🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام محمد جواد تندگویان
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید محمدجواد تندگویان
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و پنجم
خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت: آبجی خانم یه لحظه میشه بیاید؟
خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همین طور بلند بلند داشت صحبت میکرد ای وای رسول! چرا از جات بلند شدی! چیزی شده چیزی نیاز داری؟
گفت: آبجی به خدا شرمنده. هفت و هشت نفر از بچهها تازه خبردار شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست. بیخیال نشدن و گفتن تو راهیم. اصرار من هم بیفایده بود میشناسیشون که!
صدای صحبتهاشون کاملا واضح بود. من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم: انگار این مصاحبه تمومی نداره! تازه داشتیم میرسیدیم به اوج ماجرا...
فرزان شونههاشو بالا انداخت و گفت: چی بگم؟ این حکایت ظاهراً سر دراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهترهها. والا!!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت: خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟
چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون. با نگاه متحیری به من گفت: چیزی نگفتم که!! گفتم: برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده!
ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در...
رسول یه نگاهی به فرزانه کرد و گفت: بله درسته شما عینک داشتید. بعد اسپری گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت: فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دستتون افتاد رو زمین...
فرزانه که ذوق کرده بو، گفت: بله، بله. ممنون
رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت: البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه! حدس زدم باید امانت باشن دستتون؟
فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت: بله وسایل داداشم هستند. به هر حال ممنون!
رسول ادامه داد: داداشتون نظامی هستن؟ فرزانه خیلی جدی گفت: ممنونم از این که وسایل رو دادید بعد هم اومد سمت کیفش...
منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی میکرد گفت: چرا وسایلتون رو جمع میکنید. ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامهی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری...
فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟ آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: دختر! اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت، هشت نفرن! یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره...
هنوز داشتیم مذاکره میکردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت: خودشونن. ببخشید خانما. حلال کنید بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد
حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ...
دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن. بین اون هفت، هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ...
نفر اول که گل و شیرینی دستش بود قد کوتاهی داشت که موها و ریش بلندش خیلی تو چشم میزد. گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی
یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبهی عجیبی بهش داده بود. خیلی جدی از جلوی ما رد شد به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین. از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند...
نفر آخر هم چون خیلی با بقیهشون متفاوت بود خوب یادم موند. کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی بر عکس همهشون ته ریش داشت به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت: مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچههای بالاست. قیافهش اصلا به این جمع نمیخوره...
نکته جالب و مهمش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانهای داشتن که هر کی نمیدونست فکر میکرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!!
◀️ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و ششم
رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود. یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم
خانم مائده گفت: ببخشید! من فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم و زود برمیگردم. خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون...
فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا...
چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ...
پسره رو دیدی! همین آقا رسول. چطوری برنامههامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم میکنه !
گفتم: ولش کن. خیلی جدی نگیر. امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن. بعد بلند شدم، یه نگاهی به کتابها انداختم. برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشیها اینقدر اهل مطالعهان؟!
عنوانهای کتابها رو که میخوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی میخونن ؟!
فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه، بعد که فهمید کیه شروع میکنه نقطههای حساس رو هدف قرار دادن...
فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت !
خوب معلومه! هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه میکنن ببینن نقطههای حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانمها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن...
اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم. صفحهی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است..
گفتم: فرزانه! چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن...
داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ...
کمی هول شدم. کتاب را گذاشتم سر جاش و گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم. کتابخونهای به این بزرگی آدم رو وسوسه میکنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره
برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو میگذروندید...
سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر میرفت سختتر هم میشد. بعد از دو سال بچهی اولمون که به دنیا اومد، شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود...
شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده...
خودم رو یه ورشکسته میدیدم که روزهای عمرم بر فنا میرفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود.
حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم، مثل جهاد، مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمیام رو تحت تاثیر قرار میداد. افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم ...
اینکه: اونی که من فکر میکردم تو نبودی. من دنبال هدفهای مقدس بودم. من دنبال رسیدن به خدا بودم. دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی. همش خونه همش کار....
شوهرم که کمکم داشت زاویههای پنهان وجود من براش آشکار میشد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدفهای من رو فهمیده بود، پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد...
بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من، یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟
دوست داری برای خدا کار کنی؟
دوست داری به بهشت برسی؟
من هم مشتاق؛ گفتم: معلومه!
اینها اهدافم هستن ...
آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم...
گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم. یه راهی پیشنهاد دادن، ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی...
◀️ ادامه دارد ...
Part20.mp3
9.23M
📚نمایش صوتیکتاب
#پایی_که_جا_ماند_(2)
✨بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
#دفاع_مقدس
قسمت 5⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
#توسل
#کرامات_شهدا
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
با سلام خدمت شما بزرگواران من خودم خیلی به شهدا اعتقاد دارم امسال روز تولد امام رضا (ع)جایی جشن رفته بودم با دوستان که احوال پرسی میکردم یکی خانم پیش اونا نشسته بود با اونم احوال پرسی کردم دخترم خادم جمکران هست وقتی دوستان التماس دعا گفتن
این خانم شروع کرد به گریه کردن و به دخترم گفت مریضم دکترا گفتن باید نمونه برداری کنید اصلاً حالی خوبی نداشت
بهش گفتم توسل به شهید ابراهیم هادی کنید مطمئنم خوب میشید بعد خودش گفت من امروز ظهر خواب شهدا رو دیدم
یک هفته بعدش خبر داد شهید ابراهیم هادی منو شفا داده نمونه برداری خوبه گفتن چیزی نیست ☘
بارو میکنید این زیاد حجاب خوبی هم نداشت بهش گفتم نذر کردم اگر ابراهیم هادی شفاتون داد شما هم چادری بشید 🌷🌷
شهدا بارها دست خودمو گرفتن
چند ماه پیش گوشیم خراب شد
بردم درست کنم گفت 2 میلیون خرجش هست شاید درست بشه ممکنه درست نشه چون این گوشی ها اگر خاموش بشن دیگه روشن نمیشه منم گفتم یا شهید بزرگوار ابراهیم هادی دستم به دامنت من چند تا گروه دارم هر روز چله صلوات شهدا رو میزارم🌹
گوشی رو گذاشتم گفتم دیگه خودتون میدونید من شنیدم شهدا زنده هستند
شما هم تا این دنیا بودید دست همه رو گرفتین گوشی مو به تو میسپارم
وقتی صبح برای نماز بیدار شدم گفتم اول گوشیم بزارم شارژ بعد صلوات شهدا رو بزارم تو گروه ها ☘گذاشتم تو شارژ بعد نگاه کردم مثل سابق شارژ پر سرعت کردن یعنی شارژ پر شد☘ خدایا چه شده اون روز تا فردا گوشیم شارژ داشت قبلش روز سه بار شارژ میکردم سریع خالی میشد
☘ تا چند روز داشتم گریه میکردم میگفتم داداش ابراهیم شما صدای منو شنیدین واقعاً هر وقت گوشی دست میگیرم انگار شهید ابراهیم پیشم هستن دوستان واقعاً شهدا زنده هستند
روحشون شاد یاددشون گرامی
سلام صلوات خدا بر شهدا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از مدیران محترم گروه هم تشکر میکنم که باعث شدند ما بیشتر با شهدا آشنایی پیدا کنیم
🙏🙏🙏🙏
مادرم مرا
یکبار به دنیا آورد
اما برادرم را ۳۶ سال است
هر صبح به دنیا میآورد
بزرگ میکند ...
به جنگ میفرستد
و او هر بار بر نمیگردد ...😔
#مادر_شهید
#جاویدالاثر_حمیدرضا_شفیعی
♥️🕊♥️🕊♥️
وقتی بخشی از قلب ما آسیب میبیند گویی همه وجودمان میلرزد و به درد میآید. شاید به همینخاطر است که میگویند بین مادر و فرزند ارتباطی ماورایی برقرار است. روزی که برادرم شهید شد، مادرم خیلی منقلب و بیتاب بودند. آنقدر که من به ایشان گفتم چی شده چرا اینقدر منقلبید؟ گفتند امروز احساس میکنم دستهایم مال خودم نیستند و اصلا جان ندارم. خیلی دلم شور میزند، انگار چیزی از قلبم کنده شده است. من گفتم چیزی نیست نگران نباشید. بعدا فهمیدیم در همان ساعتها برادرم شهید شده بود. انگار ارتباط مادر و فرزندی بسیار قویتر از تصور ما است.
🔸به نقل از خواهر شهید
جاویدالاثر حمیدرضا شفیعی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 یه کار زیبا و موندگار...
شنیدن خاطره ای از شهید #حسین_خرازی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
♥️✨
بزرگی میگفت :
تکیه کن به شهدا ، شهدا تکیهشون به خداست ؛
اصلا کنار گل بشینی بوی ِگل میگیری پس گلستان کن زندگیت رو با یاد شهدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆این فیلمها رو بعد از شهادتم پخش کن...
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محمدرضا_دهقان_امیری
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
1⃣1⃣ یازدهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز " یکشنبه 18 تیر ماه"
📌روز " سی و سوم " چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
" علی اصغر کریمی "🌷🌷🌷
معرف: خانم ناهید شفانیا 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@motevasselin_be_shohada
شهید مدافع حرم علی اصغر کریمی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
نـام پـدر :علی اکبر
تـاریخ ولادت :۱۳۶۰/۶/۱۶
مـحل ولادت :تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۱۲/۸
محل شهادت: موصل_عراق
سـن :۳۵ سـال
وضـعیت تاهل :متاهل
مزار: بهشت زهرا (س)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔹رفت تا آرامش بماند🔹
🌺🌿مادر گرامی شهید مدافع حرم از روزهای دلتنگی می گوید:
💥شهید علیاصغر کریمی راهش را انتخاب کرد و داوطلبانه برای دفاع از حریم اهلبیت(ع) راهی سوریه و بعد عراق شد. او بعد از ماهها رشادت در سن ۳۵سالگی در اسفندماه سال ۱۳۹۵ در جریان آزادسازی شهر موصل بهدست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید.
🦋«تو زندگی و همسر داری، بمان!»
این آخرین خواسته مادر از علیاصغر بود تا او را از رفتن به جنگ منصرف کند. اما پسرش جوابی داد که مادر خودش راضی شد و بدرقهاش کرد.
گفت: «مادر! اگر من نروم، همین خواهرم ملیکا نمیتواند راحت در خانه و در امنیت زندگی کند. من راهم را انتخاب کردهام... .»
شهید علیاصغر کریمی راهش را انتخاب کرد و داوطلبانه برای دفاع از حریم اهلبیت(ع) راهی سوریه و بعد عراق شد. او بعد از ماهها رشادت در سن ۳۵سالگی در اسفندماه سال۱۳۹۵درجریان آزادسازی شهر موصل بهدست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید.
وقتی پیکر بیسر و دست علیاصغرش را به تهران آوردند تنها نشانهای که مادر را مطمئن کرده بود که علیاصغرش برگشته، خال مشکی پشت کمرش بود و زخم روی زانوی او.
آخر علیاصغر در نخستین اعزامش از ناحیه پا مجروح شده و با همان پای زخمی برای بار دوم و آخر راهی میشود.
🌹۶سال بعد از شهادت علیاصغر، حاجیهخانم زهره تبریزی، مادر شهید از خاطرات و دلتنگیهایش برایمان میگوید.
در خانه، هر طرف که نگاهی میکنی، عکسهای علیاصغر چیده شده و گویا با نگاه همیشه خندانش، خوشامد میگوید. بیمقدمه از انتخاب نام زیبای علیاصغر از مادر میپرسیم و میگوید:
«راستش را بخواهید پسرم این نام زیبا را از عمویش به ارث برده است؛ عمویی که در جوانی حین خدمت در اداره برق به رحمت خدا رفت و مادر همسرم این نام را پیشنهاد داد و ما هم قبول کردیم.
البته من گاهی او را علی صدا میکردم. اما همین چند وقت پیش به خواب خواهرم آمده و گفته بود، به مادرم بگویید نام مرا کامل صدا بزند، یعنی علیاصغر.»
مادر است دیگر، دوست دارد عزیزکردهاش همیشه کنارش باشد و از خطر و بلا دور بماند. همین موضوع باعث شده بود تا گاهی مادر از سردلتنگی از علیاصغرش بخواهد تا قید سفر به سوریه و عراق را بزند اما او مثل همیشه با زبان نرم مادر را توجیه میکرد: «یک روز همین جا کنار من و خواهرش نشسته بود.
به او گفتم: مادر برای چه میروی؟ تو زندگی و همسر داری، بمان! گفت: مادر! اگر من نروم، همین خواهرم ملیکا نمیتواند راحت در خانه و در امنیت زندگی کند. بعد یک لبخند ملیح زد و سرش را پایین انداخت و گفت: راهم را انتخاب کردهام. گفتم: پس مراقب خودت باش. گفت: مامان به هر حال جنگ است و خطرهای خودش را دارد. همیشه با خنده حرف میزد. مثل همین خندههایی که در عکسهایش میبینید.»
💐شهادت در راه آزادسازی مدرسه
علیاصغر بسیجی فعال گردان امامحسین(ع) بود و در تیراندازی مهارت داشت. دارای گواهینامه و پایاندورههای مهمی از لشکر۲۷سپاه محمد رسولالله و لشکر۲۳خاتمالانبیا بود. به همین دلیل هم به نیروهای مردمی عراق آموزش تیراندازی میداد. در دومین اعزامش هم علیاصغر برای آموزش و شناسایی نظامی به عراق اعزام شده بود.
البته به مادر گفته بود فقط آموزش میدهم و در خط مقدم نیستم. آنطور که از همرزمانش شنیدهایم او و دوستانش در دیدبانی مشغول به فعالیت بودند و رد داعشیها را دنبال میکردند. در این شناسایی به یک مدرسه میرسند و بر اثر تله انفجاری در این مکان به شهادت میرسد.
بهگونهای که پیکرش تکهتکه میشود و بزرگترین بخش پیکرش که تنه بدون سر و ۲دست و یک پا بود، به آغوش مادر بازمیگردد و در قطعه ۵۰بهشتزهرا(س) آرام میگیرد.
بعد از پاکسازی مدرسه از دست داعشیان، قطعههای دیگر بدنش پیدا میشود و پس از غسل دادن با گلاب در روستایی در نزدیکی موصل به خاک سپرده میشود.
خبرها حاکی از این است که بعد از شهادت مظلومانه علیاصغر در این مدرسه، این مرکز آموزشی به نام «مدرسه شهید علیاصغر کریمی» نامگذاری شده است.
شهید کریمی وصیت کرده بود که بعد از شهادت، پیکر او را به نجف برده و طواف دهند و بعد در بهشتزهرا(س) دفن کنند تا خانواده به راحتی بتوانند سر مزارش بیایند. همینطور هم شد.
✨ادامه👇
💐هدیه متفاوت روز مادر
برای عوض کردن حالوهوای خانه گریزی به خاطرات زیبا و به یادماندنی مادر و علیاصغر میزنیم. مادر هم با شوق و ذوق فراوان از آن روزهای خوب میگوید:
«همیشه روز مادر زنگ میزد و تبریک میگفت و من میگفتم اول پیش مادرهمسرت برو و بعد پیش من بیا.
چون پدرش اهل قوچان بود، وقتی پیش من میآمد میگفت میخواهی قوچانی برایت برقصم. برای من محلی میرقصید و شادم میکرد.»
او ادامه میدهد: «گفته بودم هر مکان زیارتی مثل کاظمین، کربلا و نجف رفتی از طرف من هم زیارت کن. از همان جا زنگ میزد و میگفت:
مامان از طرف تو هم زیارت کردم. خیلی مهربان و دلسوز بود؛ پسری سربهزیر و متین که هر چه بگویم کم گفتهام.
علاقه زیادی به امامزاده صالح داشت. هر وقت دلش میگرفت زنگ میزد و میگفت مامان دلم گرفته، میخواهم به امامزاده صالح متوسل شوم. حاضر شو بیایم دنبالت و به زیارت برویم.»
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
✨🌴🕊🌼🕊🌴✨
🌹🌿شهید علیاصغر کریمی به روایت برادر:
✨اگه اینجا مقابل دشمن نجنگم...
☘محمد کریمی، تنها برادر شهید علیاصغر کریمی است. گرچه برای تحصیل در رشته پزشکی به آلمان سفر کرده اما دلش اینجا و پیش مادر و خانوادهاش گیر است. این را میتوان از پیگیریها و احوالپرسیهای مرتب او از مادر فهمید. بهگفته خانواده او و برادرش ارتباطی صمیمی با هم داشتند، شاید به همینخاطر بود که علیاصغر به دوستانش سفارش کرده بود بعد از شهادتش با برادرش محمد تماس بگیرند.
🌤محمد در کنار تمام دغدغههای زندگی و تحصیل، این روزها دلخوشی دیگری هم برای خودش دست و پا کرده و آن هم جمعآوری اسناد، تصاویر و خاطرات رزم و شهادت برادرش است؛ کاری که از آن طرف مرزها به عهده گرفته و دوست دارد تا جان در بدن دارد راه برادرش را ادامه دهد.
💐 او در اینباره میگوید:
«علیاصغر برای من هنوز زنده است. آخرین بار قول داده بود تا مداوای کامل به جنگ نرود ولی حاضر به تنها گذاشتن همرزمانش نشد. با لحن قهرآمیزی گفتم: تا شهید نشوی بیخیال نمیشوی داداش؟
🕊جوابش به قدری محکم و قابلقبول بود که راهی جز تأییدش نداشتم.
گفت: آخر داداش کوچولوی من! من اگر اینجا هستم نگران تو هستم. اگر من اینجا مقابل دشمن نجنگم ایران هم میشود کشورهایی که یا کامیونهای داعشی از روی مردم رد میشوند یا بمبهایشان جان مردم بیگناه را میگیرد.
💥وقتی داعشیها تا قلب اروپا پیش میروند و هر جای دنیا، هر خرابکاریای که دوست دارند انجام میدهند، فکر میکنی ایران را فراموش میکنند؟ اینها را باید از ریشه خشک کرد.»
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید مدافع حرم #علیاصغرکریمی
شادی روح پاکش صلوات🌷🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝