🔰زندگینامه شهید والامقام احمدعلی نیری
💐🍃شهیداحمدعلی نیّری در 29تیرماه 1345شمسی در روستای آینه ورزان دماوند بدنیا آمد. دبستان را در مدرسه اسلامی کاظمیه با موفقیت پشت سر گذاشت.
⚡درس و مشقش خوب بود. برای دوره راهنمایی پدرش او را به مدرسه حافظ فرستاد؛ چرا که در این مدرسه به مسائل اخلاقی و معنوی توجه میشد.
🌺در دبیرستان جزو شاگردان ممتاز رشته ریاضی بود ولی به دلایلی از درس خواندن انصراف داد، و به خانواده خود گفت که «دیگر دبیرستان مرا به هدف نمیرساند، از این به بعد میخواهم در درسهای آیت الله حقشناس شرکت کنم».
🌹مدتی در چایفروشی یکی از بستگانش مشغول بود؛ احتیاجی به پول نداشت اما چون اهلبیت علیهم السّلام بیکاری را مهمترین خطر برای نوجوانان معرفی کرده بودند، کار میکرد؛ خمس پولی که از کارکردن به دست میآورد را پرداخت میکرد.
🌱احمدعلی مربی فرهنگی مسجد هم بود و خالصانه کار میکرد. او تأکید زیادی در دوری از گناه و ترک معصیت داشت؛
🕊احمدعلی نیّری در 1364/11/27 در عملیات والفجر8 منطقه عملیّاتی اروند، به آرزویش، که شهادت در راه خدا بود، رسید.
⭐یکی از دوستانش، که هنگام شهادت با او بود، میگوید: ترکش به پهلویش خورد و به زمین افتاد، از ما خواست که بلندش کنیم، بلند شد و دستش را روی سینه گذاشت و سلام بر اباعبدالله الحسین علیه السّلام داد و به شهادت رسید.
🥀مزار شهیداحمدعلی نیّری در قطعه 24بهشت زهرای تهران، کنار بلوار، پنج ردیف بالاتر از مزار شهید دکتر چمران قرار دارد.
🍃🌹سبک زندگی
🌼احمدعلی نیّری در زندگی ساده، مرتّب و بی آلایش بود؛ چهرهای باآرامش و خندان، و محاسن و موهای کوتاه کرده داشت؛ دنبال مُد نبود، ولی همیشه تمیز بود؛ به پدر و مادرش احترام میگذاشت؛ ادب، مهربانی و اخلاق را از استاد خود آیت الله حقشناس یاد گرفته بود؛ در سلام کردن از همه پیشی میگرفت؛ ساده و عادی، مثل بقیه زندگی میکرد؛ با خدا بود؛ وقتی تصمیم میگرفت باهمّت بلند خود کار را به سرانجام میرساند؛
در نماز جمعه و برگزاری دعای ندبه فعالیت داشت؛ با نظم بود و از مطالعه غافل نمیشد؛ بچه هارا مؤدّبانه صدا میزد و در کنار آنها مانند خودشان میشد(فوتبال هم بازی میکرد)، و با بچه های شلوغ بسیار صبور بود؛ با کسی به خشونت رفتار نمیکرد؛ به تازه واردها احترام میگذاشت، هدیه میداد(که اغلب کتاب بود)؛ اگر کسی موضوع خنده داری تعریف میکرد، با بچه ها میخندید؛ در مقابل گناه واکنش نشان میداد(به غیبت بسیار حساس بود و اگر کسی غیبت می کرد سریع میگفت این بحث را ادامه ندهید)؛
🌙در برابر قرآن و اهل بیت ادب میکرد؛ اهل توسل بود و هر روز قرآن را با دقت میخواند؛ برای وقت خودش برنامه داشت؛ سخت ترین کارها را در مسجد انجام میداد؛ به نماز شب توجّه خاصی داشت، ولی میگفت اگر ببینم مستحبات به واجباتم ضرر میرساند، حتماَ آنرا ترک میکنم؛
💥 میگفت ما در همه مراحل زندگی بعد از توکل بر خدا، به توسل نیاز داریم؛ توسل به اهلبیت علیهم السّلام خصوصاُ اباعبدالله الحسین علیه السّلام را بهترین وسیله تقرب به پروردگار و محو گناهان میدانست؛ توصیه میکرد گناه را کوچک نشمارید واز انجام کارهای نیک نهراسید، که اگر برای رضای خدا کار کنید چشمه های حکمت الهی به سوی شما باز میشود.
🍃🌹دوستانه برای همه
💐شهیداحمدعلی نیّری در نامه ای به یکی از دوستانش مینویسد: انسان باید حقتعالی را خوب بشناسد؛ وقتی که حقتعالی را خوب شناخت دنبال اطاعت و بندگی میرود.
☘وقتی به برادران هم سن خودت میرسی، یا یک چیز یاد بده! یا چیزی یاد بگیر!. در تنهایی هایت به پروردگار قرب پیدا کن، نه اینکه با فکرهای بیهوده وقت خودت را تلف کنی. هر وقت با کسی هم صحبت میشوی و چیزی برای گفتن نداری سکوت کن، مدام حرف نزن.
❌کارهای بچّگانه که در شأن تو نیست انجام نده. در جایی که خیلی پرده بین تو و پروردگارت حائل میشود، نگاه کن ببین حرفی که میزنی آیا نفعی دارد یا نه. از چیزی که به درستی نمیشناسی طرفداری نکن. قرآن زیاد بخوان.
🦋 کتاب درسیات را هم فراموش نکن. احترام برادرانت را داشته باش؛ احترام دوستانت را داشته باش؛ اشتباه است که به دوستانت سوءظن پیدا نمایی. تو باید در همه جا خودت را کوچکتر احساس نمایی. با کسانیکه اهل دنیا هستند هم صحبت نشو. اگر تنبلی به خرج دهی عقب میاُفتی، آنوقت آنطور که پروردگار باید به شما عنایت بکند نمیکند، آنوقت گرفتار نفس و شیطان میشوی.
💫به این دو بیت عمل کن:
پیری و جوانی چو شب و روز برآیـد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
بر لوح معاصی خـط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حســـــــــناتی ننوشتیم
ترک گناه به خاطر خدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
💐✨💐✨💐✨💐✨
🍃🌻یکی از دوستان شهید احمدعلی نیری از تقوا و سیر و سلوک شهید خاطرهای نقل می کند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه میخوانید:
🌹زندگی او مانند یک انسان عادی ادامه داشت، اما اگر مدتی با او رفاقت داشتی، متوجه میشدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست. یک بار برنامه بسیج تا ساعت سه بامداد ادامه داشت.
❣ بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه میکردم. حالت او تغییر کرده بود.
🌙گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است.
💓عبادت عاشقانه او بسیار عجیب بود. آنچه که ما از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمد آقا میدیدیم. قنوت نماز او طولانی شد آن قدر که برای من سوال ایجاد کرد.
🌼 یعنی چه شده؟!
بعد از نماز به سراغش رفتم و از او پرسیدم:
احمد آقا تو قنوت نماز چیزی شده بود؟
احمد همیشه در جوابهایش فکر میکرد.
🦋 برای همین کمی مکث کرد و گفت: نه چیز خاصی نبود.
آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزند: «در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم.
💥 نمیدانی چه خبر بود!
آنچه که از زیباییهای بهشت و عذابهای جهنم گفته شده همه را دیدم!
انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و ...»
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✅خاطره قابل تامل (دکتر محسن نوری) از دوستان شهید احمدعلی نیری که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و عارف مسلک داشته است...
🌹ایشان در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطرهای از زبان خود شهید اشاره میکند.
☘ این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه میآید:
⭐رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آنها بود با آنها میخندید با آنها حرف میزد و...
🏵 احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمیدانست. در حالی که همه میدانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است.
🌱از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونهای دیگر میشناسد و بندگی میکند! ما نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا میدیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا لذت میبرد.
⚡ شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه میکند.
🍂اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه میگفت و میخندید. من فقط میدیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام میداد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر میداد.
🌷احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در یک جمعی غیبت میکند و پشت سر دیگران صحبت میکرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد.
❣من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من...
لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد
و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
🌿نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند.
شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم.
🌼راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم.
💥من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.
💐 من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این گناه میگذرم.»
💫بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم.
بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت.
اشک همین طور از چشمانم جاری بود.
❌یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»
من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم.
🌻 حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...»
😢 به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم.
از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح»👌❣
(پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)
🌹وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند.
🌙من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم!
💚احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!
🌸احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی ⚡انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد.
بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊⚡🌺⚡🕊🌹🕊
🔷گزیده ای از وصیت نامه عارف شهید احمدعلی نیری🔷
🌹پس از عرض سلام و تهیت به پیشگاه ارواح مقدس انبیاء و ائمه معصومین علیهم السّلام بالاخص حضرت بقیّت الله(ارواحنا له الفدا).
💫 شکر پروردگار عالمیان که ما را برانگیخت، و ما را لایق دانست، و هدایت کرد، و رسولان متعددی بالاخص رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلّم و ائمه معصومین علیهم السّلام را بر ما ارزانی داشت، تا بتوانیم رهگشای خوبی در این جهان باشیم در مقابل شیاطین.
🌿خوشا به حال کسانیکه شناختند وجود خویشتن را در این دنیا، و عمل میکنند به وظایف خود به امید تزکیه نفس و ترفیع درجه و لذت عبادت و خشوع قلب.
❣قرآن، قرآن را فراموش نکنید؛ بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است. اسلام را در تمام شئوناتش حفظ کنید.
⚡رهبری و ولایت فقیهی که در این زمان از اهم واجبات است یاری کند. ان شاءالله خداوند عزّوجلّ جزای خیر به شما عنایت فرماید!
والسلام علیکم و علی عبادالله الصالحین.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿🕊🌹🌿🕊🌹🌿
📚معرفی کتاب از شهید نیری:
《عارفانه》
در بردارنده زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمدعلی نیری
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک تکه از ماه/ شهید احمدعلی نیری
🕊🌿✨
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥معرفی عارف شهید احمدعلی نیری توسط دوست نزدیکشان دکتر محسن نوری
#عارف🕊
#احمدعلی_نیری🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" احمدعلی نیری " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید احمدعلی نیری
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت79
✅ فصل شانزدهم
💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچهها میرسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی خیلی هم برایش مهمان میآمد. دستتنها مانده بود و داشت از پا درمیآمد.
💥 گرم تعریف بودیم که یکدفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون.
بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پلهها.
💥 خانم دارابی صدای سلام و احوالپرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: « حاجی! ما را باش. فکر میکردیم به اینها خیلی سخت میگذرد. بابا اینها که خیلی خوشاند. نیمساعت است پشت دریم. آنقدر گرم تعریفاند که صدای در را نشنیدند. »
💥 صمد گفت: « راست میگوید. نمیدانم چرا کلید توی قفل نمیچرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم. »
همین که توی اتاق آمدند، صمد رفت سراغ قنداقهی بچه. آن را برداشت و گفت: « سلام! خانمی یا آقا؟! من باباییام. مرا میشناسی؟! بابای بیمعرفت که میگویند، منم. »
💥 بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: « قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بیمعرفت و هر چه تو بگویی. »
فقط خندیدم. چیزی نمیتوانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: « سفارش ما را پیش خواهرت بکن. »
برادرم به خنده گفت: « دعوایش نکنی. گناه دارد. »
💥 بچهها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دورهاش کرده بودند. همانطور که بچهها را میبوسید و دستی روی سرشان میکشید، گفت: « اسمش را چی گذاشتید؟! »
گفتم: « زهرا. »
تازه آن وقت بود که فهمید بچهی پنجمش دختر است. گفت: « چه اسم خوبی، یا زهرا! »
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت80
✅ فصل هفدهم
💥 سال 1365 سال سختی بود. در بیستوچهار سالگی، مادر پنج تا بچهی قد و نیمقد بودم. دستتنها از پس همهی کارهایم برنمیآمدم.
اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیاتهای پیدرپی بود. خدیجه به کلاس دوم میرفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسهی بچهها کمتر میتوانستم به قایش بروم.
💥 پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمیتوانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچههایشان بودند.
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقتها صبح که از خواب بیدار میشدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کمحوصله، کمطاقت و همیشه خسته بودم.
💥 دیماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی میکند. برای هیچ عملیاتی اینقدر بیتاب نبودم و دلشوره نداشتم.
از صبح که از خواب بیدار میشدم، بیهدف از این اتاق به آن اتاق میرفتم. گاهی ساعتها تسبیح به دست روی سجاده به دعا مینشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچهی اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش میکرد.
💥 چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بیتاب و نگران بود.
بندهی خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
🔰ادامه دارد...