🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت53
-کمی چی؟
-ازپهلو زخمی شدم!
صدایت تلخ بود مایوس وغمگین.
- مجروحیتت عیب نداره،همین که بتونی حرف بزنی خوبه!
-سمیه حاج حسین جا موند!
-کجا؟ چی می گی؟
-برو تو اینترنت جست جو کن ببین خبری ازش هست؟
-یعنی چی؟تو نمی دونی؟
-من مجروح شدم، آمد نجاتم بده که خودش مجروح شد. خواستم نجاتش بدم ،دستش رو گرفته بودم در حالی که نفربر حرکت
میکرد، دستش رو از دستم در آورد. آخ سمیه!
رفتم شبکه های خبری رو گشتم. حاج حسین شهید شده بود .
شب، سیاه بود و طولانی، حاج حسین بادوپا سبک رفت و سبک پر کشید.
به مامان زنگ زدم. آمد گفتم که تماس گرفته ای. صبح هم مادرت آمد، از مجروحیت خبر داشت:"مصطفی را امروز میارن تهران."
بلند بلند خندیدم. دست هایم را به هم زدم وخندیدم:خدایا پس مصطفی بر
می گرده، چقدر خوبه! دیگه می شینه سر جاش نمی ره!"
قیافه مادرت در هم رفت. مامانم مرا کشید داخل آشپزخانه: "خجالت بکش دختر،دل این بنده خدا می شکنه!"
همان موقع گوشی ام زنگ خورد، یکی از دوستانم بود:"سمیه از شوهرت خبرداری ؟"
- بله مجروح شده،ولی خوش حالم!
مامان عصبانی شد:"دختر چه بی رحمی!"
- بی رحم یا بارحم فرق نمی کنه، فقط
می خوام توخونه باشه. کنار من وبچه هام!
تازه یاد فاطمه افتادم که بادهان باز نگاهم
می کرد. مادرت چادرش را سرکرد ورفت. کمی بعد هم مامانم. چند ساعت بعد زنگ زدی :"توی پروازم،اما جون من نیا! از همون جا مستقیم منو می برند بیمارستان، تابرسم شب میشه:"
- دیوانه میشم اگه نیام!
زنگ زدم به پدرت. می دانستم آمدنت را
می داند ومجروحیتت را:"بابا شب میای من رو ببری بیمارستان؟"
-چراکه نه بابا!
ساعتی بعد زنگ در به صدا درآمد. پدرت بودکه از پشت آیفون گفت:"آقاجون آمدیم دنبالت بریم بیمارستان."
فاطمه را آماده کردم وآمدم پایین. پدر و مادرت داخل ماشین منتظر من نشسته بودند. دو و نیم شب رسیدیم بیمارستان. از جلوی دربیمارستان به گوشی ات زنگ زدم:"کجایی آقا مصطفی؟ کدوم بخش؟کدوم طبقه؟"
- نگفتم نیا؟!
- باید ببینمت!
-صبر کن !
انگار یادم رفته بود که پدرو مادرت هم با من هستند وآنها هم آرزوی دیدارت را دارند ، چقدر خودخواه شده بودم! اما در آن لحظه تشنه بودم، تشنه ی دیدار، چند دقیقه بعد یکی از بچه های حراست آمد و ما را برد طبقه پنجم.
-همین جا منتظر باشید، میاریمش بیرون.
بین دوبخش ،داخل سالن انتظار بودیم.مردی داشت زمین را ،تی میکشید بوی وایتکس وبوی دیگری که مثل نم وکهنگی بود، در سرم پیچیده بود.
بالباس شیری رنگ بیمارستان آوردنت، بی حال وپژمرده وتکیده. وقتی روی نیمکت نقره ای نشستی،نگاهت کردم زدم زیر خنده، روبرویت ایستادم واحساس گرما کردم،
حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدر ومادرت کردی. پدرت،فاطمه راکه روی شانه ام خواب بود گرفت. دستم راگرفتی و مرا بردی آن طرف راهرو و روی صندلی نشاندی وخودت هم کنارم نشستی؛"نگران نباش سمیه، حالم خوبه!"
در نگاهم چه دیدی این را گفتی؟
می بینم که خوبی!
توزنده بودی وهمین برام بس بود. ساعتی حرف زدیم و بعد پدر و مادرت وفاطمه به ما پیوستند، البته باز ما دوتا با هم حرف
می زدیم، با نگاه وبا حس. ساعت شش صبح بود که از بیمارستان بیرون آمدم. و به خانه مادرم رفتم. در رختخواب که افتادم از هوش رفتم. شاید چون مطمئن بودم که زیر همان آسمان هستی که من هم.
چشمم رو که باز کردم ،:"گفتم مامان من میرم
بیمارستان."
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت54
مامان که در حال پهن کردن سفره صبحانه بودگفت:"علیک سلام بذار از جا بلند بشی!"
کارهایم را کردم وخواستم راه بیوفتم پدرم صدایم کرد:"صبر کن من ومادرتم بیایم."
کمی مکث کردم:"بسیار خب .پس برم خانه آب پرتغال وآب لیموبگیرم وبیام." بدو بدو
آمدم خانه. آب پرتغال وآب لیمو گرفتم وریختم داخل بطری نوشابه. پسته وموز هم
درخانه داشتیم، برداشتم وبرگشتم خانه
مادرم، بیمارستان که آمدیم مادرت وپدرت
ودوستانت هم بودند.
و رنگت همچنان پریده بود. ودماغت تیغ کشیده. پرستار که امد زخمت را پانسمان کند،همه از اتاق رفتند بیرون به من گفت:" حاج خانم مراقب باشی ها!"
-چطور مگه؟
-دفعه پیش پاش تیر خورده ،وحالا رسیده به
کمرش ،لابد دفعه بعد نوبت قلبشه!
گر گرفتم.انگار از نگاهم فهمیدی چه شوخی
بی مزه ای کرده! خندیدی:"باز جوش آوردی؟
نگاه کن لپا وسر دماغت گل گلی شده!"
-برای چی تا منو می بینن ازاین حرفا می زنن؟
-بابا شوخی کرد، شوخی هم حالیت نمی شه ؟
دوستانت آمدن داخل اتاق یکی از آن ها آهسته
کنار گوش توگفت: "به خانمت بگو امشب من پیشت می مونم."
تا رو بر گرداند:"گفتم خیر،امشب من خودم میمونم!"
گفتی:"آقای حاج نصیری محبت داره.
میخواد بمونه تا کمی خاطراتمون را دوره کنیم."
-گفتم خودم هستم!
آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد
و دمپایی پوشید:" حاج خانم برام زحمتی نیست. می مونم."
به تندی نگاهت کردم. آهسته گفتی: "اذیت نکن
سمیه،چرا لج بازی می کنی؟
-وقت دکتر دارم ،می رم برمی گردم.
-کجاست دکترت؟
-آیت الله کاشانی،با آژانس می رم ومیام.
-برای آخرین بار می گم، از همون جا برو خونه!
"نه"رو طوری گفتم، که رو کردی به حاج آقا گفتی:"من که حریف خانمم نمی شم!"
وقتی از مطب پیشت برگشتم،همه دوستانت رفته بودند،حتی آقای حاج نصیری. اتاق دو
تخته بود. در اتاق را بستم لب تخت دوم
نشستم تا سیر ببینمت. تودیگر مصطفایی نبودی که بادوستانت می گفتی ومی خندیدی.
ازدرد به خود می پیچیدی وناله می کردی.
انگار هذیان بگویی، از دوستانت میگفتی،
ازشهید بادپا، کج باف ودیگران، به باد پا که
می رسیدی دگرگون می شدی،: "یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی
محاصره. حاج حسین هنوز سر پا بود و
درخواست پی ام پی داد. مرتب داد می زد
اگه به داداش نرسیم از دست میره.
پی ام پی که آمد کمکم کردکه سوار بشم.
هنوزکاملاجاگیرنشده بودم که تیر خورد. یه مرتبه دولا
شد،ودستش راگرفتم بکشمش بالا پی ام پی
حرکت کرد. درحال افتادن به بیرون بودم که
حاج حسین پنچه دستم باز کرد اینطور شد که
ازهم جدا افتادیم .اوماند و من رو بردند.
آخ سمیه حاج حسین جا موند
حاج حسین پنچه دستم وباز کرد اینطور شد .
که از هم جدا افتادیم. اوماند ومن وبردند.
آخ سمیه حاج حسین جاموند!شاید هم من جا موندم!"نمی دانستم چطور زخم های روحت رانوازش کنم .چطور؟
سه شب تمام در بیمارستان بودم .روز می آمدم خانه به فاطمه که پیش مامانم بود سر
می زدم،ا ستراحتی می کردم و بر می گشتم.
روز سوم اصرار کردی:"برو بلوک زایمان ببین نظرشون چیه؟ این بچه کی می خواد بدنیا
بیاد؟ "رفتم بلوک زایمان.دکتر ازشرایط روحی
ام باخبر شد:"ممکنه برای زایمانت به مشکل بر بخوری!"
برگشتم پیشت . خانم بادپا زنگ زد: "باپسرم آمدم تهران،میخوام بیام عیادت ،همین حالا!"
وقتی قرار شد بیایند، گفتی:" تا نیومدن بزار من نمازم رو بخونم!"
هنوز سر نماز بودی که آمدند وآن ها هم ایستادن به نماز،بعد نماز ، دوساعت تو از شهید بادپا گفتی وخانمش اشک ریخت. در آخرین لحظه وقتی خانم بادپا پرسید:"
چراحاج حسین رو برنگردوندین؟"
رنگت پرید وجواب ندادی. خانم بادپا روبه من
کرد وگفت:" سمیه خانم شماچرا اینجایی؟
-چون ساعت۹ قرار هست برم بلوک زایمان!
-کسی پیشت هست؟
- مامانم اینا قراره بیان!
- می خوای بمونم؟
- نه اصلا . بفرمایید شما!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
باسلام و عرض ادب خدمت شما وهم گروهیهای عزیز من هم چله قبلی دراین گروه شرکت کردم وقتی شنیدم که چله متوسلین به شهداست خیلی دوست داشتم شرکت کنم و اولین حاجتی که از شهدای عزیزمون خواستم زیارت امام حسین بود واقعا آرزو داشتم روزی به کربلا مشرف بشم و همیشه می گفتم میشه یه روزی کربلا باشم قبر امام حسین توآغوشم بگیرم وقتی اسم این چله رو شنیدم از شهدای عزیزمون خواستم برام دعا کنن وتا پایان این چله من کربلا برم بعداز ۱۰ روز به لطف خدای بزرگ و شهدای بالا مقام بعداز نمازظهر و همچنین خواندن زیارت عاشورا ناخدا گاه به یاد یکی از دوستانم افتادم مدتی بود تلفنی صحبت نکرده بودم همون لحظه قبل از خواندن نماز عصر تلفن برداشتم با دوستم تماس گرفتم گفت که اسم نوشته و میخواد بره کربلا واقعا دلم هوایی شد و تا بعدازظهر تماس گرفتن و گفت اتوبوس یک نفر نمیاد اگه میای کاراتو انجام بده شماهم بیا من که اصلا فکرشو نمی کردم که شوهرم اجازه بده اما وقتی بهش گفتم بدون هیچ حرفی گفت برو ومن به آرزویم رسیدم واز اون موقع عشقی که به شهدا داشتم چندین برابر شد و این چله رو تا وقتی ادامه دارد و من هستم ادامه میدهم
و ممنون از شما بزرگواری که سبب خیر شدی و این چله رو درست کردین اجرتون با اباعبدالله الحسین علیه السلام 🙏🙏🙏🙏
💐🌹🌷🌸
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
با سلام و خسته نباشید
سپاس فراوان انشاالله اجرا پاداشتون رو از شهدا بگیرید خیلی کانال خوبیه
منم چله شهدا (چله زیارت عاشورا هدیه به شهدا) شرکت کردم و حاجت گرفتم.
لطف کنید دوباره بزارید
🌸🌸🌸🌸
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وعرض ادب
ممنون از کانال خوبتون
من یک سالی است که هر روز صبح با خواندن زیارت عاشورا وهدیه آن به یک شهید شروع به کار می کنم.
وقتی در کانال شما عضو شدم حس خوبی داشتم از اینکه می توانستم زندگینامه و وصیت نامه شهدا را بخوانم واز آنها درس زندگی بگیرم.
برای مثال با خواندن وصیت نامه شهدا متوجه شدم آنها مداومت بر خواندن زیارت عاشورا داشتند ومن نیز آنها الگو خود قرار دادم.
یک شب در خواب دیدم وصیت نامه یک شهید دستم است ومن نمی دانستم برای کدام شهید است ناگهان یک آقا به سمت من آمد گفت :من شهید منصور مقدم هستم امروز به نیت من زیارت عاشورا بخوان در خواب حال عجیبی داشتم از خواب پریدم نزدیک اذان بود برای اینکه اطمینان پیدا کنم در گوگل جستجو کردم بله این شهید بزرگوار شهید منصور مقدم بود که در عملیات کربلای ۵ شهید شده بود
وضو گرفتم نماز خواندم وزیارت عاشورا به نیت آن شهید خواندم وبه این حقیقت بیشتر ایمان آوردم که آنها زنده هستند وبه نیت ما آگاه هستند و حاجت می دهند
ما همه مدیون شهدا هستیم انشاالله ما از شفاعت آنها بی نصیب نباشیم
التماس دعا🌹🌹
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام و عرض ادب خدمت شما بزرگواران
بنده به لطف و عنایت شهدا زیاد حاجت گرفتم ده سال دلتنگ کربلا بودم روزیم نمیشد تا با شهید نوید صفری آشنا شدم و چهله عاشورا خواندم به نیتش ،هفته آخر چهله کربلا درست شد و هفته بعدش راهی شدم تا سال بعدش که دختر و پسرم خیلی دلشون کربلا میخواست دوباره به نیت این شهید عزیز چهله برداشتم و یک روزش رو سر مزارش عاشورا خوندم و ملتمسانه خواستم که به لطف خدا و شهدا با همسرم و بچهها قطعه ای از بهشت روی زمین روزیمون شد.
دیگر حاجتم هم از شهید حسین معز غلامی که شهید مورد علاقه دخترم هست گرفتم مشکل ثبت نام مدرسه شاهدش رو داشتیم که رفتیم گلزار شهدا و سر مزارش بهش گفتم دخترم اینقدر ارادت به شما داره چرا حاجتش رو نمیدی شاید باورتان نشه ولی دو روز بعد شنبه ش که رفتیم مدرسه خیلی راحت ثبت نام شد
در ضمن از عموی شهیدم معلم محمد حسن کلهر هم خودم و هم اقوام و آشناها خیلی حاجت گرفتند فقط کافیه یک یس نذرش کنیم.
💐💐💐💐💐
🌿
#پیام_شما🌹
باعرض سلام وادب خدمت شما بزرگواران کانال متوسلین شهدا خدا خیرتون بده
به نظرم همین که شهدا روز قیامت مارو نزد حضرت زهرا شفاعت کنن از سرمون زیاده همیشه نباید توقع داشته باشیم حاجتمون برآورده بشه خدا مصلحت هر چیزی رو بهتر از مامیدونه
همینکه در مقابل رشادت واز خود گذشتگی شهدای عزیز هر روز صلوات و زیارت عاشورا بخونیم کمترین کاری هست که برای شهدا انجام دادیم
در ضمن آرامش وفضای معنوی این کانال باعث میشه حالمون خوب بشه وقدردان شهدا وخانواده های عزیزشون باشیم انشاءالله که شرمنده شون نباشیم 🙏🌺
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت55
تا جلوی آسانسور ،بدرقشان کردم. برگشتم دیدم باز روی تخت دور خودت می چرخی.
- چی شده مصطفی؟
-هیچی نگو سمیه. دارم می سوزم!
- میخوای پرستار رو صدا کنم؟
- فقط حرف نزن!
مشت می کوبیدی به لبه تخت:((می گم حرف نزن می فهمی؟نزن!))
بدجوری عصبی شده بودی. پتویی انداختم رویت،کمی پاهایت را ماساژ دادم و ساکت نشستم. انگار نیاز داشتی بخزی در غار تنهایی ات.
- دارم می سوزم حاجی،چرا تنهام گذاشتی؟اونم اینجوری. چرا شرمنده ام کردی؟ چرا خجالتم دادی؟ لامروت،ندیدی زنت چطور نگام می کرد. ندیدی نگاه های پسرت رو. حاجی این رسم رفاقته؟ تنهام گذاشتی که منو رو سیاه کنی؟
دو ساعت تمام زمزمه می کردی و اشک می ریختی. بعد که آرام گرفتی، گفتم:((من می رم پایین ببینم دکتر چی می گه!))
آرام گفتی :((اگه گفتن باید زایمان کنی به من خبر بده!))
رفتم پایین پیش دکتر:((وضعیتت اصلاً مناسب نیست، برو ام آر آی بگیر وگرنه مسئولیتش پای خودت!))
آمدم بالا،هنوز زیر پتو ناله می کردی.چقدر دلشوره داشتم.
صبح بود که مامان و بابام آمدند جلوی بیمارستان. هنوز ساعت ملاقات نشده بود که زنگ زدند. گفتم:((من باید برم ام آر آی. میای با هم بریم!))
به تو که هنوز زیر پتو بودی گفتم:((آقا مصطفی شنیدی؟دارم می رم ولی پولش را چه کنم؟هیچی نباشه،صد هزار تومن می شه!))
بلند شدی نشستی:((نگران نباش،من یه مقدار پول دارم!))
- حقوقمون رو که هنوز ندادن!
- این بار که رفتم سیصد دلار تشویقی گرفتم. گوشی رو بده به من!
زنگ زدی به پدرت و قرار شد که پول را تبدیل کند .
رفتم پایین. با مادرم به جاهای مختلفی برای ام آر آی مراجعه کردیم،اما دست خالی برگشتیم.
- توی این وضعیت که بچه وقت تولدشه خطرناکه!
پدرت با درمانگاهی هماهنگ کرد.
- فردا می بریمت اونجا.
روز بعد ام آر آی گرفتم،از اونجا آمدیم پیش تو. اتاق پر بود از مهمان،نگاهم کردی:((چیزی شده؟))
- ام آر آی گرفتم!
- پس برو بلوک زایمان نشون بده ،رنگ به صورت نداری!
مامانم رسید .با او رفتیم . همان لحظه گفتند آماده شو برای اتاق عمل. پدرت آمد و کار های پرونده را انجام داد. در حالی که برای رفتن به اتاق عمل آماده می شدم پرستاری آمد :((ملاقات کننده داری،بیا بیرون ولی اون طرف پرده نیا!))
آمدم دم در،آنجا سُرُم در دست روی ویلچر ،جلوی بلوک زایمان زده بودند نشسته بودی.
- آقامصطفی بااین حالت چطور آمده بودی؟
لب هایت می جنبیدن،چند بار به سمتم فوت کردی:"آیت الکرسی برات خواندم، نگران نباشی ها!"مراقب خودت باش!"
سرت رااز لای پرده پیش آوردی وپیشانی ام را بوسیدی.
پرستار گفت:"عجله کن! باید بری اتاق عمل!"
نگاهت که کردم،چشم هایت پراز اشک بود.
داخل ریکاوری بودم که به هوش آمدم. مامانم در گوشم گفت:" بچه ات پسره وخوشگل."
وقتی آوردنم بخش، نگاه چرخاندم دلم. می خواست می دیدمت.
مامان متوجه شد:" الان مویش را آتش میزنند ومیاد:"
آمدی با همان ویلچر.
- بچه کو آقا مصطفی؟
- الان میارن.
کمی بعد پرستاری آمد :" بیاین بچه رو تحویل بگیرین.نیم ساعت تو دستگاه گذاشتیم وحالش خوبه."
مادرت رسید . بامادرم رفتند سراغ بچه وتو آمدی بالای سرم باشوق پرسیدی:" چه شکلیه"
- مگه ندیدیش؟
- می خوام خودت برام بگی!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت56
- اصلا شبیه من وتو نیست!
- چراچنین فکری می کنی؟
- آخه خیلی سفیده! نه به من رفته نه به تو!
مامانم بچه به بغل امد،نگاهت که به او افتاد
خندیدی،بچه راگرفتی بغلت.
- این چه حرفیه که به پسرمون می زنی؟
در گوشش اذان گفتی،درحالی که اذان فاطمه راپدرت گفته بود..در همان حال گوشی ات را روشن کردی وگفتی:" از من وپسرم فیلم بگیر."
آن شب تاصبح بارهاوبارها رفتی وامدی،
به حدی که پرستارها از دستت عاصی شده
بودند. وقتی می خواستند داروها را تزریق کنند
ومی دیدند نیستی،کلافه می شدند. یک بار
هم پرستار آمد وضعیت مرا چک کند، دید
روی تخت کنارم دراز کشیدی.لباس من آبی
کم رنگ بود ولباس توآبی پررنگ. به شوخی
گفت:" حالا کدومتون زایمان کردین؟"
پرستاردیگری آمد وگفت:" آقاتخت برای یه
نفره بیاپایین!
- مادونفر وزنمون به اندازه یه نفره!
وقتی خبر رسید مرخصم کردند،باردیگرآمدی برای بدرقه. بچه را مادرت گرفته بود و
وسایل را مادرم برداشته بود. تا جلوی در
بیمارستان دنبال ما آمدی. حالا لنگان لنگان
قدم بر می داشتی. مراسوار ماشین بابا کردی
وبا خیال راحت برگشتی به اتاق.
روز سوم باید پسرمان راکه حالاصدایش
می کردیم محمدعلی، میبردیم غربالگری.
بعدهم می رفتیم بخش نوزادان وتست
زردی می گرفتیم، پزشک متخصص هم باید
محمدعلی را ویزیت می کرد. خبردار شدی وباهمان لباس بیمارستان درحالی که انژوکت
به دستت بود،آمدی درمانگاه. لنگ لنگان با هم رفتیم داخل مطب وبه دکترگفتی:" پدر این بچه م!"
- دکتر باتعجب نگاهت کرد:" پس چرا این لباس تنته؟"
- کمی ناخوش احوالم، توبیمارستان بستری ام.
دکتر از محمدعلی تست زردی گرفت وآمدیم بالاداخل اتاقت. همان ساعت ناهار آوردند:" بخور عزیز!"
- متشکر ،میل ندارم!
- باید بخوری، چون میخوای بچه شیر بدی!
قاشق قاشق غذا رو گذاشتی دهنم . غذا
خورشت کرفس بود.تاآن زمان غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم،حتی بعداز آن.
گوشی دردستم لرزید:" امروز مرخصی سمیه،
به سبحان بگو بیاد دنبالم!"
خیلی خوشحال شدم،چون می توانستم تو رادر کنارم داشته باشم.گرچه خانه مامانم بودم.
- می فرستم بیاد!
- اگه گفتی کی اینجاست؟
- نمی دونم ؟
- پدر ومادر شهید قاسمی، باید برن سوریه!
- برای ناهار با خودت بیارشون!
وقتی قبول کردی،مامان بلند شد غذا درست کردکه تلفن زدی:" پرو از اینا جلوتره،باید
برسونمشون فرودگاه بعد بیام!"
وقتی از فرودگاه آمدی، عصرشده بود.
دوستانت وفامیل به دیدنت آمدندواین
برنامه تا یک هفته ادامه داشت. مثل همه
بچه های کوچکی که بدنیا می آیند.
محمدعلی هم زردی گرفته بود.نگرانش بودم،
دل داریم دادی.بعداز یک هفته پدرومادر شهید قاسمی از سوریه برگشتند.رفتی آن ها رااز فرودگاه برگرداندی.یک شب پیش ما
ماندند.فردایش آن ها رارسوندی فرودگاه که بروند مشهد.دیگر مثل زمانی که فاطمه بدنیا
امده بود،نمی گفتم این کار رابکن ان کاررانکن.
سعی می کردم بیشترکارها را خودم بکنم.
بعدازاینکه کمی سرت خلوت شدگفتی:" بریم
برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!"
من ومحمدعلی آمدیم داخل ماشین،فرصت خوبی بود کنارت باشم.ساعتی بعدشناسنامه
راگرفتی وامدی.
- بفرما اینم شناسنامه شازده،فقط یه مهر کم داره!
- مهرچی؟
- شهادت!
- از حالا؟
- آرا دیگه، یادت باشه قراره بره!
نگاهی به شناسنامه کردم ونگاهی به محمدعلی:" قبول!"
جلوی قنادی ایستادی:" بذاریه کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه.شیرینی شناسنامه محمدعلی!"
همان شب بعداز شام آمدیم خانه خودمان.
دیگر بایدبیدار خوابی هارابین خودمان
تقسیم می کردیم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صوت الشهدا |🎙
بعد شهدا شما چیکار کردید؟
🎙شهید مصطفی صدرزاده
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم دیده نشده از شهید ۱۳ ساله "مرحمت بالازاده" که با روضه حضرت قاسم مجوز اعزام به جبهه را از رهبر انقلاب گرفت..👆
آخرین دعای شهید آزادی قدس بود
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
•|🌿|•
#طعمپرواز 🍃
شرطِ اول قدم
آن اسٺ
ڪه مَجنون باشے!
هرڪسے
در بہ درِ
خانہے لیّلا
نشوَد...🍃
#اللهمارزقناشهادتفےسبیلالله
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مظلوم ترین مادر شهید😔💔
🖇شهدا شرمنده ایم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🔴شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت!!😔
شهید غواص، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد
در ۶ ماهگی پدرش را
در ۶ سالگی مادرش را
در ۸ سالگی مادر بزرگش را
و برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد...
زمان شهادتش هم غریبانه دفنش می کنند🖤🥀
🔹همرزم یوسف میگوید:
هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هرروز؟
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم...😭
🔸بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و به هرکس که میتوانیم ارسال کنیم تا سِیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم.
تا ابد مدیون شهداء هستیم..
#شهــیدانہ🥀🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝