دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#پنجشنبه 2 فروردین ماه"
📌#روز_ششم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#محمدباقر_آقایی" 🌷🌷🌷
معرف: خانم معصومه آقایی خواهر گرامی شهید🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار محمدباقر آقایی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1343
محل ولادت: روستای نوجال
تاریخ شهات: 1366/4/4
محل شهادت: سردشت
مزار: امامزاده محمد_کرج
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید محمدباقر آقایی
💐🍃شهید آقایی در یک خانواده مذهبی در روستای نوجان در جاده چالوس در اطراف کرج سال ۱۳۴۳ چشم به جهان گشود.
سیزده ساله بود که خانواده اش به دلیل تحصیل فرزندان، به کرج مهاجرت کردند.
هنوز سنی نداشت که به مسائل انقلابی علاقمند شد. بعدها هم به عضویت بسیج درآمد.
🦋شانزده سال بیشتر نداشت و هنوز محصل بود که به عنوان رزمنده پا به عرصه دفاع از وطن نهاد و سالها در جبهه با دشمن بعثی جنگید. او هم به جبهه می رفت و هم درس می خواند.
☘وی در کسوت معاون گردان حضرت علی اکبر از لشکر 10 سیدالشهدا حماسه ها بر صفحه جهاد و مقاومت حک کرد.
🥀🕊او در عملیات های مختلف شرکت کرد و بارها زخمی شد تا سرانجام در تاریخ چهارم تیرماه 1366، در حالی که به تازگی در دانشگاه، رشته مدیریت، قبول شده بود، در سردشت به فیض شهادت نائل گشت و پیکر پاکش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🔷قسممتی از وصیت نامه شهید والامقام محمد باقر آقایی:
بسم الله الرحمن الرحيم
🌷من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا. (قرآن كريم)
برخي از مؤمنان بزرگ مرداني هستند كه به عهد و پيماني كه با خدا بستند كاملاً وفا كردند و بعضي منتظر شهادت ميباشند و هيچ عهد خود را تغيير ندهند.
السلام علي الحسين و علي علي ابن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين
🌷با سلام به پيشگاه يگانه منجي عالم بشريت حضرت بقيهالله (عج)، امام و پيشواي مسلمين كه روزي به امر ايزد منان از پس پرده غيبت بيرون آيد و جهان به دست وي به يك حكومت واحد الهي مبدل شود انشاءالله
با درود فراوان به رهبر كبير اسلام و انقلاب، حضرت روح الله، اين پدر بيچارگان و اميد محرومان عالم كه از طرف ايزد منان مأموريت يافته كه نعمت وي شامل حال ما كه در گمراهي به سر ميبريم شد و اين مرد بزرگ الهي ما را از فساد و تباهي و ظلمت به سوي نور و آن هم نور الهي كه ما از آن دور بوديم هدايت كرد
🌷با درود به ارواح طيبه شهيدان كه به تحقيق ثابت كردند كه پيرو محمد (ص) ميباشند و با خون سرخ و جوشان خود نشان دادند كه مثل سرور شهيدان امام حسين (ع) در مقابل كفار و مشركين ايستادگي ميكنند و از جان خود دريغ نميكنند
و با درود فراوان به رزمندگان هميشه افتخار آفرين كه با رزم خود پوزه دشمنان اسلام را به خاك مذلت ماليده و ميمالند و تا تحقق اهداف انقلاب اسلامي از پاي نمينشينند
🌷خدايا بندهاي گنهكارم و رو سياه، زيادي گناه آنقدر بر دوشم سنگيني ميكند كه شرمنده درگاهت هستم. هرچند بد كاري من باعث جدائي من و تو گشته اما ديده به فضل و كرم تو بستهام
پس مولاي خوب من، بنده اميدوار را نااميد مكن
🌷خدايا هركس طعم بندگيات را چشيده باشد ميداند چه ارزشهائي در آن هست، هركس با تو دوست شد و رابطه بين عاشق و معشوق را برقرار كرد و مولاي خود را دريافت بدرستيكه رستگار خواهد شد
و ما نيز بايد بدانيم كه دوستي مطلق از آن توست و ديگر دوستيها اگر براي رسيدن به توي معشوق نباشد رستگاري در آن نيست.
🌷مولاي من دستم را بگير و لحظات آخر عمرم را مگذار به پوچي بگذرد و راضي مباش كه من جزء زيانكاران قرار بگيرم
در تعجب فرو رفتهام و نميدانم كه چرا بعضي از ما انسانها از خداي بزرگ دوري ميكنيم و به زرق و برق اين دنياي مادي زودگذر علاقه پيدا كردهايم. مگر به فكر خلقت خود نبايد باشيم مگر هدف از آفرينش خود را نميدانيم و يا نميخواهيم بدانيم؟ آيا به فكر مردن نبايد باشيم؟ آيا مردن در خويشاوندان و همشهريان خود نميبينيم؟و آيا صحنههاي تكان دهنده فرو رفتن در قبر را به ياد نبايد بياوريم؟ پس چرا غافليم؟ پس چرا بيدار نميشويم؟ آيا مرگ به سراغ ما نميآيد؟ آنان كه رفتند چه چيزي با خود بردهاند؟
🌷دل پري از خائنين به اين انقلاب دارم چه آنهائي كه ضد انقلاب و ضد اسلام هستند و چه آنهائي كه در پستهاي مختلف از موقعيت خود سوء استفاده ميكنند و به اسلام عزيز و محرومين خيانت ميكنند. مخصوصاً آنهائيكه سخنان امام را تحريف ميكنند به سود خود
سر سفره محرومين بيشتر شركت كنيد و خدمت براي آنان را سر لوحه كارهاي خودتان قرار دهيد. اگر چنين كرديد مطمئن باشيد رستگاريد و سرافراز
🌷هركس شيعه علي (ع) است بايد چنين كند و الا دروغ ميگويد من شيعه هستم
اما خدمت پدر و مادر گرامي و عزيزم نيز سلام عرض ميكنم و اميدوارم كه هميشه در پناه ايزد منان در كارهاي خير و الهي موفق و مؤيد باشيد انشاء الله
ما از خودمان چيزي نداريم، هرچه داريم و هرچه داريد امانتي است از طرف خدا . ما همه از خدا هستيم همه عالم از خداست و همه به سوي خدا بر ميگرديم انا لله و انا اليه راجعون پس چه بهتر كه برگشت اختياري و انتخابي باشد چه بهتر انسان انتخاب كند و چه بهتر انسان جان خودش را تسليم خدا كند و بگردد به طرف خداي تبارك و تعالي با سعادت و آبرو
🌷همانطور كه گفتم مرگ سراغ همه ما خواهد آمد و انسان اين راه بايد برود چه بهتر در راه دفاع از اسلام و دفاع از كشور اسلامي فداكاري كند و به سوي خدا بشتابد و امانت را به صاحب امانت بسپارد
من گناهكار شهادت را انتخاب كردهام و از خداي بزرگ عاجزانه بارها تقاضا كرده ام كه آرزويم را برآورده نمايد و ما را جزء شهداي واقعي مكتب اسلام قرار دهد و روح ما را با ارواح شهداي كربلا محشور كند انشاءالله
و بايد بدانيم كه خدا با مؤمنان است و وعده پيروزي نهائي را داده و بارها در قرآن كريم متذكر شده است
🌷ولي بايد بدانيم كه در اين راه نبايد سستي كنيم و از جان و مال خود دريغ نمائيم. بر هر فرد مسلمان واجب است كه از اسلام دفاع كنيد. بخاطر اينكه اسلام در خطر جدي ميباشد
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی;
شهید عبد خالص خداوند متعال است
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" محمد باقر آقایی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "محمدباقر آقایی "
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت17
✅ فصل چهارم
.... روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند.
مادرم پشت سر هم میگفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... »
خودم لرزش صدایم را میشنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! »
قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم میکرد. تصویر آن نگاه و آن چهرهی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشتبام دست میزدند و پا میکوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانوادهها دربارهی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانهی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زنداداشهایت بگو فردا گلین خانم همهشان را دعوت کرده. »
چادرم را سر کردم و به طرف خانهی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم میلرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زنداداشها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. میدانستم صمد الان توی کوچهها دنبالم میگردد. میخواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه داییام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! »
گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، میخواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواستهام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینهی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه میکرد.
مهمانبازیهای بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که میخواست ادا کند. مادرم خانوادهی صمد را هم دعوت کرد.
صبح زود سوار مینیبوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینیبوس گذاشتیم تا برویم امامزادهای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینهکش کوه بالا میرفت.
راننده گفت: « ماشین نمیکشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زنبرادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو میافتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم میایستادم و با زنبرادرهایم صحبت میکردم.
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درختها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زنبرادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « اینها را بده به قدم. او که از من فرار میکند. اینها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی میآمد. مادرش میگفت: « مرخصیهایش تمام شده. » گاهی پنجشنبه و جمعه میآمد و سری هم به خانهی ما میزد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میآمد. هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت18
✅ فصل چهارم
... هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
یک بار یک جفت گوشوارهی طلا برایم آورد.خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده.یک بار هم یک ساعت مچی آورد.پدرم وقتی ساعت را دید، گفت:«دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گرانقیمتی است. اصل ژاپن است»
کمکم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شبها بزرگترهای دو خانواده مینشستند و تصمیم میگرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانهشان دعوت کرد.زنبرادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زنها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شبنشینی. موقع خواب یکی از زنبرادرهایم گفت:«قدم! برو رختخوابها را بیاور.»
رختخوابها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن میکرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. میخواستم همانجا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.با خودم فکر کردم:« حتماً خیالاتی شدهام.» چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم میخواست بایستد. گفتم:«کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه میگشتم، چیزی نمیدیدم.
-منم. نترس، بگیر بنشین، میخواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود.میخواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت:«باز میخواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را میدیدم. گفتم:«تو را به خدا برو.خوب نیست. الان آبرویم میرود.»
میخواستم گریه کنم. گفت:«مگر چهکار کردهایم که آبرویمان برود.من که سرِ خود نیامدم. زنبرادرهایت میدانند. خدیجه خانم دعوتم کرده.آمدهام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزدهایم. من شدهام جن و تو بسماللّه.اما محال است قبل از اینکه حرفهایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم:الان برادرهایم میآیند.
خیلی محکم جواب داد:«اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را میدهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»از خجالت داشتم میمردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر میکردم.توی آن تاریکی درست و حسابی نمیدیدمش.جواب ندادم.
دوباره پرسید:«قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟!اینکه نشد.هر وقت مرا میبینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
-وای!نه!نه به خدا.این چه حرفیه.من کسی را دوست ندارم.خندهاش گرفت. گفت:«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشد.من نمیخواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو.باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام میکنم.»
همانطور سر پا ایستاده و تکیهام را به رختخوابها داده بودم. صمد روبهرویم بود. توی تاریکی محو میدیدمش. آهسته گفتم:«من هیچکسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت میکشم.»
نفسی کشید و گفت:«دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت:«میدانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.گفت:«جان حاجآقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم:«بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت:«به همین زودی سربازیام تمام میشود. میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانهای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیهگاهم باشی.»بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف میزد و حرفهایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچکس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیهگاهم باش.
من گوش میدادم و گاهی هم چیزی میگفتم. ساعتها برایم حرف زد؛از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته،از فرارهای من و دلتنگیهای خودش،از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من میآمده و همیشه با کمتوجهی من روبهرو میشده، اما یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت:«مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست میگفت.خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.زنبرادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک میدادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.صمد آمد توی حیاط و از زنبرادرهایم تشکر کرد و گفت:«دست همهتان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده میروم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد،تا جلوی در با او رفتم.این اولین باری بود بدرقهاش میکردم.
🔰ادامه دارد....