May 11
🌷سلام بر تربت پاک شهدا
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند
سلام بر شما✋
💫متوسل می شویم به شهدا برای حوائج دنیا وآخرت مان💫
🌷"هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند"🌷
(آل عمران آیه۱۶۹)
✅چله صلوات و زیارت عاشورا هدیه به شهدا و چهارده معصوم(ع):
💚نام 40 شهید والامقام لیست می شود هر روز یک شهید عزیز معرفی میشود ۱۰۰ صلوات به ایشان و چهارده معصوم(ع)هدیه می کنیم💚
💥معرفی شهید همراه با زندگینامه، وصیت نامه، خاطرات و... است💥
📚هر روز ساعت 15 داستان شهدایی...
🌷🕊🌷🕊🌷🌸🌷🕊🌷🕊🌷
در این محفل شهدایی گرد هم آمدیم تا به لطف و کرم خداوند
و مدد ائمه معصوم (ع) که با ارزش ترین گنجینه ما شیعیان هستند و عنایت و توجه شهدای والامقام از آنها طلب کمک کنیم تا با یاری آنها مسیر بندگی را به سلامت طی کنیم و به سر منزل مقصود برسیم
ان شاءالله🤲
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
سلام بر سید و سالار شهیدان
السلام علیک یا اباعبدالله💚
📌ششمین چله صلوات و زیارت عاشورا
"کانال متوسلین به شهدا"
❣شهدای والامقام❣
۱- شهدای گمنام
۲- شهید محسن حججی
۳- شهید عباس آسیمه
۴- شهید مجتبی هاشمی
۵- شهید مرتضی آوینی
۶- شهید کاظم عاملو
۷- شهید سید مهدی متحملیان
۸- شهید علی باکری
۹- شهید خلیل عباسی
۱۰- شهید محمدحسین حدادیان
۱۱- شهید محمدحسین ذوالفقاری
۱۲- شهید غلامعلی محبی
۱۳- شهید حاج حسین بادپا
۱۴- شهید غدیر سرلک
۱۵- شهید سعید مسافر
۱۶- شهید ابراهیم هادی
۱۷- شهید علی عزیزی
۱۸- شهید سعید کمایی
۱۹- شهید نادر کیاستی
۲۰- شهید ناصر ابدام
۲۱- شهید حمید سیاهکالی
۲۲- شهید معصوم علی آلوی
۲۳- شهید زینب کمایی
۲۴- شهید ابوالفتح ورزدار
۲۵- شهید محمود رادمهر
۲۶- شهید احمد مکیان
۲۷- شهید سید مجتبی علمدار
۲۸- شهید احمد کاظمی
۲۹- شهید جمال رضی
۳۰- شهید حسن باقری
۳۱- شهید سید علی اندرزگو
۳۲- شهید محمدرضا تورجی زاده
۳۳- شهید مهدی صابری
۳۴- شهید عمار بهمنی
۳۵- شهید عبدالمهدی کاظمی
۳۶- شهید حمید باکری
۳۷- شهید روح الله قربانی
۳۸- شهید محمدصادق جاویدی
۳۹- شهید محمد اسلامی نسب
۴۰- شهید اسماعیل خوش سیر
🌻🌿🌻🌿🌺🌿🌻🌿🌻
کانال متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🌻🌿🌻🌿🌺🌿🌻🌿🌻
🌹🕊️🔆❤🌻❤🔆🕊️🌹
لیستی از چهل شهید والامقام آماده شده
هر روز یک شهید معرفی میشود و به چهارده معصوم (ع) و شهید آن روز 100 صلوات و یک زیارت عاشورا هدیه میکنیم.
معرفی شهید همراه با
زندگینامه، وصیت نامه ، خاطرات و... است.
🌹نیت کنید و با ما همراه شوید
ان شاءالله نیت اول همگی ما فرج مولایمان قطب عالم امکان آقا صاحب الزمان (عج) هست سپس حاجات مان را با توسل به شهدای والامقام که از اولیاء و مقربان خداوند هستند طلب میکنیم.
ان شاءالله با لطف و عنایت پروردگار و به آبروی شهدا و امامان معصوم (ع) حاجات دنیویی و اخروی بزرگواران کانال متوسلین به شهدا برآورده بخیر شود
آمین یا رب العالمین 🌺🌺🌺
دوستان عزیز لینک کانال را در 22 کانال متوسلین به شهدا در واتساپ قرار دادم اما متاسفانه پیام های بنده ارسال نمیشه
ان شاءالله تا واتساپ وصل بشه و عزیزان پیام های بنده را ببینند و به جمع ما اضافه بشن چند روزی را برای شروع چله صبر میکنیم.
شما هم می تونید عزیزانتون را به محفل شهدایی ما دعوت کنید🌷🌻🌺
📚از رمان "عشق واحد" چند قسمت پایانی باقی مونده که امروز و فردا ارسال میکنم
ان شاءالله اعضا تکمیل شد داستان جدید را شروع میکنیم
*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_سوم
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند.
قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد.
یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟
_یا حسین بچمو حفظ کن.
_این چیه بابا؟
صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد.
امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند.
محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟
آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم:
_پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟
روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم:
_دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟
محمد حسین هم در کمال ارامش گفت:
_اول اینکه سلام.
دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم.
بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوبم. تو خوبی؟
_دیدمتون بهتر شدم.
_چرا قبلش خبر ندادی که میای؟
_اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم.
امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد.
محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت.
من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم.
_ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود.
در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم:
_منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز!
با لبخند مرموزی گفت:
_دقیقا کجا بود؟
خندیدم و گفتم:
_دقیقا یجایی اونور مرزای ایران!
_همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده!
خندیدم و گفتم:
_چقدر پیشمون میمونی؟
_خدا بخواد دو هفته دیگه میرم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره.
صورت امیر را بوسید و گفت:
_بابا قربونش بره.
از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت:
_حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟
نگاهش کردم خندیدم و گفتم:
_نخیر دل مامان بچه هم اروم میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟
خندید و گفت:
_خوب شد
۱۳ بهمن ماه!
سرمای عجیبی همه جای شهر را پوشانده بود.
امشب همگی خانه ی عباس اقا پدرشوهر گرامی شام مهمان بودیم بخاطر برگشت محمد به تهران.
همه منتظر محمدحسین بودند تا سفره را پهن کنند.
دختر زینب مثل خودش بسیار بامزه بود.
محمدحسین عاشق بهار بود و تا به اینجا میامد با امیرعباس ابتدا میرفتند سر وقت بهار. همیشه هم به شوخی میگوید: بهار عروس خودمه!
زینب هم که وقتی امیر خانه نبود میترسید تنها در خانه بماند و همیشه اینجا بود.
اگر جای من بود چه میکرد پس؟
موبایلم که زنگ خورد با دیدن اسم محمدحسین، امیرعباس را که در بغلم خوابیده بود روی زمین گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم.
_سلام. کجایی پس؟
باصدایی گرفته که سعی در نلرزیدن داشت گفت:
_سلام. لیلی بهشون بگو برام کاری پیش اومده نمیتونم بیام. بگو شامشونو بخورن.
_عه! نمیشه که عزیزم اینجا همه منتظر تو موندن.
_نمیدونم. لیلی نمیدونم خودت یکاریش بکن. خودتم پاشو بیا بیرون من پشت درم.
متعجب شدم و گفتم:
_چی؟ محمدحسین چیشده؟
_بیا بیرون. من منتظرتم.
_خیلی خب باشه.
حسابی نگرانم کرده بود. هر طور شده بود خانواده را توجیه کردم و از خانه بیرون رفتم.
امیرعباس را پشت ماشین گذاشتم و خودم هم جلو نشستم.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_سلام. خوبی؟
_من که اره! ولی انگار تو خوب نیستی.
ماشین را به حرکت دراورد. سکوت عجیبی بینمان حاکم بود. من همانطور خیره به او مانده بودم.
چهره اش بسیار ناراحت بود.
با لحن ارامی پرسیدم:
_محمد چیشده؟
باز هم چیزی نگفت. میفهمیدم که با آن چشم های قرمز و چهره ی درهم رفته حتما اتفاق بدی افتاده.
نگرانی در نگاهم موج میزد. دوباره پرسیدم:
_نمیخوای حرف بزنی؟
خیلی غیره منتظره پایش را روی ترمز نگه داشت.
انگار بغضش خلاص شد. صورتش را به طرف دیگه ای گرفت تا من اشک هایش را نبینم.
کم کم داشتم میترسیدم.
با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت:
_لیلی! مصطفی شهید شد.
با حرفش حسابی جا خوردم.
در اولین تصور چهره ی نرگس از جلوی چشم هایم رد شد. چهره ی آن پسر کوچولوی ۲ ساله اش!
نمیتوانستم باور کنم! مصطفی انقدر خوب بود که رفتنش اتش به جان همه بزند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم و ناخواسته مثل ابر بهار اشک میریختم.
با گریه دست هایش را جلو اورد و گفت:
_رو دستای من جون داد و من نتونستم کاری کنم. نتوتستم...
ادامه دارد...
*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_چهارم
حال محمد را به خوبی درک میکردم زمان می گذشت و ما همچنان بی صدا اشک میریختم.
دستم را روی دست یخ زده اش گذاشتم و ارام گفتم:
_تو الان یه رفیق شهید داری که همه جوره حواسش بهت هست. نباید اینطور بی قرار باشی!
دستش را جلوی چشم هایش گذاشت و گفت:
_همین رفیق نیمه راه بودنش اذیتم میکنه.
با حرفش ترسی به جانم افتاد. میدانستم این اتفاق باز هواییش میکند.
_منو ببر دم خونشون. میخوام نرگس رو ببینم.
تشییع جنازه ی با شکوهی بود.
جمعیت زیادی هم امده بودند.
اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی به سر میبردند.
دلم برای نرگس اتش میگرفت.
کنارش که مینشستم و شروع به حرف زدن میکرد تمام غم های دنیا روی سرم اوار میشدند.
او چگونه میتوانست به این اسانی نبود مصطفی را تحمل کند؟
چگونه نبودش را میپذیرفت؟
هیچکس جز من نمیتوانست درک کند که چه آشوبی در دل این زن بهپاست.
حال محمدحسین هم که اصلا گفتنی نبود.
نگاهش، حرف هایش، چشم هایش، صدایش، همه و همه ریشه ی نگرانی را در دل من میکاشتند.
میدانستم دردش چه بود. میدانستم دگر ماندن در این جمهنم برایش عذاب بود.
میفهمیدم که تنها به پریدن فکر میکرد...
در این بین من حال مبهم و مسخره ای را داشتم با ذهنی که کارش شده بود فکر و خیال!
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
چهلم مصطفی بود.
امیرعباس را پیش مامان گذاشته بودم و با محمد به مراسم رفتیم.
روی موتور بودیم و از مسجد برمیگشتیم. انقدر خسته بودم که دگر نمیتوانستم چشم هایم را باز نگه دارم.
سرم را روی شانه ی محمد گذاشتم و همین که خواستم چشم هایم را ببندم مانع شد:
_لیلی فردا برو دنبال کار.
متعجب شدم و سرم را بلند کردم:
_کار برای چی؟ مگه ما مشکل مالی داریم؟
_نه بخاطر خودت میگم. دلت واس خبرنگاری تنگ نشده؟
_خب اره شده. ولی امیرعباس رو چیکار کنم.
_بابا بچم سه سالشه مردی شده واس خودش. بزارش پیش مامان من یا مامان خودت.
با لحن مشکوکی پرسیدم:
_حالا چیشده یهویی این فکر زد به سرت؟
_شاید تو اینده نیاز به شغل داشته باشی.
منظورش را فهمیده بودم.
باز قیافه ام در هم رفت. سعی کردم اهمیت ندهم. تنها دست به سینه دوباره سرم را روی شانه اش گذاشتمو همانطور که چشم هایم بسته بود گفتم:
_مثل اینکه تو بارو بندیلتو بستی! میخوای مارو تنها بزاری جناب سرگرد؟
_من هیچوقت شما هارو تنها نمیزارم. همیشه کنارتونم. حتی بعد از مرگم.
دوبار، مشتش را روی قلبش کوبید و ادامه داد:
_درست اینجا! توی قلبت.
دستم را دور کمرش حلقه کردمو همانطور که صورتم درست کنار گوشش بود گفتم:
_محمد قول میدی اگه یه روز خدایی نکرده، خدایی نکرده، خدایی نکرده،...
ناگهان وسط حرفم پریدو گفت:
_ای بابا اگه یه روز شهید بشم؟ خب؟
_قول میدی هر شب بیای به خوابم؟
_اول اینکه حالا کو تا من شهید شم. بعدشم من اگه برم اون دنیا، اگه جام خوب بود. کل روزو میشینم از اون بالا نگات میکنم تا بلاخره بیای پیش خودم.
در جریانی که دل دیوانه ی ما قفل است به دل شما.
خندیدم و گفتم:
_حالا خدانکنه شهید بشی!
صدایش را در گلو انداخت و گفت:
_لیلی خانم این بدترین دعاعه که واس من میکنیا!
_همینه که هست! من نمیتونم چیز دیگ ای بگم!
ادامه دارد...
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_پنجم
صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود.
خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم.
حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد.
دور خود میچرخیدم انگار!
ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود.
امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم.
در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد.
چقدر نورانی شده بود.
چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد.
در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد...
با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم.
همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم:
_چیکار میکنی امیر؟
_مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین!
متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟
از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم.
چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم!
گنگ بودم... خالی از هر چیزی...
این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم چنگ زد و بغضی در دلم نشست.
این خواب چه معنی داشت؟
سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم.
بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند.
و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد.
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود!
تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد.
میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم.
اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند.
_اره! اینجوری دل منم اروم میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته!
واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت.
موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم:
_س..سلام عزیزم.
_سلام لیلی خانم. خوبی؟
لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم:
_اره..خوبم.. تو خوبی؟
_نه نیستم.
_چرا؟
_چون تو خوب نیستی! چیشده؟
به سختی و زوری خندیدم و گفتم:
_نه! نه من.. من خوبم!
با لحن ارام و دلنشینی گفت:
_لیلی! چیشده؟
دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم:
_نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم.
_خیلی خب! من دارم میام دنبالت.
_الان؟
_اره همین الان..
روی نیمکت نشستیم. همانطور که دست هایم را با لیوان داغ چایی گرم میکردم خیره به زمین مانده بودم.
او هم همچنین خیره به من مانده بود.
با لحن کلافه ای گفت:
_خانم حسینی زیرلفظی میخوای؟ یه چیزی بگو خب.
نگاهش کردم و با لبو لچه اویزان گفتم:
_چی بگم؟
_بگو چیشده... کسی بهت حرفی زده؟
_نه
_اتفاق بدی افتاده؟
_نه
_امیرعباس چیزیش شده؟
_نه
_ای بابا... خب من دیگه پوچ شدم خودت بگو.
اخمی به چهره نشاندم و همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_محمدحسین از سپاه قدس بیا بیرون! همینجا پیش خودمون بمون. روحرفم نه نیار به خدا اگه اما و اگری بیاری حلالت نمیکنم.
چیزی نگفت. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. بهت زده خیره به چشم هایم مانده بود!
دقیقه ای گذشت و او همچنان در سکوت به سر میبرد. ارام گفتم:
_ محمد شنیدی حرفمو؟
نگاهش را از من گرفت. دست هایش را پشت گردنش قفل کردو به نیمکت تکیه داد. نفس خسته اش را با صدا به بیرون فوت کرد.
در همان حالت چشم هایش را بست و گفت:
_خسته شدی؟
_نه!
_پس چرا یهو زدی زیر قول و قرارامون؟ قرار ما چی بود لیلی خانم؟
_اصلا من ترسو شدم. میترسم یه روز دیگه نبینمت محمد. قول و قرار؟ اصلا من میزنم زیر همه ی قولام.
_بهت گفته بودم من بعد مرگمم همیشه کنارتم. از چی میترسی؟
_اصلا من به درک! چطور میتونی از امیرعباس بگزری؟
_فکر کردی برام اسونه؟ من اگ اونجا دارم میجنگم بیشترین دلیلش امیرعباسه! لیلی تو نمیدونی اونجا چه خبره... نمیدونی...
اگه من و امثال من بیرون از این مرزا نجنگن باید اینجا جلوی چشم های همین بچه ها بجنگن.
بابا عزیزم تو که خودت اینارو از بری!
به یک جفت تیله ی طوسی بی قرار خیره شدم. قطرات اشک چشم هایم را پر کردند. بغض بی صدایی به گلویم چنگ زد و ارام و ارام تبدیل به اشک شد.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما میتوانید نظر خدا را تغییر بدهید!
🔻مقدرات قابل تغییر است، اما چگونه؟
🎤استاد پناهیان
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🌷 از شهداء الگو بگیریم 🌷
#دو_رکعت_بندگی
همیشه آیهي
#وَجَعَلْنا را زمزمه میکرد
گفتم:
آقا #ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه
اینجا که دشمن نیسٺ!
نگاه معنا داری کرد گفٺ:
دشمنی بزرگتراز #شیطان هم وجود داره⁉️
✅شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌿🌸🌿🌸🌿
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
{ 🕊️🌹🕊️ }
#دلتنگی_شهدایی 🌸🌿
عشق آݩ بُغضِ عجیبیسٺ ڪه از دوریِ یار
نیمہ شب بینِ گلو مانده و جاݩ مۍگیرد
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
{ 🕊️🌿🕊️ }
هنوزم برای #شهادت دیر نیست!
دل را باید صاف کرد!!... 🍃❤️
#شهیدجهادمغنیه🧡
{ 🕊️🌷🕊️ }
و شهادتـــــ🍃 !
رحمتـــ خاص خداستـــــ✨
و بارانے استـ ڪہ بر هر ڪس نمی بارد :) ♡
#حاج_قاسم♥️
{ 🕊️🌸🕊️ }
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
میگفتقبݪازشوخے
نیتتقـرّبڪنوتودݪتبگوــ
"دݪِیہمؤمنُشادمیڪنم،قربہاِلےاللّٰه"
- اینشوخیاتممیشہعبادت ... (:"💜
شهید حسین معزغلامی🌿
|°🌺
گفتمڪاشمیشدمنمهمراهتبیام
جبهہ،لبخندیزدوگفت؛هیچمیدونی
سیاهیِچادرتوازسرخیِخونِمنڪوبنده
تره؟!..
حجابتورعایتڪنی؛مبارزتوانجام
دادی:))!🙂♥️..
#همسرشهیدمحمدرضانظافت🪷
•°🌾
دست بیمـاران گرفتـن
بر طبیبـان واجب اسـت
من زِ پـا افتـادهام
دستـمنمیگیــریطبیـب..؟! :)
#شهیدانه♥️
🕊️✨•°
هر وقت میديدمش اکثرا روزه بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. و نماز شبش ترک نمیشد، وقتی شنیدم شهید شده فهمیدم شهادت لیاقت میخواهد.
#شهید_مهدی_بیدی🦋
•°🌴
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
May 11
﷽
♥️روایـت اسـت کـه :
👈هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند..🌿 هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند🤲🏻🍃 و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...🥺
🎋
🌼🕊️چـه خـوش سـعـادتـند کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند🕊️ ..
💠پس این توفیق را از خود دریغ مکن💠✔️
_🌱به نیابت از ائمه اطهار🌱
🦋⃢🍁 دعآےفرج را بهـ نیت ظھور اقآ میخوانیم🌹⃟🌸
#«دعاےفرج...🕛💚»
اِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨
وَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃
وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫
وَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱
و َضاقَتِ الاَْرْض🌏
وَمُنِعَتِ السَّمآء🌃
وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃
وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨
اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸
کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀
یا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨
اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘
و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻
یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان💛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔
اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸
یااَرْحَمَ الرّاحِمینَ💫
بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺
💚💚💚🌤♥️🌤💚💚💚
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
━━━━━◈❖✿❖◈━━━━