‌ام و این گونه نام او علی شد. ما تا ۴۰ روز در منزل دایی‌ام بودیم و بعد از آن ما نیز به خارج کشور رفتیم و بعد از دو سال به ایران باز گشتیم و در خیابان آذربایجان مستقر شدیم. علی حدود پنج سال داشت که او را در خیابان جمهوری در کلاس پیش دبستانی ثبت‌نام کردم. او روزهای اول وابستگی زیادی از خود نشان می‌داد که رفته رفته آرام شد. کلاس‌های اول و دوم ابتدایی را در مدرسه رسالت گذراند و از کلاس سوم به بعد را در مدرسه امام خمینی(ره)‌ بود. کلاس‌های راهنمایی را نیز در مدرسه مفتح پشت سر گذاشت. در آن دوران او را در کلاس بدنسازی گذاشتم که مربی‌های او گفتند این کلاس‌ها برای علی زود است، پس از آن علی را در کلاس جودو ثبت‌نام کردم تا کمربند قهوه‌ای جودو را دریافت کرد. 💥خوابی که گواه بزرگی او بود مادر این شهید مفقودالاثر از خوابی عجیب که فرزندش در کودکی دیده بود این چنین تعریف کرد: علی وقتی هشت ساله بود در خواب دید که همراه با محمدحسین طباطبایی، حافظ قرآن در حال قدم زدن هستند که پیامبر(ص) را می‌بینند و ایشان به علی می‌فرمایند که او را به فرزندی قبول کرده است. ‌من با توجه به وجود واژه آقا در اول اسم خانوادگی علی شک کردم که شاید سید باشند، برای همین دو سال به دنبال پیدا کردن شجره‌نامه او بودم، اما به نتیجه‌ای نرسیدم. در همین حال تا دو سال همسایه‌ها در روز عید غدیر به منزل ما می‌آمدند و از علی عیدی می‌گرفتند که بعد از آن دو سال تحقیق به نتیجه‌ای نرسیدم و بنا را بر رؤیا بودن آن خواب گذاشتم. 💥فیض بردن از عتبات در جوانی وی به خاطرات سفرهای شهید علی آقاعبداللهی اشاره کرد و گفت: علی در میانه سن ۱۶ تا ۲۲ سالگی چند بار به سوریه، کربلا و مکه رفت. پدر علی در مجلس مشغول به کار بود و برای حج نام‌نویسی کرده بود. به علت زیاد بودن متقاضیان حج، قرعه‌کشی شد و نام علی برای سفر حج درآمد. به این ترتیب علی در سن ۱۶ سالگی به تنهایی به حج رفت. او بسیار به نظافت و مرتب بودن حساس بود و مکه، یک لباس دشداشه عربی و یک اتو خریده بود. فروشنده به علی گفته بود که اتو نسوز است و مشکلی پیش نخواهد آمد و علی نیز با خیال اینکه فروشنده حقیقت را گفته است از اتو استفاده می‌کند و متوجه می‌شود که هم لباسش و هم اتو سوخته است. علی اتو را برداشت و سراغ فروشنده رفت تا اتو را پس دهد و تا اتو را پس نداده و پول خسارت خود را نگرفته، از مغازه بیرون نیامده بود. 💥امداد از سوی آیت‌الله سیستانی وقتی به کربلا رفته بود، دید که یکی از زائران در حال عکاسی بود که مأموران عربی او را کتک می‌زنند و گوشی او را توقیف می‌کنند. علی هرگز قبول نمی‌کرد که کسی به پایین‌دستی خود زورگویی کند و همانجا با مأمورین درگیر می‌شود و مأمورین علی را بازداشت می‌کنند. نمی‌دانم از چه طریقی آیت‎الله سیستانی متوجه این اتفاق می‌شود و دستور آزادی علی را صادر می‌کند و علی بعد از مدتی آزاد می‌شود. او بسیار باسلیقه بود و هر سفری که می‌رفت برای همه افراد خانواده سوغاتی می‌آورد و با توجه به نیاز افراد هدایایی می‌گرفت که من با این سن و سالم نمی‌توانم چنین هدایایی بگیرم. 💥ایستادگی در برابر زورگویی مادر شهید آقاعبداللهی در مورد این روحیه شهید به یک خاطره دیگر اشاره و بیان کرد:‌ علی دوستی داشت که وی یک عینک ته‌استکانی داشت و یکی از بچه‌های مدرسه او را مسخره می‌کرد و کتک می‌زد که علی وارد عمل می‌شد و به کسی اجازه زورگویی به او را نمی‌داد. علی به هیچ وجه قهر کردن را دوست نداشت و وقتی با خواهرانش دعوا می‌کرد به سرعت از آن‌ها عذرخواهی می‌کرد و اصطلاحاتی را به کار می‎برد که دل خواهرانش را به دست می‌آورد. در بین دوستانش نیز معروف بود که وقتی بین دوستان کدورتی به وجود می‌آمد، علی واسطه می‌شد و ناراحتی‌ها را از بین می‌برد، حتی پدر و مادر یکی از دوستانش متارکه کرده بودند و علی از من می‌خواست که کاری کنیم تا دوباره به خانه و خانواده خود برگردند ✨ادامه👇
💥مرد بودن در عین نوجوانی وی در مورد منش این شهید گفت: او در ۱۷ سالگی بسیار بزرگ بود و واقعاً مسئولیت‌پذیری بالایی داشت. یک بار من و پدرش به کربلا رفته بودیم و وقتی بازگشتیم، متوجه شدم علی برای تولد خواهرش یک کیک تولد خامه‌ای درست کرده بود و از کیکی که درست کرده بود تعریف می‌کرد و به من عکس‌ها را نشان می‌داد و یک گوسفند خریده بود و با موتور آن را به خانه آورده بود. علی سه خواهر دارد که در بین آن‌ها اول علی ازدواج کرد و بعد از او یکی از خواهرانش. علی خواهرش را قبل از ازدواج نصیحت می‌کرد و می‌‌گفت باید در زندگی صبور و گوش به فرمان همسرش باشد. 💥شجاعت شهید زهرا غزالی از شجاعت فرزندش تعریف کرد و گفت: او بسیار جسور و شجاع بود و در کودکی با همسن و سالانش بازی می‌کرد، اما در نوجوانی و جوانی چندان علاقه‌ای به برنامه‌های ورزشی و جمعی نداشت. علی بیشتر به سراغ ورزش‌های رزمی می‌رفت. اسب‌سواری و شنا را دوست داشت و در راپل به حد مربی‌گری رسیده بود. یک دوره پاراگلایدر نیز رفت و سقوط آزاد از هلیکوپتر را هم انجام می‌داد. دوستانش می‌گویند هر چه بلد هستند از علی دارند و اگر علی نبود از سقوط آزاد و راپل می‌ترسیدند و این شجاعت علی بود که آن‌ها را به انجام این کار و آموختن آن تشویق می‌کرد. علی همیشه می‌گفت هر کس بترسد ناتوان خواهد ماند. این مادر شهید با بغضی نفس‌گیر بیان کرد: علی خیلی زود بزرگ شد. همسایه‌ای داشتیم که درگیر سرطان بود. یک بار به شمال سفر کردیم و گفته بودند که شخصی در شمال هست که دارویی برای آن همسایه ما دارد. دغدغه علی این بود که زودتر آن شخص را پیدا کند و برای همسایه‌مان دارو را بگیرد. وقتی آن همسایه‌ در بیمارستان بود، اختیار خود را از دست داده بود و علی همه را از اتاق بیرون و او را تمیز کرد. وقتی آن مرد فوت کرد، علی با وجود سن پایینی که داشت، همه کارهای او را از جمله غسل دادن انجام داد........ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌺🍃🦋🌺🍃🦋🌺🍃🦋🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝وصیت‌نامه شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی بسم الله الرحمن الرحیم 💐با سلام و صلوات بر محمد و ال محمد و روح پرفتوح امام (ره) و با درود به امام خامنه ای خدمت همسر عزیز و دوست داشتنی خودم سلام عرض می نمایم. می دانم خیلی ناراحتی و از زمانی که با من ازدواج کرده ای جز زحمت چیز دیگری نداشته ام. می دانم قصور زیادی دارم و آنطور که شما برای من بوده ای من برای شما نبوده ام اگر همیشه با شجاعت و اصرار به انجام هر گونه ماموریتی داشته ام فقط به خاطر همت و بردباری و مسئولیت پذیری شما بوده است از خداوند می خواهم اگر عمری باقی بود به بنده توفیق جبران زحمات شما را بدهد و اگر خداوند خواست و به این بنده لطف نمود و شهادت را نصیب کرد امیدوارم بنده را حلال بفرمایید همسر عزیزم هدف بنده از این ماموریت لبیک گفتن به شعار نحن عباسک یا زینب می باشد و دیگری خوشحالی خانواده های مسلمان که می دانم خوشحالی خانواده خودم را در پی دارد و نابودی کفار زمان ان شاا.. و در آخر توفیق شهادت خواسته من از شما این است که لحظه ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید زیرا دشمن امروزه همین را می خواهد و تلاش به این دارد به واجبات توجه بیشتری داشته باشید و لحظه ای از وجود خداوند و الطاف او غافل نشوید دوست دارم عشق به ولایت و رهبری و روحیه جهادی را در دل فرزندم زنده نگه داری و اما امیرحسین گلم پسربابا پسر عزیزتر از جانم سلام در ابتدا برای شما دعا می کنم شهید راه اسلام و ولایت باشید. امیرحسین عزیزم اگر چه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که پدرت بسیاربسیار تو را دوست دارد و برای نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدر مادر آنها خشنود باشد و می دانم با شادکردن دل آنها باعث شادی ابدی تو می شوم. ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی توانم ابراز کنم ولی بدان تو همه وجود پدرت بوده ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است ولی من در ظاهر به روی خود نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند. من از تو می خواهم تماما گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه با بصیرت زندگی خود را توام با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چرا که باعث ناراحتی من می شود. پدر و مادر عزیزم سلام بدون هیچ مقدمه ای از شما بابت تمام کارهایی که کرده اید به خصوص آخرین کار که اجازه رفتن بنده می باشد تشکر می کنم و دست و پاهای شما دو بزرگوار را می بوسم. می دانم چون خودم یک پدرم، نبود فرزند در کنار شما کمی مشقت آور می باشد و من هم از ابتدا برای شما جز زحمت و سختی چیز دیگری نداشتم و از خداوند می خواهم که به شما دو عزیز صبر بدهد. پدر و مادر عزیرم همین الان که دارم برای شما می نویسم نمی دانم چه بگویم واقعا من شرمنده شما هستم زبانم قاصر است. هیچ وقت نتوانستم برای شما فرزند خوبی باشم ولی اگر توفیق شهادت نصیب بنده گردید برای شما دعا می کنم و می دانم ک یک افتخار برای شما و خودم می باشد. از شما پدر و مادر عزیزم می خواهم مراقب همسر و فرزندم باشید. و بنده را حلال کنید و برای بنده دعا بفرمایید. امیدوارم حال شما عزیزان خوب باشد می دانم شما سه خواهر گلم را خیلی اذیت کرده ام امیدوارم بنده را حلال بفرمایید و برای بنده دعا بفرمایید ... دعا می کنم عاقبت بخیر شوید و در کارهایتان پیروز و سربلند باشید. و السلام علی آقا عبداللهی ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌼🌿🕊✨🌿🌼🕊✨🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب از شهید علی‌ آقا‌عبداللهی: ✔️همسایه آقا روایت زندگی شهید مدافع حرم، جاوید الاثر علی آقا‌عبدالهی است که حاوی خاطراتی از دوران کودکی این شهید و چگونگی ورود او به بسیج و سپاه ... ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🕊🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مستند ویژه علی آقا‌عبداللهی (بخش اول) 🕊🌿🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مستند ویژه علی آقا‌عبداللهی (بخش دوم) 🕊🌿🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مستند ویژه علی آقا‌عبداللهی (بخش سوم) 🕊🌿🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام علی آقاعبداللهی 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد شهید علی آقاعبداللهی 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 با دلی سرشار از مهر علوی ومملواز عشق زینبی ,سحرگاه وبلافاصله پس از نماز صبح همراه بقیه ی کاروان که برای جهاد در راه خدا وپاسداری از حریم زینبی,امده بودند به سمت حلب حرکت کردیم. یک ساعتی از روز گذشته بود که به حلب رسیدیم,ابتدا ,علیرضا ویوسف مارا به منطقه ای که امن تر از بقیه ی مناطق بود بردند,جایی که پر بود از,زنان ودختران وکودکانی که یا همراه مجاهدان امده بودند ویا جنگ زده بودند,که البته اغلب قریب به اتفاقشان ,زنان ودختران وکودکانی بودند که روزگار بی رحم وداعشیان نامرد, انها از خانه وزندگیشان اواره کرده بودند وخیلیهایشان را در داغ عزیزانشان نشانده بودند. یوسف اتاقی کوچک را به من سمیه نشان داد تا برگشتشان درانجا کمی استراحت کنیم,اخر چه بیراه میگفت شوهر من,کدام استراحت؟؟کجا؟؟در زیر جنگ واتش وخون وبا دلنگرانی برای عزیزت مگر استراحت کردن ممکن است؟؟ و من میدانستم از این جلوتر هرچه لج کنیم وزور بزنیم,زوری الکی خواهد بود ومحال است جلوتر از,این مارا ببرند,یوسف قبل از خداحافظی چند دقیقه ای,غیب شد ووقتی امد وقامتش را در لباس,مدافعین حرم لشکر فاطمییون دیدم,به خود بالیدم,یوزارسیفم به معنای واقعی خوردنی شده بود,دراین لباس مقدس چهره ی ملکوتی اش,ملکوتی تر نشان میداد ومن همان حسی را داشتم که زمانی نه چندان دور او را در لباس علمدار کربلا,حضرت عباس ع در تعزیه روز عاشورا دیده بودم بارها وبارها چهارقل را خواندم به جانش,فوت کردم,دل در سینه ام به تلاطمی ناجور افتاده بود,میترسیدم این اخرین نگاهی باشد که از قد وقامت زیبای یوزارسیفم میچینم طاقت خدا حافظی نداشتم وبنابراین چادر را سپر صورتم کردم تا کسی اشکهای روان بر روی گونه هایم را نبیند,به سمت در اتاق رفتم,نزدیک اتاق بودم که پسرکی,سه چهار ساله به طرفم امدو با لهجه ی زیبای افغانی من را صدا زد... دارد... 📝نویسنده: ط، حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 پسرک صدا میزد خاله...خاله..شما همون خانومی هستید که با عمویوسف عروسی کرده؟ با تعجب برگشتم طرفش,نیم خیز,نشستم روبه روش تا صورتم نزدیک صورتش باشه ,نگاهش کردم ,اون پسر,اینبار به طرف یوسف اشاره کرد,برگشتم دوباره قامت رعنای همسرم را به نظاره نشستم واینبار,یوسف بیصدا وبا حرکت دست خداحافظی کرد ومن هم ناخوداگاه به همون روش با او خدا حافظی کردم,پسرک رد رفتن یوزارسیف را گرفت وگفت:اون اقا عمویوسف من هست ,شما باهاش عروسی کردین؟ با دستهام دو طرف شانه های نحیف پسرک را گرفتم وگفتم:اره عزیزم ,تو کی هستی که اقای من را میشناسی واما من تو را نمیشناسم؟ پسرک با حالت خجالتی کودکانه گفت:من..من...عباس هستم,با عمویوسف رفیقیم هااا من خیلی,عمویوسف,را دوست دارم,من که منتظر بهانه ای برای گریه بودم,محکم عباس را چسپوندم به اغوشم وهمانطور که اشکها گلوله گلوله از چشمام میریخت گفتم:منم عمو یوسف را دوست دارم,اخه ما هم باهم رفیقیم... عباس که انگار منتظر,یک اغوش برای شیرین زبانی,بودخودش را بیشتر جا کردو گفت:عه...من فکر کردم شما زن عمو هستید,مگه میشه رفیقش باشید؟در حین گریه,از سادگی بچه لبخندی به لبم اومد وگفتم:نه یعنی هم زن عمو هستم وهم رفیق عمو هستم,مگه خودت نگفتی که یوسف عموت هست ورفیقتم هستم وبا,این حرف,عباس را بغل کردم وبه طرف اتاق رفتم ,همانطور که در را باز میکردم,صورت عباس که روبه روی من قرارگرفته بود وراحت اشکهام را میدید,با انگشتای کوچکش اشک چشمام را گرفت وگفت:زن عمو خوب نیست گریه کنی,عمو رفته ادم بدا را بکشه وزود هم میاد,بعدشم عمو.یوسف اینقددد قوی هست که هیچ کس زورش به عمو نمیرسه... از اینهمه هوش ودرک این بچه متعجب شده بودم,اخه نه تنها فهمید که من برای چی گریه کردم بلکه با کلام کودکانه اش داشت من را دلداری میداد...بوسه ی محکمی از لپش گرفتم و وارد اتاق شدم... سمیه که همیشه یک دنیا,از دست شیطنتهاش در امان نبود وهیچ وقت ارام وقرار,نداشت,گوشه ی اتاق غمبرک زده بود وچشمای قرمزش نشان از,گریه کردنش میداد,حال خود منم دست کمی,از,سمیه نداشت اما برای اینکه ,حال وهوای سمیه را عوض کنم,مجبور بودم نقش بازی کنم,پس به طرف سمیه چشمکی زدم وگفتم:چیه دختر خوب چرا ناراحتی؟؟نا نازی...بیا ببین یه اعجوبه مثل خودت پیدا کردم,بیا با عباس اشنابشو... سمیه مثل بچه ها بینیش را,بالا کشید وبا پشت دست صورتش,را پاک کرد وگفت:ول کن بابا,دلت خوشه,ما توچه وادی سیر میکنیم وتو ,غرق چه چیزی هستی .... عباس که محو حرکات ما شده بود روی پتو بغل دیوار نشست,منم زانو به زانوش نشستم وگفتم:ببین اون خانم خانما را میبینی,ایشون سمیه خانم دوست من هستند امروز به اقاشون گفتن براش,عروسک بخره,اما اقاش نخریده,الانم به خاطر,همین ناراحته.. عباس که مشخص بود بچه ای زجر کشیده ومهربان وفوق العاده باهوش هست,از جاش بلند شد ورفت طرف سمیه وباهمون زبان شیرینش گفت:ناراحت نباش خاله,به عمو یوسف بگو برات میخره,اخه اوندفعه منم ماشین جنگی میخواستم,عمویوسف برام خرید... شیرین زبانیهای عباس کارخودش را کرد وسمیه را سر ذوق اورد,سمیه مثل همیشه که چشمش,به بچه ها میافتاد,محکم بغلشون میکرد و میچلاندشون,عباس را محکم بغل کرد ودرحالیکه بوسش میکرد گفت:ای داد بر من,هرچی میکشم از دست همین عمو یوسفته... درهمین حال بودیم که در اتاق را زدند... دارد... 📝نویسنده: ط، حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.mp3
4.42M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت 5⃣ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❉᭄͜͡بسم اللـہ الرحمن الرحیم❉᭄͜͡ دلٺ‌ڪه‌گرفٺ، بارفیـقی‌دردودل‌ڪن ڪه‌آسمـانی‌باشــد.. این‌زمینی‌هـآ؛درڪارٍخـودمانده‌اند!! 🌷🕊 •-🕊⃝⃡♡ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
مثلــٰا‌یھ‌رفیق‌داشتہ‌باشے‌ڪہ.. دلت‌گرفت‌بـٰاهـٰاش‌برۍ.. گلزار‌شُهدا.. ! یہ‌رفیق‌داشتہ‌باشے‌شهادتے‌باشہ!♥️ از‌رفاقت‌تا‌شهــٰادت'! ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شب بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴، نخلستان‌های حاشیه رودخانه اروندرود. 🔰 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣