eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
249 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه و خاطرات شهید سید محمدابراهیم جنابان از زبان مادر گرامیشان 🌺🌿شهيد سيد محمد ابراهيم جنابان، از دلاورمردان دوران جنگ تحميلي كه حتي ازدواج نيز نتوانست از شور و شوق او براي شهادت بكاهد ، وي آسماني بود و بالاخر در سال 65 به آرزوي ديرينه اش رسيد و به سوي معبود پر كشيد. 🦋🍃🌤 مادر سردار شهيد سيد محمد ابراهيم جنابان در گفت وگویی با اشاره به اينكه شهيدان با نثار جان خود به ما درس استقامت دادند، گفت: اگر امروز مي توانم با افتخار در مورد فرزند شهيدم صحبت كنم به خاطر توصيه هميشگي وي به صبر و استقامت است. من مادر يك شهيد و دو جانباز هستم، اين افتخار من است كه با استقامت، توانستم فرزندانم را براي جهاد در راه خدا، تربيت كنم. شهيد جنابان از جمله همان سربازان داخل گهواره بود كه امام خميني(ره) درسال 1342 براي آغاز كردن نهضت خود به آن ها اميد داشت، محمد ابراهيم قبل از پيروزي انقلاب با اينكه سن زيادي نداشت و دوران نوجواني خود را سپري مي كرد، با حضور در مساجد و مكان هاي مذهبي كه كانون هاي مبارزه عليه شاه بودند، وارد مسائل انقلاب شد؛ به نحوي كه يك بار به دليل شكستن عكس شاه در ايستگاه قطار دستگير شد. دوران بعد از انقلاب و سال هاي جنگ تحميلي براي محمد ابراهيم كه دلي عاشق داشت يك فرصت بود، او در زمان شهادت 23 سال داشت و حتي ازدواج هم نتوانست از شور و شوقش براي شهادت بكاهد. اين شهيد سرافراز در 22مهر سال 1342 در شهر مقدس قم متولد شد و پس از سال ها مجاهدت در جبهه هاي نبرد و وجود جراحت هاي فراوان در تاريخ 10تير1365 در منطقه مهران، ارتفاعات قلاويزان درعمليات كربلاي يك، هنگامي كه معاون فرمانده گردان امام سجاد(ع) بود به شهادت رسيد و پيكر مطهر ايشان در گلزار شهداي علي ابن جعفر(ع) قم و در قطعه 10 رديف10 به خاك سپرده شد. شهيد جنابان پس از انقلاب در يك مغازه فرش فروشي كار مي كرد كه با آغاز جنگ دايي اش را به جاي خود گذاشت و به جبهه رفت و آنقدر در جبهه خود را مشغول كرد كه ديگر نتوانست به آن كار ادامه دهد، اين مقدمه اي شد براي شش سال حضور فعال در جنگ تحميلي به نحوي كه كمتر به قم مي آمد و ما خيلي نمي توانستيم او را ببينيم؛ زماني هم كه براي استراحت به خانه مي آمد آرام و قرار نداشت، بيشتر وقت خود را براي كارهاي جنگ صرف مي كرد، براي نمونه به پايگاه هاي بسيج سطح شهر سر مي زد و به دنبال جذب نيرو براي جبهه ها بود. از همان كودكي با وجود علاقه زياد محمد ابراهيم به بازي هاي گروهي، مشخص بود كه او از لحاظ فكري بيشتر از سن خود مي فهمد، بعضي وقت ها عبايي را كه پدرش با آن نماز مي خواند، بر دوش مي انداخت و براي من روضه خواني مي كرد. يك بار هم در مقابل فردي كه مي خواست از خانه همسايه مان دزدي كند ايستاد و اجازه نداد آن فرد، چمدان با ارزشي را به همراه خود ببرد. به همين خاطر همسايه ما گفته بود به آقا ابراهيم بگوييد بيايد با هم به بازار برويم هر چه مي خواهد برايش بخرم، اما شهيد كه طبع بالايي داشت، گفت نيازي به اين كارها نيست، همان دعا براي من كافي است،پدرش به او گفت نترسيدي آن طرف به تو آسيب بزند، محمد ابراهيم جواب داد در دل گفتم يا جدا يا حسين(ع)، اين كارهايش باعث شده بود، من و پدرش علاقه خاصي به او داشته باشيم. با اينكه خود سيد بود به سادات خيلي علاقه داشت و مدام به من توصيه مي كرد، مادر به سادات خيلي احترام بگذار گاهي به شوخي مي گفت من سيدم اگر مشكلي داريد نذرم كنيد حل مي شود، خيلي وقت ها هم همين طور مي شد، الان هم پس از شهادتش من باور دارم شهدا زنده اند و هر شب قبل از خواب با عكس شهيد صحبت مي كنم و از او مي خواهم براي همه اقوام و آشنايان دعا كند. محمد ابراهيم دوست داشت مثل دوستانش شهيد شود و چيزي از جنازه او هم پيدا نشود. هر بار كه از جبهه بازمي گشت مي گفت مادر تو راضي نيستي كه من شهيد نمي شوم به او گفتم به يك شرط راضي مي شوم آن هم اينكه جنازه ات پيدا شود او هم قبول كرد و يك روز به من گفت مادر پيشانيم جاي خمپاره 60 است و من را در گلزار شهداي علي بن جعفر قم دفن مي كنند، همين طور هم شد. به من گفته بود مادر به هيچ عنوان بي تابي نكن و صبور باش مثل مادر شهيدي كه با وجود دادن دو شهيد بسيار محكم در حرم حضرت معصومه(س) سخنراني كرد، من هم سعي كردم طبق وصيت او عمل كنم، پس از آنكه برادرش به من گفت محمد ابراهيم به آرزويش رسيده است رو به آسمان كردم و گفتم خدايا اين نعمتي بود كه به من داده بودي خودت اين قرباني را از من قبول كن بر سر جنازه اش هم همين جملات را گفتم و بي تابي نکردم. ✨ادامه👇
آن موقع ها رفتن به كربلا آرزوي همه بود، هر وقت شهيد مي خواست سوار قطار شود و به جبهه برود همراه او مي رفتم و زماني كه سوار قطار مي شد به او مي گفتم ،اميدوارم بروي كربلا. يك بار هم داشتم از زير قرآن ردش مي كردم تا برود مكه، حج واجب ( در زمان جنگ با اينكه شهيد جنابان تا آخر يك بسيجي ماند اما به خاطر توانمندي هايي كه از خود نشان داده بود به سمت فرماندهي رسيد و در همين رابطه مقامات بالاتر براي تشكر از زحمات ايشان او را به مكه فرستادند) به او گفتم مادر تو با وجود جواني به حج مي روي ،اما من نتوانستم و سعادت نداشتم، رو كرد به من و گفت مادر نماز شب بخوان ، حج مي روي ، يك سال نشده بود كه به حج رفتم البته آن زمان ديگر محمد ابراهيم شهيد شده بود. محمد ابراهيم نسبت به مسائل انقلاب و جنگ حساس بود، يك روز كه مثل هميشه براي صله رحم و ديدن بچه ها رفته بود به خانه خواهرش ديده بود عكس بني صدر روي ديوار است، كلي به خواهرش نصيحت كرده بود كه مگر تو نمي داني او خائن است و از كشور فرار كرده، خواهرش گفته بود من نمي دانستم، شهيد در جواب گفته بود از اين به بعد اخبار را دنبال كن. وقتي به او خبر دادن حاج اسماعيل، برادرش، جانباز شده گفت اون هم مثل همه، شما نگران نباش مادر جبهه همين است يا شهيد مي شوي يا جانباز. يك وقت به پدرش گفت شما هم مثل برادرانم بيا جبهه، حاج آقا در جواب گفته بود از من سني گذشته و نمي توانم مثل شما ها سرحال بجنگم، به او گفته بود لازم نيست شما در عمليات ها شركت كني، شما بيا آنجا در آشپزخانه جبهه فعاليت كن. دوستانش مي گويند هميشه مي گفت ما آمده ايم تا دشمن را رسوا كنيم پس بايد استراحت خود را كاهش دهيم و از امكانات كه بيت المال است به بهترين نحو استفاده کنیم. شهيد جنابان نسبت به رعايت نظافت، حتي در روزهاي جنگ حساس بود، دوستانش به من گفتند يك روز در جبهه محمد ابراهيم ديده بود بسيجيان انار مي خورند و پوست آن را زمين مي ريزند ، او كه اين صحنه را مي بيند، مي گويد شما بايد تميز باشيد پوست ها را در محل رها نكنيد. شب ها بسيجيان مي ديدند او به سنگر هاي رزمندگان سر مي زده و در نظافت محيط به آن ها كمك مي كرده است. مادر شهيد جنابان با بيان اينكه حاج ابراهيم نسبت به رعايت حجاب اسلامي توسط بانوان بسيار حساس بود، گفت: يك بار كه از جبهه آمده بود، هواپيماهاي جنگي دشمن منطقه زندگي ما را بمباران كردند، زن برادر ايشان بسيار مي ترسد، شهيد به او مي گويد ترس ندارد، اگر الان هم بمب بر سر ما بخورد اشكال ندارد مهم اين است كه حجاب شما حفظ شده باشد. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 ✨🌴🕊🌼🕊🌴✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝گزيده ای از وصيت نامه شهيد سید محمدابراهیم جنابان: 🌷به نام خداوند بخشنده مهربان كه بر ما منت نهاد و به ما جان و عقل داد. شهادت مي دهم بر وحدانيت خداوند تبارك و تعالي و بر پيامبران و آخرين نبي او محمد(ص) و بر ائمه اطهار(ع). 🌷كوتاه وصيت مي كنم اگر چنان چه خداوند تبارك و تعالي بر حقير منت نهاد و توفيق شهادت نصيبم شد، در قم به خاكم بسپاريد. به هيچ عنوان راضي نيستم برايم گريه و زاري كنيد، يا ناراحت شويد، بلكه براي حضرت حسين بن علي(ع) و هزاران يار با وفا و با اخلاص او كه در جبهه ها مظلومانه شهيد مي شوند، بگرييد. 🌷اگر شهيد شدم، افتخار كنيد و سرتان را بالا بگيريد و چهره اي بشاش داشته باشيد، نه حالتي كه در روحيه برادران و خواهرانم اثر منفي داشته باشد و نيز اسمم را بر كوچكترين چيزي مگذاريد و اگر مجلس ترحيم گرفتيد، بسيار بسيار ساده برپا كنيد. از همه شما التماس دعا دارم و اميدوارم از دستم راضي باشيد. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب از شهید جنابان: 《شهید سید محمدابراهیم جنابان》 در این کتاب گوشه‌هایی از زندگی و شخصیت دینی و اخلاقی شهید سید محمدابراهیم جنابان، جانشین گردان امام سجاد (ع) لشکر 17علی بن ابی‌طالب(ع) بیان شده... ✨🌿✨🌿✨🌿✨ 📚کتاب دیگر: 《بر بلندای قلاویزان》 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 ✨🌴🕊🌼🕊🌴✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپی بسیار زیبا درباره شهادت 💥چه کنیم شهید شویم؟ اوج بندگی خداست🕊🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید محمد ابراهیم جنابان 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد شهید سید محمدابراهیم جنابان 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧭نماهنگ ✋ 🌸✨🌸✨🌸✨🌸 🎙حاج ابوذر روحی ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_5601797261.mp3
3.84M
. عید غدیر خم بر همه ی شما خوبان مبارک باد 🌸☘🌼 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
26.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐ای دین و زندگی من مولا 💐بخن بخن ابالحسن مولا 🎙 👌 😍 🌺 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💣اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و سوم خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت: تا شما چایی‌تون رو میل کنید، من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره... از اتاق که بیرون رفت، برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم، دستها‌ش رو برد بالا، گذاشت روسرش و گفت: تسلیم! دیگه حرف نمی‌زنم ... با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم... چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل و گفتن: عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده. برم عوضش کنم؟ ... فرزانه زیر لب به من گفت: توقع داره خونه یه داعشی، ما از خودمون پذیرایی کنیم! الان اینجا نشستیم امنیت نداریم، فرض کن چایی ام بخوریم. اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی؟!!! گوشه‌ی لبم رو گزیدم و آروم گفتم فرزانه الآن گفتی دیگه حرف نمی‌زنی... خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد، گفت: اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگه‌ای بیارم؟ من گفتم: نه دستتون درد نکنه. حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمی‌خوریم. چون همینجوریشم وقت کم میاریم...شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم... گفت: هر جور راحتید و آروم نشست روی صندلی ... گفتم: رسیدیم به اینجا که با تیم دوستاتون مرتب روی معنویاتتون کار می‌کردید ... گفت: درسته. اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل می‌گرفت باعث می‌شد من فکر کنم که خیلی کار بزرگی دارم می‌کنم. اینکه نافله‌هام ترک نمیشه. یا دعا و مناجاتم همیشه به راهه و ... عشق به جهاد و مبارزه هر روز تو وجودم بیشتر می‌شد. دلم می‌خواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم... بعد ادامه داد البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره. خیلی ... فرزانه با حرص برگشت گفت: قطعا همین‌طوره بالاخره ما یکی بود دو لیتر بنزین تو باک ماشین‌مون بریزه! یه نگاه جدی به فرزانه انداختم بعد به خانم مائده گفتم: ببخشید ادامه بدید... خانم مائده با آرامش گفت : بالاخره حق با دوستتون هم هست اگر تفکر و منطق پشت معنویت باشه میشه به مسیری که انتهاش بهشته رسید... ولی اگر همون تفکر و منطق نباشه هر انسانی ممکنه آخرش مثل من در یه برهه زمانی به ناکجا آباد برسه ! فرزانه که انگار فتح‌الفتوح کرده باشه با یه لبخندی معنا دار حرفهای خانم مائده رو تایید کرد... خانم مائده ادامه داد: اتفاق بدتری که در اون زمان برای من داشت می‌افتاد این بود که... ◀️ ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و چهارم فکر می‌کردم دارم راه درست رو می‌رم و خیلی شخصیت خاصی هستم. این ماجرا ادامه داشت با همون روال و روحیه‌ای که داشتم. خیلی از هم سن و سالهای من یا هنوز مشغول عروسک بازی بودن یا دنبال چشم و ابرو اومدن برا جنس مخالف! ولی من هدف‌هام رو مقدس تر از این حرفها و رفتارها می‌دیدم. هر چند از دید خیلی‌ها این نوع رفتارها یه جور افراطی‌گری محسوب می‌شد ... ولی من با اینکه دختر بودم همچنان مصمم، روحیه مبارزه و جهاد رو داشتم. دیگه هجده، نوزده ساله شده بودم که خوب مثل هر دختر دیگه‌ای، اون موقع اوج خواستگارهام بود... با یکی که بیشتر ازهمه به ایده‌آل‌هام نزدیک بود، نامزد شدیم. همیشه با خودم فکر می‌کردم کسی که با من ازدواج کنه، خوشبخت‌ترین مرد دنیاست و کجا دیگه می‌تونه یه دختری با این همه ویژگی‌های مثلا خوب پیدا کنه! اما واقعیت چیز دیگه‌ای بود. من اون روز نمی‌دونستم چه اتفاقاتی برام در آینده می‌افته! به هر حال؛ من با همون گرایش‌هایی که داشتم و کمال‌گرایی‌هام، ازدواج کردم. پسر خاصی بود فکر می‌کردم مثل خودمه ولی اینطوری نبود! اهل مبارزه و جهاد بود. ولی نه مثل من! این رو بعد ازدواج‌مون فهمیدم... چیزی که من راجع به ازدواج فکر می‌کردم با چیزهایی که می‌دیدم زمین تا آسمون تفاوت داشت ! قبل از ازدواج فکر می‌کردم این آقا یکی از خاص‌ترین وجهه‌های مذهبیه ولی این توهم فقط تا شب عروسی همراه من بود... من مثل خیلی از دخترها که ازدواج را فقط تو لباس عروسش می‌بینن و ماه عسلش، نبودم... به هر حال هم خونده بودم، هم شنیده بودم که با ازدواج نصف دین انسان کامل می‌شه و من هم شدیداً به دنبال این تعالی... ولی شنیدن کی بود مانند دیدن... عروسی‌مون شب جمعه بود. من که توقع داشتم برای اولین بار با همسرم که دیگه نصفه‌ی نداشته‌ی دینم رو کامل می‌کرد بعد از رفتن مهمونا و توی خونه‌ی خودمون دعای کمیل بخونیم. با اولین ضربه‌ای که مثل پاتک رو سرم خراب شد رو به رو شدم... و این تازه اول قصه بود اون شب به اندازه هزار سال تو جهنم زندگی کردن برام گذشت ... به هق‌هق افتاد و اشکهاش روی صورتش جاری شد... نمی‌دونم چرا توی اون لحظات دلم براش سوخت فرزانه هم دیگه فقط گوش شده بود... خانم مائده ادامه داد: از اونجایی که توی دوران نوجونیم تمام سعی ام این بود که گذشت داشته باشم و ببخشم ... روزهای سختی بدون حرف زدن راجع به هدف‌های مقدسم و اتفاقاتی که می‌افتاد به همین منوال می‌گذشت... و من، به حساب خودم خیلی روحیاتم رو کنترل می‌کردم و زجری که تقریبا دو سال طول کشید رو پنهان کردم ... احساس می‌کردم تمام برنامه‌های زندگیم بهم خورده. نصف دینم که کامل نشد بماند! همون نصفه‌ای هم که داشتم نابود شد! با اینکه مخالفتی نداشت، ولی نمی‌شد مثل قبل به تمام دعاها و مناجات‌هام برسم. زندگی رویایی که من فکرش رو می‌کردم تبدیل شده بود به یک کنیز برای شستن و پختن و ... خودم رو مدام دلداری می‌دادم و بابت گذشت و صبری که تو ذهن خودم داشتم جایگاه مقربها رو تصور می‌کردم! ولی دیگه این آقای خاص مذهبی تو ذهن من در اون موقعیت، به چنان قهقرا و پستی سقوط کرده بود که هیچ جوره نمی‌تونستم درستش کنم... پریدم وسط حرفش و گفتم: چرا؟ اذیتتون میکرد؟ حرفی! کتکی! یعنی این‌جوری بود؟ در حالی که امتداد نگاهش به قاب روی دیوار بود گفت: نه اصلا اینطوری نبود ... بدتر از این باهام رفتار می‌کرد شما فکر می‌کنید بدتر از کتک زدن یه فرد چه کاری می‌تونه باشه؟ من و فرزانه نگاهی به هم انداختیم و سرمون رو تکون دادیم و چیزی نگفتیم. خانم مائده که چشمهاش پر از اشک بود گفت: می‌گم براتون تا خودتون قضاوت کنید این نوع اذیت کردن سخت تره یا کتک خوردن!! خصوصا از وقتی که سوریه رفتیم... ◀️ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part19.mp3
11.24M
📚نمایش‌ صوتی‌کتاب (2) ✨بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق قسمت 4⃣ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا