🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید محمدجعفر حسینی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#دعای_فرج🌷
ای نگاهت دوای هـــــر دردی
آرزو می كنم كه بـــــــرگردی
كاش من باخبر شـــوم روزی
لحظه ای بر دلم گــــذر كردی
زنده ام من به عشق دیدارت
بسته جانم به روی زیبــــایت
منتـــــظر مانده چشم گریانم
پس كجایی؟ دلم به قربــانت
#امام_زمان_ارواحنا_فداه💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#هنوز_سالم_است
💐#قسمت_پانزدهم💐
بچههای لشکر علی بن ابی طالب باید از رود خیّن می گذشتند.
عرض زود تقریبا بیست متر ، عمقش هم تا پنج متر می رسید .
عراق تمام عرض رود را پر از سیم خاردار ، مین و خورشیدی کرده بود.
حاشیه ی رودخانه را هم تا یک کیلومتر ، تبدیل کرده بود به میدان مینی عجیب و وحشتناک ، بالای پدی هم که بعد از رود بود ، تیربار ها و دوشکاهایی جار گذاشته بود که کاملا به بچهها مسلط بود .
غواص ها نتوانستند از این موانع سخت بگذرند و عراقی ها که آمادگی کامل داشتند ، آتش بسیار سنگینی روی سر بچهها ریختند .
غواص ها زمین گیر شده بودند . در این میان یک ترکش بزرگ روزی محمدرضا شد .
ترکش ، شکم محمدرضا را پاره کرد و او را از تک و تا اندخت .خون زیادی ازش می رفت ناگهان همه از شنیدن پیغام جا خوردند : « باید به عقب برگردید ! »
زخمی وشهید زیاد بود .
اوضاع حسابی بهم ریخته بود . فرماندهان برای نجات جان بچهها دلهره داشتند. بعثی ها بی پروا همه را به گلوله می بستند.
یکی از بچهها ؛ « یا علی »گفت و محمدرضا را به دوش گرفت .
به سختی قدم بر می داشت . محمد رضا اصرار کرد که او را بگذارد و برود ؛ از بقیه ی بچهها عقب مانده بودند .
کنار یک کانال چند زخمی دیگر هم بر زمین مانده بودند . همه را آنجا گذاشته بودند به امید فردا که برگردند و عراقی ها را عقب برانند و دوستان زخمی شان ببرند.
بچه ها با دل های سوزان چشمان اشک بار از یک دیگر جدا می شدند
.بچه ها دوباره آمدند و عراقی ها را عقب زدند،اما نه از محمدرضا خبری بود،نه از زخمی های دیگر.
وقتی عراقی ها آمدند محمدرضا وبقیه زخمی ها را به پشت ایفا پرت کردند.
درد چنان در بدن محمدرضا پیچید که بیهوش شد .از صدای ناله وذکر به هوش آمد.
ماشین بی توجه به ناله مجروحان به سرعت در جاده های خاکی پیش می رفت.
تابرسند بیمارستان،چند بار از شدت دردبیهوش شد وبه هوش آمد.
خونی که از زخمش میرفت تشنه اش کرده بود وحس می کرد سردش است.
روی برانکارد خوابیده بود و هنوز از زخمش خون می آمد درد آنقدر پر زور می آمد و می رفت که گاهی بی تابش می کرد و از هوش می بردش.
گرسنه بود ،اما تشنگی معده و روده اش را به هم می پیچاند.آب می خواست ،
با اینکه میدانست برای زخمش خوب نیست .
عراقی هابه مجروح ها رسیدگی نمی کردندباز جویی و تحقیر و شکنجه بچه ها را از همان جا شروع کرده بودند .
با لگد به زخم بچه ها می کوبیدندتا به امام ناسزا بگویند .بچهها ، دهان دوخته بودند لب هاشان را از درد می گزیدند و از هم باز نمی کردند .
وقتی سرباز عراقی با لگد کوبید به شکم محمدرضا، محمد رضا فریاد کشید
« مرگ بر صدام » « مرگ بر صدام !»
عراقی ها ماتشان برد .
مانده بودند که چه کنند . با پوتین توی دهانش کوبیدند .
دندان محمدرضا شکست و دهانش پر از خون شد .
لب باز کرد و پشت سر هم فریاد زد
« مرگ بر صدام!» « مرگ بر صدام»
عراقی ها که دیدند حریف محمدرضا نیستند رنگ پریده از اتاق بیرون رفتند .
♦️ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#هنوز_سالم_است
💐#قسمت_شانزدهم💐
یک روز گذشت . اذیت و آزار عراقی ها تازه شروع شده بود درد زخم تمامی نداشت.
محمدرضا به بچهها گفت : عراقی ها قابل نیستند که ما اسیرشان باشیم ؛ به فکر فرار باشید بچهها .
دو روز گذشت اذیت و آزار بود و درمانی در کار نبود . تب کم کم داشت مهمان محمدرضا می شد ، اما لب های محمدرضا از ذکر نمی ایستاد.
سه روز گذشت . اذیت و آزار بود و دندادن درد هم اضافه شده بود . درد و تب و زخم و لب و ذکر یک جا جمع شده بودند.
چهار روز گذشت اذیت و آزار بود و عفونت و خونی که آرام آرام بیرون می ریخت.
محمدرضا صبور بود ، و ناراحت از اینکه چرا زیر دست عراقی ها اسیر است . آرام دعا می خواند و ذکر می گفت .
پنج روز گذشت. از اتاق عمل خبری نبود . بچههای مجروح را از بیمارستان بصره به زندانی در بغداد منتقل کردند
محمدرضا غمی نداشت . بین او و خدا سر و سرّی بود .
شش روز گذشت . یکی از بچههای مجروح شهید شد ؛ مظلوم و غریب
محمدرضا خیلی ضعیف شده بود . زخمش وخیمتر شده بود و لب هایش از تشنگی قاچ خورده بود گاهی می گفت تشنه ام ، اما تمام لحظات دیگر را آرام بود .
هفت روز گذشت . از دشمن چه توقعی می شد داشت جز اذیت و آزار ؟
درد هفت روز بود که امان محمدرضا را بریده بود . قطرات اشک دیگر نمی آمدند . لب هایش وَرم کرده بود از بس گزیده بودش .
خودش را کشاند سمت ظرف آبی که کنار اتاق بود ، اما دوستانش امیدوار بودند که عراقی ها محمدرضا را درمان می کنند ؛ برای همین آبش ندادند تا زخمش بدتر نشود.
محمدرضا خنده تلخی کرد و آرام ذکر گفت .
هشت روز گذشت. زخم حسابی عفونی شده بود ترکش جا خوش کرده بود و عطش محمدرضا را بی تاب کرده بود .
محمدرضا سرش را که سنگین شده بود و خیس عرق ، به چپ و راست چرخاند .
چشمانش سیاهی رفتند به بچههایی نگاه کرد که مثل خودش بودند . زبان خشکش را در دهان چرخاند و گفت : آب می خواهم . خیلی تشنه ام. آب نمی دهید ؟
اشک مظلومانه از گوشه ی چشم بچهها چکید . هر چه به عراقی ها گفتند، سودی نداشت پنبه ای را خیس کردند و روی لب های ترک خورده ی محمدرضا مالیدند . همه متحیر بودند از این همه صبر
محمدرضا آرام توی گوش دوستش میرزایی که او هم مجروح شده بود ؛ زمزمه کرد : « میرزایی ! من مطمئنم که ما پیروز می شویم ، ولی من شهید می شوم و تو آزاد می شوی .
برو قم و به مادرم بگو ، دیدم محمدرضا شهید شد ، چشم به راه آمدنش نباشید »
♦️ ادامه دارد ...
Part08_خداحافظ سالار.mp3
11.79M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 8⃣
<<━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━>>
@motevasselin_be_shohada