AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام اول جا داره از این فضای معنوی که ایجاد کردین ازتون تشکر کنم
من چند روز پیش با کانال شهدا آشنا شدم ودیروز هم با چله شهید بزرگوار نوید صفری همراه شدم
حاجت روایی دوستان رو که میخوندم با خودم میگفتم میشه منم از حاجت روایی خودم بنویسم
وامروز ناباورانه من حاجت گرفتم☺️ و تصمیم دارم با زندگینامه شهدا بیشتر اشنا بشم با توکل به خدا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام وعرض خسته نباشید
سه شنبه به نام شهیدسعیدچندانی بود.ومن که زندگی نامه این شهیدراخواندم وازمعجزه که برایشون پیش اومده بودمطلع شدم وسعادت پیداکردم صبح به مسجدمقدس تشرف پیداکنم وتمام وقتی که درمسجدبودم به یادشهیدبودم.
وبعدازظهرهم دوباره قسمت شدودرپیاده روی حرم تاحرم شرکت کردم ودریک روز دوباربه مسجدجمکران تشرف پیداکردم
ومن این ها راکرامات شهیدبزرگوار میدونم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام
ممنون وخدا قوت از کانال خوبتون
من به شخصه دست شهدا رو درون چله حس کردم
از اینکه شهدا منو بدون برنامه ریزی قبلی دعوت کردن برا زیارت امام رضا علیه السلام
وجالبتر اینکه روزی که مشهد بودم
دیدم نوبت شهید سعید چندانی عزیز هستند ومزارشون آدرس داده مشهد مرقد امام رضا صحن جمهوری بهشت ثامن بلوک۹۳
واین شد که توفیق زیارت این عزیز رو داشتیم
واینکه این شهیدمورد عنایت 🌺حضرت زهرا وامام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌺 بوده
انشاءالله دستگیر ما در دنیا وآخرت باشند
اجردست اندرکاران این کانال با خود شهدا باشه🌺
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام به شما بزرگوار و تشکر بابت چله ی پر برکت و قشنگتون،من ارارت خاصی به شهدا دارم و تقریبا حدود ۹ سال پیش لطف شهدای گمنام شامل حالم شد. برادرم خیلی جوون خوب و شوخ طبع و برآزنده ایی بود و توی یکی از ارگان های دولتی کار میکرد بخاطر دوست ناباب همه چیزش رو به معنی واقعی از دست داده بود ،اعتیاد شدید پیدا کرده بود و اصلا حال خوبی نداشت وقتی من رفتم شهرستان به دیدن خانواده ام بعد از چند روز اخطاریه طلاق از طریق همسرش اومد فقط خدا میدونه چه حالی داشتم خیلییی پریشون شدم من به این برادرم خیلی وابسته ام و شدیدا دوستش دارم خیلی پسر مغروری بود و توی اون شرایط هم از هیچ کسی کمک مالی هم نمیگرفت ،
خلاصه اینکه رفتم قرآن رو برداشتم و رفتم طبقه پایین اشک میریختم و گریه میکردم فقط نگاه میکرد و چیزی نمیگفت اخطاریه رو دادم به دستش و بلند بلند گریه کردم و قسمش دادم گفتم تو رو به امام حسین دست بردار ،خونت رفت کارت رفت، زنت هم داره میره تا کی ؟؟؟
برادر بزرگم که اومد حال منو دید میخواست منو از اون محیط دور کنه گفت بیا ببرمت یه دور تو شهر بزنیم یادمه شب بود و هوا سرد بود وقتی منو برد به قشنتگترین مکان دیدنی شهرمون که بالای یه تپه است چشمم به قبر شهدای گمنام افتاد شهر و تمام زیباییش از یادم رفت ،رفتم سمت شهدای گمنام و گریه کردم قسمشون دادم گفتم تو رو به شیر مادرتون که هنوزم چشم به راه تون هستن قسم میدم تو رو به غیرتی که به خواهرتون داشتید قسمتون میدم دست برادرم رو بگیرید در حق من برادری کنید و برادرم رو به زندگی برگردونید،فردا رفتم بلیط گرفتم که برگردم خونه ام دیگه نمیتونستم تحمل کنم
توی اتوبوس زنگ زدم گفتم داداش بیا بریم من دوتا بلیط دارم ،دخترم رو تا اونجا نگه میدارم تو بغلم بیا بریم تو رو به امام حسین بیا بریم ،گفت تو برو من به یاری خدا ۴۰ روز دیگه با خانمم میام خونتون،خسته تون نکنم، به یاری خداوند و لطف شهدا برادرم برای همیشه اعتیاد رو گذاشت کنار و دقیقا بعد از ۴۰ روز پاک و سرحال اومد خونه ام ،بهم گفت دیدی چقدر گریه کردی قول دادم سرحرفم موندم ،خدا رو شکر الان ۹ ساله حالش کاملا خوبه و صاحب دوتا بچه شده و همون جوری که دلم میخواست و از شهدا خواستم امام حسینی و کربلایی شده و من خودم رو تا آخر عمر مدیون شهدا میدونم بهترین و قشنگترین هدیه ایی که از خدا خواستم برادرم بود که اهل و کربلاییش کردن و بهمون بخشیدنش، امیدوارم شهداتوی دنیادستمون روبگیرن و در آخرت هم شفاعتمون کنن..التماس دعا🌹🌹🌹
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻برای حاجت، روزهای سه شنبه این عمل را انجام دهید
از کرامات شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
✅حتما ببینید
و برای حاجت دارها بفرستید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
دوست بزرگواری از اعضای کانال طبق این دستور عمل کردند و الحمدلله حاجت گرفتند👆👆
ان شاءالله حاجت روایی تک تک شما بزرگواران💐♥️
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_30
قیافه مهرشاد و مجید شبیه هم بود.همه خانواده،منزل پدربزرگ مادری جمع بودند.سر سفره،عطیه حرفی با مهرشاد داشت که حواسش نبود و صدایش زد مجید.همان موقع دلش شکست .دلتنگ مجید بود😔.کسی متوجه حالش نشد.رفت توی یکی از اتاقهای خلوت و شروع کرد به اشک ریختن.زن دایی اش نگران ،به سراغش آمد.
_عطیه ،چی شده؟چرا اینجا نشستی گریه میکنی؟
_دلم برا مجید تنگ شده😭
عطیه را در بغلش جا داد.
_الهی من قربون تو برم که تموم غصه هات رو میریزی تو خودت.برا ملاحظه پدرومادرت،یه خنده ی دروغکی روی لبت می شینه. من میدونم بیشتر از همه،این دوری و برنگشتن مجید،به تو داره فشار میاره.همیشه هم به مامانم میگم،سر قصّه شهادت مجید،این عطیه است که درد جدایی،داره ذره ذره آبش میکنه. امشب پیش من بمون.
خوابید.الله اکبر اذان صبح را می گفتند ،که عطیه سرجایش نشست.چند دقیقه ای سکوت کرد.تکان نمی خورد،اطرافش را با نگاه می کاوید.
دوست داشت چیزهایی را که در خواب دیده،در بیداری هم ببیند.
مجید از در وارد شد،رو به رویش ایستاد و اشک هایش را پاک کرد و دستانش را زیر اشک هایش گرفت.گفت:دیگه گریه نکن،باشه؟عطیه حتی در خواب می دانست که برادرش شهید شده،فقط نگاهش می کرد.بُهت زده شده بود.ولی صدای مجید را می شنید:(بهت میگم دیگه گریه نکن.باشه؟)عطیه در جوابش آهسته گفت:باشه، و مجید رفت و بعد صدای اذان صبح بود که رویای مجید را،از چشمان عطیه برد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_31
چند هفته بعد
پس از سفر زیارتی سوریه
تازه از سوریه برگشته بودند.هم موقع رفتن و هم برگشتن،عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود.ساعت سه و چهار نیمه شب بود.عطیه گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود:
))با سلام،بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم،میخواستم یک زندگینامه کلی و چند تایی خاطره از مجید،که تا کنون گفته نشده،برای بنده بیان کنید.))
عطیه اخم آورد و شروع کرد به غرولند.
_خدایا حالا من چی برا این بگم،ما که این مدت،به این خبر گزاری و اون روزنامه،همه خاطرات را گفتیم. حرف نگفته ای نمونده که بخوام بگم.و خوابید. در خواب دید با مجید دارند شوخی میکنند.عطیه می خواست با کمربند،مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش ،از راه رسید و کمر بند به مجید نخورد.عطیه افتاد و همه غَش غش بهش خندیدند.دوست مجید گفت:
_می خواستی مجید را بزنی ،خدا جوابت را داد و افتادی زمین.
مجید گفت:
_آبجی،اینم خاطره خوب .برو برا اون خبرنگار تعریف کن.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...