🔷چند خاطره کوتاه از سردار شهید حمید قبادی نیا🔷
{راوی؛ برادر شهید}
•|🌼🕊☘|•
عراقی ها قصد داشتند برادران ارتشی را از هم جدا کرده تا به خیال خام خود آنها را به سوی خود جذب کنند و ما به خاطر ممانعت از این کار دست به اعتصاب غذا زدیم.
آنها هم پس از یکی دو روز که غذا می آوردند و ما استفاده نمی کردیم، آب هم به رویمان بستند و دیگر نه از آب خبری بود نه از غذا.
نزدیک هفت روز می گذشت و بعضی که ضعیف تر بودند به حالت اغماء رفتند و همگی گرسنه و تشنه بودبم.
از شدّت گرسنگی دانه های تسبیح را که با هسته خرما درست کرده بودیم به دندان می ساییدیم تا دلخوشی باشد برای شکم گرسنه مان.
در یکی از همین روز های سخت بود که خواب حمید را دیدم که با هم به ساندویچ فروشی رفتیم و حمید ساندویچی به من داد که من هم با اشتها ساندویچ را خوردم .
از خواب که بیدار شدم گرسنگی ام برطرف شده بود.
خداوندا تو را بحق خون شهدایت قسمت می دهیم که ما را در پیشگاه مقدّسشان رو سفید قرار بده.
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
در عملیات حصر آبادان از ناحیه کتف راست بر اثر ترکش خمپاره مجروح شد. چند روزی از عملیات گذشته بود که جهت تعویض پانسمان به اّتفاق هم به بیمارستان شرکت نفت رفتیم.
داخل اتاق شدیم و پزشک از حمید خواست تا پیراهنش را در بیاورد تا جراحتش را معاینه کند.
ولی حمید به خاطر این که خانم پرستاری در اتاق بود این کار را نکرد و از خانم پرستار خواست که اتاق را ترک کند و بعد به پزشک اجازه معاینه داد.
خود من برای اوّلین بار بود که جراحتش را می دیدم. جراحت عمیقی بود که به جهت بی اهمّیتی عفونت کرده بود.
پزشک با عصبانیت به حمید گفت: «چرا به فکر خودت نیستی و به سلامتی ات توجّهی نداری؟»
حقیقت این بود که مسئولیت و مشغله های کاری چنین اجازه ای را به حمید نمی داد که به خود فکر کند
با اصرار پزشک آن روز را جهت مداوا بستری شد.
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
بعد از جنگ به جنگ زدگان خسارت جنگی می دادند و به همین منظور مردم جنگ زده جهت دریافت حق و حقوق خود به مکان مورد نظر می آمدند و صف های طولانی تشکیل می شد.
اسامی را به ترتیب می نوشتند و جهت داخل شدن در آن مکان به اسم و فامیل می خواندند.
زمانی که فامیل مرا گفتند پیرمردی که جلوی من بود از من سوال کرد که با شهید حمید قبادی نیا نسبتی داری؟
گفتم بله حمید برادر من است.
پیرمرد که منقلب شده بود در حالی که از چشمانش اشک جاری بود به خاطره ای از حمید اشاره کرد که جهت ماموریت برون مرزی به آن دست اروندرود رفته بودند.
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
عصر روزی که فردای آن حمید عازم منطقه عملیاتی شوش شد، پیش حمید بودم. او بسیار منظّم و مرتّب بود و با لباس فرم سبز رنگ سپاه قصد سرکشی به خانواده های شهدا و رزمندگان را داشت.
تعدادی از بچه های بسیج را همراه خود کرده بود و سوار مینی بوس بودند.
صندلی آخر نشسته بود، سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت:«علی تو نمی آیی با ما؟»
و من به خاطر این که پست داشتم و روی توپ ضدهوایی بودم عذرخواهی کردم و از سعادت همراهی با او محروم شدم.
ولی چیزی که مرا به نوشتن این خاطره واداشت زمانی بود که حمید صورتش را از پنجره بیرون آورده بود.
چهره شاداب و نورانی او همان موقع شگفت زده ام کرد و بعد از خبر شهادتش متوجّه شدم که حمید مصداق روایات و احادیثی بود که شنیده بودیم که شهدا چهره شان به هنگام شهادت نورانی و شاداب است.
و این حالت را در سیمای شهید اسماعیل شریفی نیز دیدم.
🥀🌷روحشان شاد و راهشان مستدام.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
♦️فرازی از وصیتنامه شهید حمید قبادی نیا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
شکر خدا را که راه انبیاء را با حجتى چون خمینى به ما نشان داد. حمد سپاس خدا را که ما را در انتخاب چنین راهى یارى و توان داد.
خدایا تو را به حجتت، به خلیفه روى زمینت، خمینى کبیر قسمت می دهم از سر گناهان من حقیر، من عاجز بگذر و راضى مشو مرا که به یگانگیت اعتراف دارم و صادقانه و از روى عشق به تو سر سجده می گذارم از خود برانى.
خدایا امیدوارم که مرا به درگاهت بپذیرى و با شهداى صدر اسلام محشور گردانی.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻آیت الله ناصری ره :
💥کمترین مقام شهید قبادی نیا در بهشت مستجاب الدعوه بودن است
🕊🌹#شادیروحپرفتوحشهداصلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام حمید قبادی نیا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید حمید قبادی نیا
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت نوزدهم
... اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش...
بدون اینکه مجال بده ابراز لطف میکرد...
و من مجبور شدم ماجرای وضعیت خانمم رو شرح بدم البته دست روی دلم گذاشتم و چیزی از اینکه لنگ پولم نگفتم ....
یه کسی تو دلم میگفت: بهش بگو، این رو خدا سر راهت قرار داده...
اما یادآوری حرفهای مهدی بهم میگفت نگو... اگه صبر کنی خدا مسیر رو بهت نشون میده.
ممکنه به مو برسه ولی نمیذاره پاره بشه!!!
خیلی این کشمکش درونی برام سخت بود خیلی...
رسیدیم به محلی که شیخ منصور جلسه داشت...
شبیه دفتر علما بود...
چند نفری که داخل بودن..
سه و چهار نفرشون وجههی مذهبی داشتن، دو، سه نفرشون هم روحانی بودن...
حس کنجکاویم همه جا را بررسی میکرد...
یه آقایی که جوان هم بود و عبا و عمامهی شیکی هم داشت پشت یه میز نشسته بود توجهم رو جلب کرد ...
مشغول صحبت با دو نفر دیگه که خیلی خوش وجهه و چهرهشون نور بالا میزدن بود ...
ما سرپا ایستاده بودیم و شیخ منصور با رفقاش حال و احوال میکرد، ولی من حواسم به اون آقا بود، یکدفعه رفت سمت گاو صندوقی که کنار میزش بود و درش رو باز کرد...
از دیدن این همه پول و دلار خیلی جا خوردم!!!
جالبتر اینکه مبلغ زیادی پول داد به همون دو نفری که باهاش داشتند صحبت میکردند، اونها هم خوشحال و با کلی اصرار که این مبلغ زیاده با نصفش مشکل ما حل میشه! اما اون آقا هم در نهایت گفت:
"بقیه اش شیرینی ما برای قدم نورسیده به شما!!!"
در حدی متعجب بودم که شیخ منصور متوجه حالت من شد و گفت:
"شیخ مرتضی! این بنده خدا گیره، هر جا رفته به در بسته خورده! خیلی اسیرش نشو ..."
داشتم با خودم فکر میکردم. گیره!!!؟
بعد چندین برابر بیشتر بهش دادن!
چقدر دمشون گرم ...
با یک چهارم این پول مشکل من هم حل میشد...
درگیر این تناقضات بودم که شیخ منصور گفت: "مرتضی! یه چیزی میگم نه نگو!!! میخوام شیرینی عروسیت و بابا شدنت رو یک جا بدم! اگه بگی نه حسابی ناراحت میشم! بالاخره رفیق باید به فکر رفیقش باشه یا نه! ما همین روزها به درد هم میخوریم!!! میدونم الان اینقدر دغدغه سلامتی خانمت رو داری، بذار حداقل فکرت درگیر مباحث مالی نباشه رفیق..."
به لکنت کلام رسیده بودم!
فرض کنید با موقعیتی که من داشتم این بهترین فرصت بود!
اما توی ذهنِ خراب شدهام این ابیات نغزززز شیخ مهدی دست از سرم بر نمیداشت:
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
توی چند دقیقه باید تصمیم میگرفتم ...
وضعیت فاطمه خوب نبود....
اصلا چرا من این قضیه رو اینجوری میدیدم!
چه بسا دیدن شیخ منصور یک مسیر جدیدی توی زندگی من بود که خدا سر راهم قرار داده بود!
اومدم دل رو بزنم به دریا و به شیخ منصور بگم که گوشیم زنگ خورد...
نگاهم به شماره افتاد.
تعجب کردم!!!
من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!
چرا دوباره زنگ زده؟!
سریع گوشی رو وصل کردم...
گفتم: "الو... جانم..."
صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!!
گفت:
"سلام من همسایهی طبقهی بالاتون هستم، نگران نشید! ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!!
با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم؛ کدوم بیمارستان بود!
شیخ منصور که متوجه شد یه قضیهای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت...
وقت فکر کردن نداشتم...
به سرعت راه افتادیم...
🔸ادامه دارد...