🌱🕊 💥یادمه یه وقت با بچه ها رفته بودیم یه روستایی اردو جهادی ... داشتیم چایی می‌خوردیم ، یکی از بچه ها خیلی خسته شده بود یهو حسین از جا بلند شد و رفت سراغش و شروع کرد به ماساژش دادن ... داشتیم صحبت میکردیم نمیدونم حرف سر چی بود که حسین وسط حرفش گفت : 👈روحیه جهادی یعنی کار برای خدا جمع ساکت شد ... یادش بخیر خیلی بچه ها باهاش حال میکردن که کنارشون بود... با صلواتی روح شهید حسین انتظاریان را شاد کنیم 🌷🕊 #شهید_حسین_انتظاریان✨ #مدافع_امنیت ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝

ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧ صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝

#توسل #کرامات_شهدا 💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود @hasbiallah2 👈خادم الشهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 #ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام خدمت شما خدمتگزاران شهیدان من خیلی به شهیدان ارادت خاصی دارم خیلی هم حاجت گرفتم هر وقت هرجا گیر کنم بچه هام میگن مامان به رفیقات بگو واقعا حواسشون به ما هست میخوام این واقعیت که من دیدم از شهیدان برای شما هم بگم ببخشید که زیاد هست ولی دوست داشتم که تعریف کنم من هروقت حاجت گرفتم میگفتم بلد نیست توی کانال بزارم دوست داشتم بگم به عزیزان 😭😭 وفات حضرت معصومه سلام الله علیها رفتیم قم روز بعد گفتیم بریم شاه عبدالعظیم اینو بگم از خونه مون که آمدم بیرون گفتم 40شهید کانال بامن بیاین بعد گفتم داداش ابراهیم هادی و داداش نوید صفری وشهید مستوفی شهیدی که چوپان بود، گفتم بامن میاین که بریم قم ما 11تا خانم بودیم رفتیم از خونه که میخواستم برم مچ پام خیلی درد گرفته بود انقدر که با عصا رفتم توی قطار درد هم شدید شد... دراز کشیدم چادرم کشیدم روی صورتم که همراه ها نفهمند گریه کردم،، به شهدا گفتم اگه پام خوب نشه میرم پیش حضرت معصومه سلام الله علیها شکایت تون میکنم😭😭 یک مادر شهید هم بود به شهید اون هم گفتم 😭خدا میدونه بخود شهیدان که از قطار پیاده شدیم دیدم دارم قشنگ بدون عصا راه میرم به همراه ها میگفتم ماشاالله دارم راه میرم😭گفتم شهدا نمی‌خواستند که من شکایت شون کنم. میخواستن زیارت کنم براشون زیات هم کردم خدا قبول کنه 🤲 از شاه عبدالعظیم بگم براتون ما روز بعد یک ماشین ون گرفتیم دوتا مادرشهید و دوتا خواهر شهید با ما آمدن ما رفتیم شاه عبدالعظیم موقع برگشت توی اتوبان با اون سرعت که می‌آمد یک بار دیدم مادر شهید به دخترش گفت مادر پلاستیک داروم پرت شد بیرون به راننده گفتن، اون هم زد کنار زد اومدن پایین رفت که داروها رو بیاره بعد مادر شهید هم رفت پایین در باز گذاشت به دنبال راننده رفت، خیلی رفت خیلی هم دور شد از ماشین، یک بار دیدیم از ماشین که خاموش کنارزده بود دود میاد آنقدر زیاد شد که قیامت بود پایین آمدن از بالای هم در هم برقی باز نمیشد همون در جلو که مادر شهید امده بود بیرون باز بود خلاصه ماشین های دیگه نگه داشتند با گاز خاموش کن آمدن به کمک هنوز راننده ومادر شهید نرسیده بودن بعد به مادر شهید گفتم میخواستین دارو بخورین گفت نه ، من دیدم داروها پرت شد بیرون😭😭 خدا میداند گفتم کار خود شهیدان حواسشون به ما هست اگه توی راه این اتفاق میفتاد راننده دستپاچه می شد تصادف میکرد خیلی اتفاق های دیگه قضاوت با خودتون 😭😭من اون روز به مادر شهدا میگفتم امروز چقدر خوشحالم که شما با ما هستین قبل این اتفاق الآن هم در حال برگشت هستم خیلی خیلی ممنونم از داداش های شهیدم که با من بودن 😭😭🤲🌹🌷 خدارا شکر راننده هم گفت برین 2رکعت نماز شکر بخونید گفتم همه این اتفاقات خوب از شهیدان مان هست که حواسشون به مادر شهدا بوده🙏🤲😭 این هم داستان واقعی که چند روز پیش برام افتاد با چشم دیدم شهیدان حواسشون به ما هست 🤲🙏😭❤️🌹 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 سلام خدمت مدیر محترم ودست اندرکاران و اعضای محترم کانال متوسلین به شهدا خدا رو سپاسگزارم که شهدای عزیز سر راهمان قرار گرفتند باشد که ادامه دهندگان راهشان باشیم من هم مدت هاست که توفیق بودن در این گروه نورانی را دارم و بارها و بارها ازشون کمک خواستم و ب لطف خدا عنایت کردن بخصوص شهید ابراهیم هادی و شهید نوید صفری و شهید عبدالمطلب اکبری که برای یکی از عزیزانم در مورد کار صلوات نذرشون کردم و الحمدالله درست شد و یک بارهم کار بانکی داشتم که پیچیده بود با توسل به شهید هادی بزرگوار و شهید نوید صفری درست شد امیدوارم همه اعضای محترم حاجت روا شوند🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝

‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🟣خاک های نرم کوشک🟣 گردان آماده #قسمت_دویست_و_بیست_هفت درگیری هر لحظه شدیدتر می شد تو تمام دقیقه های عملیات حال یک مرغ سرکنده را داشتم یک آن آرام نمی گرفتم هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم شخصیتش برام مهم بود می خواستم بدانم کی می رود و چگونه می رود؟ پا به پایش می رفتم وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد "۱". تو بحبوحه ی کار،یکدفعه رو کرد به من و گفت:«اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار» انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام سریع گفتم:«حاج آقا تو این موقعیت؟» با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند گفت:« اگر گردان رو نیاری، با این پاتک های سنگین کار بچه ها خیلی مشکل میشه» نگاهی به طرف دشمن کرد ادامه داد:«شما برو گردان رو بیار.» «گردان را بیاور» یعنی این که من سی چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی، از آن جا سوار موتور شوم، بروم پادگان، آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم خودش حداقل سه چهار ساعت طول می کشید. حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم داشت نگام می.کرد منتظر جواب بودم چاره ای نداشتم باهاش خداحافظی کردم و ازش جدا شدم، سریع خودم را رساندم لب .آب سوار یک قایق شدم. با آخرین سرعتی که ممکن بود آبها را می شکافتم ومی رفتم .جلو هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه ای باشد ولی من انگار اختیارم را ازدست داده بودم گویی همه ی وجودم او شده بود یقین داشتم اتفاقی می افتد می خواستم هر چه زودتر برگردم پیشش پاورقی ۱- آن موقع من مسؤول عملیات تیپ بودم ادامه دارد.... 🟣خاک های نرم کوشک🟣 گردان آماده #قسمت_دویست_و_بیست_هشت نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای اسکله و چقدر طول کشید، آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند،روشن بود پریدم روش و گاز دادم. وقتی رسیدم پادگان، گردان آماده حرکت بود همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب، بچه ها را به خط کردم با «دو» راه افتادیم سمت جاده حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه حالا اضطراب، همه ی وجودم را گرفته بود. دو سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم جلوی گردان می دویدم یکهو یکی از بچه های لشکر جلوم را گرفت تو سرو صدای آتش دشمن، داد زد: «کجا میری اخوان؟» «این چه سؤالیه؟ میریم چهارراه دیگه، نمی خواد بری، از این جلوتر نرید.» با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون پرسیدم: «چرا؟!» جلوتر نمیشه بری، عراق چهار راه رو گرفته گفتم:«چه جوری چهاراه رو گرفته؟حاجی اون جاست،! ارفعی اون جاست، وحیدی اون جاست، اینا همه اون جا هستن!» سرش را انداخت پایین ناراحت و غمگین گفت:« همه شون رفتن» گفتم:« چی چی همه شون رفتن؟ بابا شوخی نکن خود حاجی :گفت برو گردان رو بیار» «نیم ساعت پیش همه ،رفتن، هرچی اصرار کردیم بیاین عقب نیومدن تا لحظه ی آخر همون دو تاهلالی سرچهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات گرفتن،تانک هایی رو که اونا زدن هنوز داره توآتیش می سوزه؛ ولی ..... حالا حتماً یاشهید شدن یا اسیر.» حال طبیعی نداشتم داد می زدم:« چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!» یک آن طاقتم طاق شد شروع کردم ،دویدن به طرف چهارراه، چند قدمی نرفته بودم که از پشت سر گرفتم. خودم را زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم. ادامه دارد.... #رمان_شهدایی #زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی #شادی_روح_شهدا_صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷

🔻خون شهدا حق الناس است مراقب باشیم! چه جوان هایی پرپر شدند تا ما در امنیت زندگی کنیم.. ان شاءالله که در روز قیامت شرمنده اونها نباشیم😔😔 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝

#ارسالی_اعضا🌹 سلام خدمت عزیزان زحمت کش گروه شهدا و عزیزان خواهران و برادران متوسلین اعضاء گروه هم اکنون در جوار ۸ شهید گمنام در محوطه میدان امیر چقماق واقع در یزد دعاگوی شما بودم . شما که مارو یاد میکنید و دعا میکنید منهم یادتون کردم .🙏🌷 حاجت روا بشین ان شاءالله . اجرتون با شهدا خادمین شهدا @motevasselin_be_shohada

#ارسالی_اعضا🌹 سلام علیکم برای اولین بار مزار شهید مهیار مهرام که توسط این کانال با ایشون آشنا شده بودم رفتم. به طور اتفاقی دیدم سالروز شهادتشونم هست دعا گوی دوستان داخل کانال و ادمین کانال در گلزار شهدا و مزار شهید قربانخانی و علی وردی و..در گلزار شهدای تهران بودم. @motevasselin_be_shohada