eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
34.3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
310 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 29 دی ✨پایان: 8 اسفند تبادل و تبلیغات نداریم❌ @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣توجه توجه لطفا بخوانید و انتشار دهید ♻️درخواست خانواده شهید والامقام عبدالمطلب اکبری از شما بزرگوارانی که این مطلب را میخوانید⤵️ ❌متاسفانه به اشتباه مطالبی از شهید بزرگوار در فضای مجازی در حال انتشار هست. لطفا این متن تکذیبیه را که خانواده شهید برای ارسال کردند را دست به دست بچرخانید و انتشار دهید. 💢 ان شاءالله مورد عنایت و شفاعت خوده شهید قرار بگیرید🌹 👇👇👇👇👇 سلام به ارادتمندان شهدا مطالبی از شهید عبدالمطلب پخش شده که دروغ هست فامیل و دوستانش خیلی به ایشان ارادت داشتند، نه تنها خانوادشون بلکه همه ی دوستان و اقوام از این مطالبی که در فضای مجازی پخش شده ناراحت هستند.😔😔😔 همه از شهید بزرگوار به خوبی یاد میکنند و از برآورده شدن حاجاتشان میگویند و ما خدا را شکر میکنیم که شهیدی مثل عبدالمطلب داشتیم... اما وقتی در اینترنت و سایت ها و شبکه های مجازی این مطالب زشت و کذب را می بینیم واقعا دلمان به درد می آید که به دروغ مطالبی را به شهیدِ ما نسبت دادند و در فضای مجازی هم متاسفانه پخش شده... همه از خوبی و خوش اخلاقی شهید میگویند و هیچ کس ایشان را مسخره نمی کرده در هیچ کدام از وصیت نامه های شهید چنین حرف هایی زده نشده...! ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌ از انتشارش خودداری کنید❌❌ بنّا بود،چون کر و لال بود، خیلی جدی نمیگرفتنش. یه روزکنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید و نوشت عبدالمطلب اکبری خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشته‌‌ اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. ‏دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم! ‏وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: "بسم الله الرحمن الرحیم یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند... یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند... یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف می‌زدم... آقا خودش بهم گفت: تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد."
👆👆👆👆👆 تکذیبیه مربوط به این مطلب هست این متن ساختگی و جعلی هست و واقعیت نداره❌❌❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 💥ماجرای شنیدنی شفا یافتن مادر شهید بزرگوار،عبدالمطلب اکبری از زبان برادر شهید؛⤵️ مدت ها گذشت ما هم مانندبسیاری از مردم از عظمت وبزرگی شهدا غافل بودیم به کلام حضرت امام که قبور مطهر شهدا را تا ابد دارالشفا خوانده بود بی توجه بودیم. مادر ما دچار سرطان بسیار حادی شده بود. چند ماه به همه پزشکان شیراز و … مراجعه کردیم اما بی فایده بود.سرطان بدخیم بود و گفتند ایشان را اذیت نکنید ، ببرید خانه تا راحت تر … ما هم مادر را به خانه آوردیم .همه ناراحت بودیم، مادر توان راه رفتن نداشت وحتی توان حرف زدن وحتی غذاخوردن هم نداشت بعداز اینکه هیئت عزاداری اباعبدالله به منزلمان آمد بیرق و الم هیئت را به کنار جسم نحیف و نیمه جان مادر آوردند گویاعنایت آقا امام حسین نصیبش گردید و معجزه ولطف خداوند شامل خانواده و طایفه گردید. بعد ازاین موضوع در نیمه های شب حال مادر منقلب شد و اطرافیانش به گمان اینکه در حال احتضار است اورا رو به قبله دراز کردند ولی گویا اتفاقی دیگر رخ داده بود که کسی خبر نداشت روز به روز حالش بهتر وبهتر شد و بعد از بهبودی نسبی که قدرت تکلم پیدا کرد چنین گفت: مادر می گفت آن شب عبدالمطلب به دیدنم آمد در حالی که سوار تراکتور سبز رنگی بود و در دست یک بغل نان و ماست داشت از تراکتور پیاده شد و به من داد و گفت: مادر اینها را برای تو آوردم که بخوری وخوب بشی من هم گفتم که من نمی توانم بلند شوم شهید گفت بلند شو و بگیر به محض اینکه از دستان شهید گرفتم ناگهان به خود آمدم که دیگر شهید را ندیدم مادر را نزد پزشکان شیراز بردیم. آزمایشات مختلف انجام شد. یکی از پزشکان از خارج آمده بود و به معجزه اعتقادی نداشت.همه یک چیز می گفتند این ماجرا چیزی شبیه معجزه است. هیچ خبری از توده سرطانی نیست. از آن ماجرا بیست و هفت سال می گذرد مادر ما زنده است و دیگر مشکلی پیدا نکرد. شبیه این ماجرا بارها برای اهالی وحتی چند نفر ازاهالی مرودشت و دیگران هم اتفاق افتاده است... 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💐 هم زمان از اون طرف،عمه ام از راه میرسه و همین سوال رو از بابای مجید میپرسه.اونم این دفعه،صداش رو بالا می‌بره و میگه پسره عمه خانم! مادرم که فکر می‌کرد بچه م دختره و با ناراحتی مشغول شستن ظرف های ناهارش بود،تا کلمه ی پسر رو از زبون آقا افضل می شنوه،ظرفها را کنار میذاره و با همان دست های نشسته و پر از کف،میاد سراغ افضل و میگه :آخه پسر جون !تو که منو نصفه جون کردی!چرا زودتر نگفتی بچه پسره؟از صبح دارم می میرم و زنده میشم!پیش خودم میگم،حالا بچه م با دوتا دختر چی کار کنه؟حالا کو تا سومی؟کو تا سومی پسر باشه؟ مجید که دنیا اومد،چهار کیلو و چهارصد گرم بود.یه پسر تپل مپل،از اون بچه هایی که غریبه و آشنا فرقی براشون نداشت.هرکی می دیدش،دلش براش میرفت.می گرفتش و یه ماچ گنده ازش می‌گرفت.از بچه گیش تو دل برو بود.مجید از همون بچه گی،و تا قد کشید و بزرگ شد،با برادرم مهرشاد بود.یک سال و خرده ای با هم فاصله داشتند،ولی همیشه خدا با هم بودن.من دوست داشتم اسم مجید رو ساسان بذارم،تا به اسم ساناز بخوره.اما آقا افضل گفت:نه،من از اسم ساسان خوشم نمیاد.من دوست دارم اسم پسرم مجید باشه.اسم قرآن و پر معنی یه. تا هفت سالش هم شد،تو خونه ساسان صداش می‌کردیم. وقتی مدرسه رفت،اسم شناسنامه ایش را صدا زدند.ما هم کم کم شروع کردیم،مجید صداش بزنیم،حتی یادمون رفت که اسمش ساسان بوده.مدرسه رفتنش هم خودش داستان داره،هر روز با یکی دعوا داشت،هرروز یه جای تنش،زخم و زیلی میشد‌.یه روز اومد خونه و اصرار روی اصرار که باید من رو کلاس کاراته بفرستید. میخواست تو کتک کاری کم نیاره و به قول خودش زور داشته باشه. باباش هم هیچ وقت،نه به مجید نمیگفت،يا خراب کاری که میکرد،اهل دعوا کردنش نبود.مجید رو برد کلاس کاراته ثبت نام کرد و بچه های مدرسه شدن رقباش.فکر میکرد اگر اونا را زمین بزنه،به فینال میرسه و مدال طلا گردنش میندازن.اون قدر روی این بچه های فلک زده مدرسه و محل ،فن کاراته اجرا کرد ،تا این که یه روز مدیر مدرسه،باباش رو خواست که:((بیا این بچه رو ضبطش کن.آخه این چه وضعشه؟هر روز یکی رو میزنه و ما عوض این که به درس بچه ها برسیم، همش داریم دعوای مجید رو حل و فصل میکنیم)).از همون روز بود که دیگه نذاشتیم بره کلاس کاراته.این از دعواهاش،شوخی و مسخره گی هاش هم ماجراهای خودش رو داره!یه وقت هایی لباس های مجلسی و به قولی،پلو خوری منو می‌پوشید و می اومد اَدای من رو در می آورد.با این لباس زنونه،طوری ادا و اطوار میومد که ما از خنده،غش و ریسه میرفتیم.سال هفتاد و پنج که خواهرش عطیه به دنیا اومد،تا چند روز مدرسه نمی‌رفت. ماتم گرفته بود و با گریه و زاری میگفت:چرا بهش میگید عطیه،باید اسمش رو بذارید علیرضا،من برادر ندارم. 🌷🕊 💥ادامه دارد...