💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐
🔰شرح مختصری از زندگینامه شهید عباس ذوالحسنی :
🌷شهید عباس ذوالحسنی متولد سوم شهریور ماه ۱۳۴۵ در روستای محمدآباد،شهرستان زرند،استان کرمان است.
💫پدرش علی کارمند شرکت ذغال سنگ بود و مادرش زهرا نام داشت.
🌸تا کلاس سوم دبیرستان در رشته اقتصاد درس خواند.طبع و ذوق شعر و ادبیات زیادی داشت. بسیار مهربان و با غیرت بود و همواره سربه زیر راه می رفت تا که چشمانش پاک بماند.
💐از طرف بسیج به جبهه رفت و به عنوان آرپیجیزن مشغول به فعالیت شد.دفاع از ناموس و وطن رو بر خود فرضیه می دانست.
🕊عباس بیست و دوم فروردین ۱۳۶۲ طی عملیات والفجر 1 در فکه به شهادت رسید.پیکرش در منطقه باقی ماند و مفقودالاثر شد و همچنان پیکرش به وطن بازنگشته است.
🌹مزار یاد بودش در گلزار شهدای زادگاهش ساخته شد .
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿💫🌹🌿💫🌹🌿
💐🍃💫💐🍃💫💐🍃💫
📝✨فرازهایی از وصیت نامه شهید عباس ذوالحسنی:
💐خدایا مرا از بلای غرور و خود خواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبایی تو را مشاهده کنم.
🌱خدایا من کوچکم،ضعیفم،ناچیزم پر کاهی در مقابل طوفان ها هستم به من دیده عبرت بین ده تا نا چیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را،به راستی بفهمم و بدرستی تسبیح کنم.
💫خواهرم زینب وار،با ناملایمات دست و پنجه نرم کن و خواهرم تو زینب وار با حجابت ضربه مهلکی بر دشمن بزن و من با خونم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🕊✨🌷🕊✨🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه چیز در گمنامیاست ... | حاج حسین یکتا
چه زیباست ...
خاطرات مردانی که پروای نام ندارند و در کهف گمنامی خویش
مأوا گرفته اند
به یاد شهدای گمنام …
آنان که در زمین گمنامند
و در آسمان ها مشهور …
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام " عباس ذوالحسنی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید عباس ذوالحسنی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام . شهدا در تمام طول زندگیم همواره گره از مشکلات ریز و درشتم باز کردند
قبل از آشنایی با این کانال به شهدا متوسل میشدم و الان تقریبا یک ساله که با شما چله میگیرم
سال ۱۴۰۱ با لطف خداوند ونظر ائمه ودعای شهدا ی عزیز یک حاجت بزرگم برآورده شد
تقریبا يک ماه پیش مشکلی برامون پیش اومد که مسئله ی آبروی خانواده مطرح بود همه نگران بودند و روزآخرچله ی قبلی یعنی متعلق به شهید احمدعلی نیری بود به ایشون و برادرشوهر شهیدم متوسل شدم و همش صداشون میکردم حتی درخواب ،
که به طور معجزه آسایی نزدیکای غروب اون مشکل رفع شد
الانم امیدوارم شهدا برام دعا کنند تا حاجتی که دارم رو ازشون بگیرم انشالله
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام خدمت شما خادمان مخلص امام زمان جانم و شهدای والا مقام
خیلی ممنونم از این که چله دعوت کردین
بنده شب پنجم متوسل شدم به شهید سیدحسن موسوی از امام زمان یک خبری به من بده خدارو شکر تو خواب به من خبر از امام زمام دادن که بماند...
خیلی خوشحالم که پیش شهدای عزیز هنوز آبرو داریم ان شاءالله دستمونو بگیرن
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام و عرض ادب
خاطرهای دارم از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
نوه من دچار مشکل پوستی شده بود پزشک داروی قوی شیمیایی تجویز کرده بود با شرایط خاص درمان ،,یعنی بعد از استفاده از مایع دارو میبایست سریع محل مداوا شسته میشد و چرب میشد
نوه ام خودسرانه بدون مشورت و بدون شستشو از ماده استفاده می کرد که باعث شد پوست بدن دچار سوختگی و ضایعه شدیدی در پوست شد بطوری که نصف بدنش دچار سوختگی شد
دخترم خیلی غمناک شد متوسل به روح شهید حاج قاسم شد
روز بعد آمد دیدنم، متوجه شدم خوشحال هست گفت دیشب حاج قاسم به خوابم آمد گفت ناراحت نباش خوب میشه دست کشید بر جای جراحت فرزندم روز بعد دیدم بهبود پیدا کرده وخوب شده.
به شهدا اعتقاد زیاد داریم همیشه ختم قرآن
برای شادی روحشان و زیارت عاشورا بر می دارم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
May 11
🌤🕊
✅به کانال متوسلین به شهدا در#روبیکا بپیوندید👇👇👇
https://rubika.ir/motevasselin_be_shohada
لطفا کانال را به دوستان خود در روبیکا معرفی کنید🌹🌹🌹
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
یک مسؤولیت کوچک
#قسمت_صد_و_سی_هفت
خیلی اصرار کردن آخرش هم ولی حریفم نشدن خودم کارو تموم کردم و بچه هم آروم شد.»
همسر شهید
ساعت حول و حوش نه شب بود صدای زنگ خانه از جا پراندم نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم، چادرم را سر کشیدم و زود رفتم دم در، یک موتور تریل جلوی در بود دو تا مرد هم روش نشسته بودند.
اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید : «آقای برونسی تشریف دارن؟»
گفتم «نه.»
گفت: «کجا رفتن؟»
پیش خودم فکر کردم شاید از همرزم هاش.هستند.گفتم :«سرشبی رفتن حرم برای سخنرانی»
پرسید: «کی می آن؟»
گفتم:«می دونم رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان»
هنوز تو شک و تردید بودم
«ببخشید حاج خانم ما از رفقای جبهه شون هستیم اگه بخوایم ایشون رو حتماً ببینیم چه وقتی باید بیایم؟»
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
یک مسؤولیت کوچک
#قسمت_صد_و_سی_هشت
زود گفتم: «ایشون اصلا خونه نیستن وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.»
سؤالاتش انگار تمامی نداشت باز گفت: «امشب چه ساعتی می آن؟»
شک حسابی برم داشته بود همچین با تردید و دو دلی گفتم:: من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.»
چند لحظه ای ساکت شد خواستم بیایم تو باز به حرف آمد.
«ببخشین حاج خانم ،شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.» " 1 ".
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به پرخاش گفتم :«شما اگه از رفقاش هستین باید اسمش رو بدونید که!»
تا این را گفتم آن یکی که پشت فرمان بود سریع موتور را روشن کرد گاز داد و بدون خداحافظی رفتند. نزدیک ساعت ده عبدالحسین آمد یکی دیگر هم همراهش بود سلام که کردند عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین که ما خیلی گرسنه هستیم
دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم برای همین انگار حرف او را نشنیدم گفتم: «دو نفر اومدن با شما
کار داشتن»
«کی؟»
گفتم :«سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن خودشون هم نگفتن کی هستن»
عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند نگاهشان نگاه معنی داری بود حس کنجکاوی ام تحریک شد با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟»
پاورقی
۱ - بعداً فهمیدم آن سؤال را به خاطر اطمینان خودشان پرسیده اند اطمینان از این که خانه را درست آمده اند.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
یک مسؤولیت کوچک
#قسمت_صد_و_سی_نه
عبدالحسین دستپاچه گفت:«هیچی ،هیچی اونا از رفقا بودن»
ساکت شد.انگار فکری کرد که پرسید:«حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرف های آن ها و حرف های خودم را تعریف کردم خنده اش گرفت گفت:« آخر کاری جواب خوبی دادی به شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توی قضیه را در بیاورم فایده ای نداشت فردا صبح زود رفتم مغازه ی همسایه مان مال یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم برای بچه ها، تا مرا دید سلام کرده و نکرده گفت: «دیدی دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت، بی اختیار .نشستم گفت:« نمی خواد خودت رو ناراحت کنی الحمدالله به خیر گذشته.» چند لحظه ای گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید گفت:« همون موتوری ها که اومدن
از شما سؤال کردن اول اومدن این جا.»
زود گفتم: «به چکار؟!»
آدرس خونه ی شما رو می خواستن:«
توأم آدرس دادی؟»
قیافه ی حق به جانبی گرفت گفت:« من از کجا بدونم اون بی دین ها برای چی اومدن!»
یک مشتری آمد تو مغازه اش، زود راهش انداخت که برود،، وقتی رفت با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت:« ولی
نمی دونی «یدالله» چقدر از دستم عصبانی شد.»
یدالله پسرش بود می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند.
یدالله خیلی منو دعوا کرد می گفت:«چرا آدرس دادی؟ اونا می خواستن آقای برونسی رو ترور کنن!»
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
یک مسؤولیت کوچک
#قسمت_صد_و_چهل
عبدالحسین دستپاچه گفت:«هیچی ،هیچی اونا از رفقا بودن»
ساکت شد.انگار فکری کرد که پرسید:«حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرف های آن ها و حرف های خودم را تعریف کردم خنده اش گرفت گفت:« آخر کاری جواب خوبی دادی به شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توی قضیه را در بیاورم فایده ای نداشت فردا صبح زود رفتم مغازه ی همسایه مان مال یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم برای بچه ها، تا مرا دید سلام کرده و نکرده گفت: «دیدی دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت، بی اختیار .نشستم گفت:« نمی خواد خودت رو ناراحت کنی الحمدالله به خیر گذشته.» چند لحظه ای گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید گفت:« همون موتوری ها که اومدن
از شما سؤال کردن اول اومدن این جا.»
زود گفتم: «به چکار؟!»
آدرس خونه ی شما رو می خواستن:«
توأم آدرس دادی؟»
قیافه ی حق به جانبی گرفت گفت:« من از کجا بدونم اون بی دین ها برای چی اومدن!»
یک مشتری آمد تو مغازه اش، زود راهش انداخت که برود،، وقتی رفت با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت:« ولی
نمی دونی «یدالله» چقدر از دستم عصبانی شد.»
یدالله پسرش بود می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند.
یدالله خیلی منو دعوا کرد می گفت:«چرا آدرس دادی؟ اونا می خواستن آقای برونسی رو ترور کنن!»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جایگاه ویژه حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) نزد امام هادی(ع)
#استادرفیعی
#سخنرانی
#ولادت_حضرت_عبدالعظیم(ع)🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتی از شهید#نادر_مهدوی؛ پاسداری که ناوگان آمریکا را در خلیج فارس به ستوه آورد.
🔸او ۱۶ مهر ۶۶ بر اثر شکنجه؛ بر روی عرشۀ ناو آمریکایی به شهادت رسید.
💝متوسلین به شهدا در#روبیکا👇
https://rubika.ir/motevasselin_be_shohada
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥راز سهشنبه ها💥
✅ استجابت دعا در سه شنبه ها
🖇حتما این ویدئو رو ببینید و برای دیگران هم ارسال کنید،ان شاالله هرهفته سه شنبه ها همگی با هم انجام بدیم🥺😍
💝متوسلین به شهدا در#روبیکا👇
https://rubika.ir/motevasselin_be_shohada
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
چله توسل به شهید #ابراهیم_هادی در#روبیکا👇👇👇👇👇
https://rubika.ir/ebrahim_hadiedelha
✅شروع چله #چهارشنبه 25 مهرماه
شما هم دعوتید 🌸✨