eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
33.3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
287 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 29 دی ✨پایان: 8 اسفند @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام حسین لشکری 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد شهید حسین لشکری 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و سوم خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی‌کنم برای امام حسین( ع )انشاالله... لبخندی زد و تا اومد مطلبی بگه، یه جوون که از چهره‌ی آفتاب سوخته‌ش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: "ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده..." که بنده خدا حاج آقای خوش تیپ‌مون از ما عذرخواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد... دیگه واقعا چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه می‌خواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم! به منصور گفتم: "حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!" محکم زد روی پام و گفت: "هر چند که راهت نمی‌دن داخل ولی بیا بریم می‌رسونمت ..." گفتم: "نه حاجی مزاحم نمی‌شم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه ..." چشمکی زد و با شیطنت گفت: "خیره اخوی انشاالله خیره..." خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: "منصور یه بار دیگه از این تکه کلام‌ها بگی، کلاه‌مون می‌ره تو هم گفته باشم! اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!" گفت: "باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!" گفتم: "اخوی اولا که شوخیشم قشنگ نیست! دوما اینکه شما که طلبه‌ای بهتر از بقیه می‌دونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما..." هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذرخواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: "تسلیم اخوی تسلیم..." بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: "حالا شیخ مرتضی فردا پایه‌ای چند جا با هم بریم؟!" گفتم: "با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم" اما یک‌دفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته... گفتم: "منصور! تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم..." خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان... با خودم فکر می‌کردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچه‌هاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخی‌های بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمی‌کنه، پس مسئله این نیست!!! اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم... چند تا زنگ خورد! ... جواب داد... مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: "خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازاده‌تون رو بخوریم. شیخ مرتضی!..." گفتم: "انشاالله تا دو هفته‌ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد..." گفت: "نگران نباش! انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام می‌بینمت، دو هفته‌ی دیگه قم جلسه‌ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازاده‌تون رو هم زیارت می‌کنیم..." خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش... توی دلم یه چیزی می‌گفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم .... ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفته‌ی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف می‌کنم اینطوری حداقل می‌تونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد! بعد از خداحافظی دیگه تقریبا رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: "زحمتتون اینها رو به خانمم بدید. بهم گفت: "بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد..." اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم... بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتا گفت: "من راه میفتم...." 🔸ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و چهارم خیالم راحت شد، اینجوری بهتر هم بود... من برنامه ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزه‌ام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ... حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه! با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اونها از دیدن خونه‌ای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصا مادر خودم، که خوب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملا جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جمله‌ای که گفتم این بود انشاالله درست میشه... توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد.... ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونه‌مون شرمنده‌ی مادر فاطمه شده بود... اما انگیزه‌ی بیشتری برای انجام کارهای ثبت نام گرفتم، هم زمان داشتم فکر می‌کردم شیخ منصور و طلبه‌هایی که توی جلسه دیدم چکار می‌کنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!! با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت نام و باید همه رو این چند وقت انجام می‌دادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی می‌بینن برسم.... حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: "اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی..." گفتم: "ببخشید منصور جان! خیلی درگیرم! فکر نکنم امروز بتونم ببینمت..." گفت: "مرتضی اگه کاری داری خدا وکیلی بگو" می‌دونستم داره جدی می‌گه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: "نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم" گفت: "باشه! خلاصه تعارف نکنیا..." بعد ادامه داد: "راستی شب مراسم داریم می‌رسی بیای؟!" گفتم: "نمی‌دونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر می‌دم" گفت: "نگاه مرتضی! ممکنه یادت بره، من خودم زنگ می‌زنم ازت خبری می‌گیرم اصلا خودم میام دنبالت..." گفتم: "توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم" عصر شده بود خسته و کوفته می‌خواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد... یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود ! جواب که دادم گفت: "کجایی اخوی؟" گفتم: "دارم میرم خونه" گفت: "وایستا بیام دنبالت" گفتم: "نه بابا نمی‌خواد! مزاحم نمی‌شم نزدیک‌ خونه‌ام!" گفت: "اومدم وایستا کارت دارم..." منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن... گفت: "راستی مرتضی اینها رو هم بگیر..." چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد: "اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید..." گفتم: "نه منصور مادرم حتما یه چیزی درست کردن..." گفت: "بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمی‌کنه!" خیلی آدم با محبت و با مرامی بود.... هر فرد دیگه‌ای هم جای من بود احساس می‌کرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه... ولی من همچنان درونم پر از سوال بود با این حال لطف‌هاش رو نمی‌شد ندیده گرفت! طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود مدام بهم سر میزد... اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم... باید درست می‌پرسیدم اصل ماجرا چیه؟! تا این شبهه‌های ذهنیم برطرف می‌شد! اما متاسفانه مهدی نتونست بیاد قم ... با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت؛ برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه... همین باعث شد رابطه‌ی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمی‌تر از قبل بشه... خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه... مادرهامون هم حسابی مشغول آقازاده ی تازه متولد شده بودن... من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار می‌شد... طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم..‌. بچه های ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیه السلام بود.‌‌.. نکته‌ی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاه‌های اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیه‌ی افرادی که توی این جمع بودن زندگی های ساده‌ای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بین‌شون بود که خوب از کمک ها و لطف جلسه‌ی امام حسین بی‌بهره و دور نمی‌موندن و همین باعث می‌شد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهم السلام خرج کنند... همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئله‌ی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!! 🔸ادامه دارد‌...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part07_salam bar ebrahim.mp3
11.26M
📚کتاب صوتی 🕊زندگینامه و خاطرات شهید بی مزار ابراهیم هادی قسمت 7⃣ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شهید‌تورجی‌زاده: مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد امام زمان تون رو صدا کنید یا خودش میاد، ‌یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه...!💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
ترکشی به پهلویش اصابت کرد وقتی بر زمین افتاد از ما خواست که بلندش کنیم روی پاهایش که ایستاد.. رو به سمت کربلا دستش را روی سینه نهاد و آخرین کلمات را بر زبان جاری کرد گفت: السلام علیڪ یا اباعبدالله... موقع خاکسپاری با اینکه ۶روز از شهادتش گذشته بود ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه‌اش قرار داشت.. شهید 🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣