🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام محمد حسین ساعدی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید محمدحسین ساعدی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#هنوز_سالم_است
💐 #قسمت_سیزدهم💐
محمد رضا دوباره سالم تر از قبل، پر شور و امیدوار ، راهی جبهه شد .
شب ک می شد چند ساعتی استراحت می کرد و بعد خیلی آهسته بیدار می شد ، اِوِرکُتش را می پوشید ، کلاهش را بر سر می کشید و آهسته می رفت تا وضو بگیرد .
تقریبا همه ی بچههای تخریب برای خودشان یک قبر اختصاصی داشتند که کسی حق تصرفش را نداشت ؛ مگر این که شهید می شد و قبرش می ماند برای نزدیکترین دوستش .
قانون ارث آنجا متفاوت بود.
نماز محمد رضا بدون اشک سر نمی گرفت به سجده که می رفت سر از خاک بر نمی داشت تا وقتی که خاک را با باران چشماهایش گِل کرده باشد .
نیم ساعت مانده به اذان صبح می نشست رو به کربلا و می گفت :« السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین . حسین جان، ارباب من سلام ! »
و زمزمه های شیرین زیارت عاشورا بود که فضا را معطر می کرد.
هر وقت فرصتی دست می داد کتاب دست می گرفت.
با همرزم هایش فوتبال و والیبال بازی می کرد.دنبال کارهای زمین مانده بود،ظرف ها را می شست،چادر را تمیز می کرد،چای ذغالی درست می کردو...
تو شناسایی هم مهارت،تدبیرو دقت خوبی داشت.با بچه های اطلاعات عملیات می رفت برای شناسایی
در پاک سازی بعد از عملیات هم از پرکاترین بچه های تخریب بود.
همیشه چفیه اش را با حوصله تا می زد و می انداخت دور گردنش.
آنقدر تمیز بود که انگار نه انگار آنجا از حمام خبری نیست و همه جا خاک است.
مرتب و منظم و معطر بود.
عینک کائوچویی بزرگی به چشم می گذاشت اِورکت جبهه اش را می پوشید و تسبیح دانه درشتی به دست می گرفت .
زمان تلف شده زندگی اش را به حداقل رسانده بود. لبش از ذکر نمی ایستاد ؛ حتی در خلوت و تنهایی ؛ انگار خدا را حی و حاضر می دید
شده بود «رنگ خدا».
همین هم بود که بچهها از دیدنش سیر نمی شدند.نه از خودش،نه از صحبت سکوتش،نه از روضه خواندنش ونه از مزاح ها و خنده هایش.
تا توی روضه ها اشکش سرازیر می شد همه از گریه ی او گریه شان می گرفت.
سوز خاصی داشت گریه کردنش.
اشک هایش را با چفیه پاک نمی کرد،آن ها را به بدنش می مالید.
آب خوردنِ جیره بندی اش را نگه می داشت تا غسل جمعه کند.
بعضی شب ها که گروهی از بچهها مهمان چادرشان می شدند،بعد از چای و گز ومیوه و تخمه وصحبت و خنده،آرام بلند می شد وبا چفیه اش لامپ را شل می کرد.فانوس را هم اگر بود کم می کرد بعد آرام شروع می کرد و دم می گرفت
_حسینم وا حسینم وا حسینا.غریبم وا شهیدم وا حسینا.
بعد هم « حسین قاسمی» دم می گرفت و پشت سر او « حسین کاجی »
اگر کشتند چرا خاکت نکردند
کفن بر جسم صد چاکت نکردند
و غروب هر روز که دوباره ساکت و بی صدا می رفت و رو به کربلا می نشست و زیارت عاشورا می خواند.
♦️ ادامه دارد ....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#هنوزسالم_است
💐#قسمت_چهاردهم💐
محمدرضا توی شهر هم آدم جبهه بود.
در همان چند روزی که به قم بر میگشت،بچهها را توی مسجد دور خودش جمع می کرد.و هم صحبتشان می شد.مادر هر شب از پشت در صدایش را می شنید که دعا و نماز می خواند و زار زار اشک می ریخت.
صدای گریه ی محمدرضا هر قدر هم که آرام بود،باز مادر را بیدار می کرد.هرچند صبح که می شد،دوباره شیطنت ها و خنده ها شروع می شدند.
محمدرضا خودش را می زد به آن راه؛انگار که تمام شب را خواب بوده.
محمدرضا تیز و کنجکاو بود.هر چه را که مادر گم می کرد یا پنهان می کرد محمدرضا زود پیدا می کرد.حالا هم که خدا گنج های نهانی آسمانی داشت،محمدرضا تیز شده بود که پیدا کند.
مادر قد و بالای محمدرضا،اخلاق خوش،دل مهربان،بازوی پر توان و صورت نورانی اش را که می دید،دلش برای دامادی اش پر می زد.
می گفت:«محمدرضا تو که همه اش به جبهه می روی پس:«کی می خواهی دنبال کار بروی می خواهیم برایت زن بگیریم.بالاخره باید سرو سامان بگیری و خانه زندگی داشته باشی یا ن؟
تازه تو که موهایت به دو طرف موج دارد باید دوتا زن بگیری.»،محمدرضا می خندید و می گفت:«زن من تفنگ است.
خانه ام هم یک قبر سفید و تمیز.دیگر تیر آهن و بند و بساط هم نمی خواهد.»
دفعه آخر که به مرخصی آمد رفت نجاری شوهر خواهرش و یک کُمد درست کرد
گذاشتش گوشه اتاق،کلیدش را به مادر داد و گفت:«این کلید کمدم است،اما تا شهید نشدم بازش نکنید.»
چشم غره مادر را که دید شروع کرد به شوخی.پیش از حرکت هم رفت و چند جعبه شیرینی و عطر خرید و گفت:«می خواهیم آن جا در جبهه جشن بگیریم.»
شب عملیات«کربلای 4»بود.
محمدرضا لباس تمیزی پوشید،عطر زد و موهایش به یک طرف شانه کرد.حالا حسابی خوشتیپ و خواستنی شده بود.
با شوق گفت:«این عملیات آخر من است دیگر بر نمی گردم.لباس پاسداری ام را هم نمی پوشم.»چون نمی خواهم عراقی ها بفهمند که پاسدار هستم.
عملیات سختی بود قرار بود لشکر های«امام رضا علیه السلام،17علی ابن ابی طالب علیه السلام و27محمد رسول الله صلی الله علیه و آله»با هم عمل کنند.
از چند ماه قبل کارشناسی انجام شده بود.از هر لشکر تعدادی از بچهها آموزش غواصی دیده بودند.
آن ها باید از اروند و رود خیّن می گذشتندو همراه با بچههای تخریب راه را باز می کردند.
عراق متوجه تحرکات بچهها شده بود.
♦️ادامه دارد...
Part07_خداحافظ سالار.mp3
14.26M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 7⃣
<<━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━>>
@motevasselin_be_shohada
🌷 شهید ابراهیم هادی مـےگفـت:
اگر میگویـید الگویتان
حضرت زهرا "س" است باید
ڪاری ڪنید ایشان از شما
راضے باشند و حجاب
شما فاطمے باشد ...
《منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 》
⚘شادی روح شهدا صلوات⚘
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣