eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
249 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا توجه بفرمائید نام شهید منتخب خود را فقط و فقط به آیدی ( @Shohadaa8)بفرستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨🌸✨ 🌻جـــاي شـــُهـــدا خــالــی🌻 جای "" خالی که توی وصیت نامه خطاب به همسرش نوشت: "اگر نصیبم شد منتظرت میمانم... ((جای "" خالی که میگفت: در زمان به کسی میگویند که منتظر باشد... 😔😭)) جای "" خالی که خانمش میگفت: همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه بدون ما بری گوشتو میبرم.. اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست...😔 جای "" خالی که همسرش گفت: لباسهای خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک.. روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم کیسه را آوردم... خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد. با احتیاط گره اش را باز کردم و لباسها را آوردم بیرون.. بوی عطر پیچید توی خانه... عطر گل محمدی. بوی عطری که حسن میزد.. جای "" خالی که میگفت: برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید 🕊ای شُهدا برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی، هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی...😔 "" ❇شهدا را یاد کنیم با یک صلوات📿❤️ 📿 ╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌸✨🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹بسم رب الشهدا🌹 «زیارت مجازی مزار شهیدنویدصفری» برای دوستانی که راهشون دوره، همین فیلم که البته قدیمی ست را ارسال کردیم که بتونید در روز آخر چله که بنام شهید صفری هست زائر مجازی شهید باشید. 📝 آدرس مزار: بهشت زهرا، قطعه ۵۳، ردیف ۸۶، شماره ۴ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
به روایت 💕 سر سفره عقد قرآن رو که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن رو باز کرد تا هر صفحه ای اومد باهم بخونیم؛ آیه اول صفحه رو که دید لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق ميزد، آیه ۲۳ سوره احزاب دلش را آرام کرده بود. ﴾﷽﴿ { مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا} ✨ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند -و در راه او شربت شهادت نوشیدند-، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند🥀 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💣اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت چهل و یکم نگاهش را از لیوان برداشت و ادامه داد: یک نکته اساسی که من توجه نمی کردم در بچه های مبارز خصوصا زمان جنگ که اسطوره‌های من بودن؛ این بود که دعا و نافله‌هاشون تقویت کننده‌های قوی بودن برای مجاهدتشون، برای در معرض گلوله قرار گرفتنشون ،برای روی مین رفتنشون، برای انجام تکلیفشون ... سرش رو انداخت پایین و ادامه داد: همسرم می گفت: چه بسا تاکید بیش از حد مستحبات و بی توجهی به واجبات که انسان را مریض می‌کنه و منجر می‌شه از مسیر اصلی منحرف بشه! و بعد هم به مرض بی‌بصیرتی دچار شه! بدترین حالتش هم مثل همین داعشی‌هاست! بعدها فهمیدم حتی بعضی کارهای ساده که گاهی فکر می‌کردم هیچ ارزشی نداره و من فقط وقتم را هدر می‌دم از ثواب این دعا و نافله‌ها نه تنها کمتر نیست که بیشتر هم هست. درست مثل روایتی که پیامبر اکرم (ص) فرموده‌اند: اگر یک لیوان آب به دست همسرت بدی ثوابش از یک سال عبادت و روزه‌داری و شب زنده‌داری و نافله و... بیشتره، به همین سادگی ! وقتی این روایت ها را می خوندم برای دو سالی که بعد از ازدواج زجر بی خودی تحمل میکردم و لحظاتی که از دست دادم خیلی ناراحت می‌شدم... ولی باز هم جای شکر داشت که خدا دوباره بهم فرصت داد... دلم می خواست حرفهای خانم مائده تموم نشه... ولی حیف نگاهش به قاب عکس گره خورد اشک امانش نداد برای ادامه‌ی صحبت کردن... بعد از اتمام مصاحبه دوباره از خانم مائده حلالیت طلبیدم و با توجه به اطلاعاتی که بدست آورده بودم هم از جهاد نکاح هم از جهاد با نکاح ! اجازه گرفتم با همین تیتر گزارش را بنویسم. از خونه‌ی خانم مائده اومدم بیرون در را که بستم، روز اولی که وارد این خونه شدم برام تداعی شد... چقدر دلهره و چقدر استرس کشیدیم! چه فکرها که نکردیم! حالا که تموم شده بود، چقدر همه چیز واضح بود! داشتم فکر می کردم چقدر خانم مائده شبیه اسطوره هاش بود! باید زودتر می رسیدم خونه تاقبل از اینکه مامان جواب نه، من را به حسام بگه! باید حسام را می‌دیدم ... کلی سوال توی ذهنم بود... رسیدم خونه مامان داشت با تلفن صحبت می‌کرد. با چشم و ابرو گفتم کیه؟ با اشاره لبهاش گفت: فاطمه خانمه آب دهنم رو قورت دادم... نمی‌تونستم مستقیم بگم. روی برگه نوشتم: مامان بگو دخترم گفته باید دوباره با هم صحبت کنیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم... مامانم وقتی نوشته روی کاغذ راخوند با نگاهش خیره شد به چشمهام! برای اینکه از سنگینی نگاهش فرار کنم وسط پیشونیش را بوسیدم و فوری رفتم توی اتاقم ... با هماهنگی مامانم با فاطمه خانم دوباره حسام جلوم نشسته بود. آرام و با همان جذابیت! چادرم را کمی شل تر گرفته بودم، روسری یاسیم دیده می‌شد ولی او همچنان خیره به گل‌های قالی... نفسم دوباره بالا نمی‌اومد ولی این بار نه از ترس که ازشوق! قلبم پر ازشعف بود... حس عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... گفت: من در خدمتم ... ◀️ ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت چهل و دوم ✒با استرس و خجالت گفتم: اگر اجازه بدید من چند تا سوال راجع به همسر خانم مائده بپرسم بعد بریم سراغ روحیات و تفکرات خودمون... با حجب و حیای خاصی سرش را آورد بالا لبخندی روی لبش نشست و گفت: بله حتما! بفرمایید... گفتم: شما گفتید خانم مائده را از مجاهدت‌هاشون می‌شناسید؟ چه جور مجاهدتی؟چکار می‌کردن؟ گفت: وقتی ما سوریه بودیم ایشون به خاطر کار همسرشون همونجا زندگی می‌کردن و خیلی از دوستان دیگه هم همینطور بودن. من تا قبل از شهادت همسرشون اصلا ایشون رو ندیده بودم فقط تعریفشون رو شنیده بودم. از فعالیت هاشون. با اینکه دو تا بچه داشتن برای بچه‌های سوری کلاس قرآن می‌ذاشتن. کمکشون می‌کردن حالا شده خیاطی، آشپزی، سرگرمی بچه‌ها خلاصه اینکه قدرت تبلیغ دینی با رفتارشون بالا بود مثل روحیات همسرشون... یادمه یک بار با حاج حسین (همسر مائده خانم) و بعضی از دوستان دور هم نشسته بودیم و حرفِ زن گرفتن و ازدواج شد؛ یکی از بچه ها گفت: آدم ازدواج کنه دست و پاش بسته می‌شه! اسیر میشه! تازه از کجا اصلا خانم خوب گیر بیاریم توی این دوره زمونه؟ که یکدفعه حاجی گارد گرفت. گفت: اخوی این چه حرفیه! ازدواج سنت پیغمبره ،دین آدم را کامل می‌کنه! خانم خوب همراه آدمه! برای اینکه به کمال برسه! اصلا یکی از نعمت‌هایی که خدا توی این دنیا برای آرامش قرار داده زنه! خیلی حرفه، بچه ها! تازه اگر همسر خوبی هم نصیب آدم نشه با صبر و تحملی که می‌کنه حکم و اجر شهید رو داره یعنی در هر صورت باختی در کار نیست! حواسمون باشه به مسائل درست نگاه کنیم ! بنده خدا به شوخی گفت:حاجی حتما خانمتون آشپزی و همسرداریش خوبه! حاج حسین خیلی جدی گفت: مهمتر از آشپزی و همسرداری نوع تفکر و نگاهش به آشپزی و همسرداری برای من قابل ستایشِه! اصلا هیچ فرصتی را برای بدست آوردن رضایت خدا از دست نمیده. یه قاشق جابه‌جا می‌کنه، یه ادویه تو غذا می‌ریزه، ظرف می‌شوره، پوشک بچه عوض می‌کنه و همسرداریش و کمک به بچه های سوری ، همه و همه به قول خودش در راستای رسیدن به هدفشه ... ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختی‌هایی که من براش بوجود آوردم. مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچه‌ها که به دوششه و من واقعا مدیونشم... بعد حاجی یه نگاهی به جمع‌مون کرد و ادامه داد: نمی‌گم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ... یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت: با این حساب ما از کجا همچین فرشته‌ای روی زمین پیدا کنیم؟؟؟ حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم می‌گیرن فرشته بشن یا نه! یادت باشه اخوی جان دنبال ایده‌آل نباشی! به قول حضرت آقا توی مسیره که ایده‌آل می‌شه! رشد تو‌ی مسیر اتفاق می‌افته! با این جمله‌ی حاج حسین یاد ملاک‌های خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سخت‌گیری می‌کردم. دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه، رشد توی مسیر اتفاق می‌افته. ◀️ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part28.mp3
8.35M
📚نمایش‌ صوتی‌کتاب (2) ✨بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق قسمت 3⃣1⃣ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره ای به روایت همسرشهیدنوید در مورد محبت و احترام خاص شهید به مادر بزرگوارشان: « - با خوشحالی می گفت مادرم در حق من مستجاب الدعوه است، هروقت کارم گیر میکنه، زنگ میزنم و به مامان میگم دعام کنه، کارم درست میشه… - می گفت گاهی به ویژگی های مادرم که فکر میکنم، می بینم یسری چیزا خدا تو وجودش قرار داده، یسری ویژگی ها داره که لیاقت مادر شهیدشدن رو داره… - ملتمسانه می گفت شهدا دعا کنید شهید بشم، مادر منم مثل مادرِ شما تاج مادر شهیدی سرش بگذاره و روز قیامت بین همه مادرا پیش حضرت زهرا (س) سربلند باشه… - خیلی مادری بود و هست. اصلا شهدا همه مادری اند...» (برگرفته از پیج اینستای همسرشهید) - سلامتی همه مادران شهدا به ویژه مادر عزیز شهیدنوید و شادی روح پدر شهید صلوات.. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
4_5792112824310303189.mp3
2.13M
❣ میزنه قلبم، داره میاد دوباره باز بوی محرم... ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨ برایش صبحانه آماده کردم برگشت رو به من گفت: «آخرین صبحانه را با من نمیخوری؟!» خیلی دلم گرفت. گفتم: «چرا این طور میگی ، مگه اولین باره میری مأموریت ؟!». موقع رفتن به من گفت: «فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم بقیه هم هستن چطوری بگم دوستت دارم؟ بقیه که میشنون من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم.» به حمید گفتم :«پشت گوشی بگو یادت باشه من منظورت رو میفهمم» . قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشه ! خوشش آمده بود ، پله ها را می رفت پایین بلند بلند میگفت: «فرزانه یادت باشه!» من هم لبخند میزدم میگفتم :«یادم هست»💔 شهید 🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان ان شاءالله بزودی چله شهدا را شروع خواهیم کرد. لطفا عزیزان و دوستانتان را به گروه دعوت کنید برای یاری امام زمان عج نیرو جمع کنید... برای شناساندن شهدا به دیگران قدمی بردارید براشون تبلیغ کنید شهدا که تمام دارایی شون که جان عزیزشان بود دادن این کمترین کاری هست که میشه براشون انجام داد... ❌لطفا کم کاری نکنید هر بزرگواری اگر لینک را به گروه هایی که داره بفرسته تعداد قابل توجهی به محفل شهدایی ما اضافه میشوند و ان شاءالله با آشنا شدن شهدا، زندگی و سیره آنها، در زندگی مان تحولات معنوی خوبی ایجاد خواهد شد. یک یاعلی بگو و شروع کن✋ 🤲💐 @motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک کانال برای دعوت از دوستان جهت شرکت در "چله ی توسل به شهدا" 👇👇👇 💝 کانال متوسلین به شهدا 💝 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada ✅در ترویج فرهنگ جهاد و شهادت سهیم شوید و لینک را انتشار دهید شهدا را بشناسیم و به دیگران بشناسانیم شهدا حواسشان به این واسطه ها هم هست فوروارد کردن خیلی وقت شما را نمیگیره اجرتان با ارباب بی کفن آقا اباعبدالله الحسین(ع) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت چهل و سوم 💥قسمت پایانی حسام دستها‌ش را بهم گره زد و ادامه داد حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم... هر جمله‌ایی که حسام در مورد خانم مائده می‌گفت: بیشتر به حالش غبطه می‌خوردم به یاد جمله‌ای که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم... داشتم فکر میکردم چه نقطه‌ی اشتراک زیبایی ... خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی وهمفکری وصبر همسرش می‌دونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه! توی همین افکار غوطه ور بودم که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم... با چشمهاش خیره شد به چشمهام... ونگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم.‌..‌ آرام گفت:شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ... صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده! از شدت خجالت سرم را انداختم پایین... ولبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست... بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم... خواب به چشمهام نمی اومد فکر حسام فکر خانوم مائده وفکر زنهای داعشی مجالی به پلکهام نمی داد روی هم بیان! شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن. دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت... درست مثل خانم مائده... همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک می ریختم... گاهی به فکر فرو می رفتم... گاهی تحسین می کردم... تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بوداول پرسیدم چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد و گفت رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد... خیلی خوشحال شدم و گفتم: پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت خانوم مائده!!! وقتی ماجرا را براش تعریف کردم حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ... عجب پروژه ایی بود.... رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود... وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره! نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟ یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: جان من فرزانه پیشنهاد! زد به شونم گفت: این خوبه می دونم استقبال می کنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده... خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه ایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که: مجاهد مجاهد است... چه در خانه باشد، چه در میدان جنگ! چه زن باشد، چه مرد! به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی... به گفته‌ی شهید یوسف‌الهی می‌رسی که: اجر جهاد شهادت است... والعاقبه للمتقین 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا