🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید عباس ذوالحسنی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام . شهدا در تمام طول زندگیم همواره گره از مشکلات ریز و درشتم باز کردند
قبل از آشنایی با این کانال به شهدا متوسل میشدم و الان تقریبا یک ساله که با شما چله میگیرم
سال ۱۴۰۱ با لطف خداوند ونظر ائمه ودعای شهدا ی عزیز یک حاجت بزرگم برآورده شد
تقریبا يک ماه پیش مشکلی برامون پیش اومد که مسئله ی آبروی خانواده مطرح بود همه نگران بودند و روزآخرچله ی قبلی یعنی متعلق به شهید احمدعلی نیری بود به ایشون و برادرشوهر شهیدم متوسل شدم و همش صداشون میکردم حتی درخواب ،
که به طور معجزه آسایی نزدیکای غروب اون مشکل رفع شد
الانم امیدوارم شهدا برام دعا کنند تا حاجتی که دارم رو ازشون بگیرم انشالله
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام خدمت شما خادمان مخلص امام زمان جانم و شهدای والا مقام
خیلی ممنونم از این که چله دعوت کردین
بنده شب پنجم متوسل شدم به شهید سیدحسن موسوی از امام زمان یک خبری به من بده خدارو شکر تو خواب به من خبر از امام زمام دادن که بماند...
خیلی خوشحالم که پیش شهدای عزیز هنوز آبرو داریم ان شاءالله دستمونو بگیرن
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام و عرض ادب
خاطرهای دارم از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
نوه من دچار مشکل پوستی شده بود پزشک داروی قوی شیمیایی تجویز کرده بود با شرایط خاص درمان ،,یعنی بعد از استفاده از مایع دارو میبایست سریع محل مداوا شسته میشد و چرب میشد
نوه ام خودسرانه بدون مشورت و بدون شستشو از ماده استفاده می کرد که باعث شد پوست بدن دچار سوختگی و ضایعه شدیدی در پوست شد بطوری که نصف بدنش دچار سوختگی شد
دخترم خیلی غمناک شد متوسل به روح شهید حاج قاسم شد
روز بعد آمد دیدنم، متوجه شدم خوشحال هست گفت دیشب حاج قاسم به خوابم آمد گفت ناراحت نباش خوب میشه دست کشید بر جای جراحت فرزندم روز بعد دیدم بهبود پیدا کرده وخوب شده.
به شهدا اعتقاد زیاد داریم همیشه ختم قرآن
برای شادی روحشان و زیارت عاشورا بر می دارم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
May 11
🌤🕊
✅به کانال متوسلین به شهدا در#روبیکا بپیوندید👇👇👇
https://rubika.ir/motevasselin_be_shohada
لطفا کانال را به دوستان خود در روبیکا معرفی کنید🌹🌹🌹
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
یک مسؤولیت کوچک
#قسمت_صد_و_سی_هفت
خیلی اصرار کردن آخرش هم ولی حریفم نشدن خودم کارو تموم کردم و بچه هم آروم شد.»
همسر شهید
ساعت حول و حوش نه شب بود صدای زنگ خانه از جا پراندم نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم، چادرم را سر کشیدم و زود رفتم دم در، یک موتور تریل جلوی در بود دو تا مرد هم روش نشسته بودند.
اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید : «آقای برونسی تشریف دارن؟»
گفتم «نه.»
گفت: «کجا رفتن؟»
پیش خودم فکر کردم شاید از همرزم هاش.هستند.گفتم :«سرشبی رفتن حرم برای سخنرانی»
پرسید: «کی می آن؟»
گفتم:«می دونم رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان»
هنوز تو شک و تردید بودم
«ببخشید حاج خانم ما از رفقای جبهه شون هستیم اگه بخوایم ایشون رو حتماً ببینیم چه وقتی باید بیایم؟»
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
یک مسؤولیت کوچک
#قسمت_صد_و_سی_هشت
زود گفتم: «ایشون اصلا خونه نیستن وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.»
سؤالاتش انگار تمامی نداشت باز گفت: «امشب چه ساعتی می آن؟»
شک حسابی برم داشته بود همچین با تردید و دو دلی گفتم:: من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.»
چند لحظه ای ساکت شد خواستم بیایم تو باز به حرف آمد.
«ببخشین حاج خانم ،شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.» " 1 ".
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به پرخاش گفتم :«شما اگه از رفقاش هستین باید اسمش رو بدونید که!»
تا این را گفتم آن یکی که پشت فرمان بود سریع موتور را روشن کرد گاز داد و بدون خداحافظی رفتند. نزدیک ساعت ده عبدالحسین آمد یکی دیگر هم همراهش بود سلام که کردند عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین که ما خیلی گرسنه هستیم
دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم برای همین انگار حرف او را نشنیدم گفتم: «دو نفر اومدن با شما
کار داشتن»
«کی؟»
گفتم :«سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن خودشون هم نگفتن کی هستن»
عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند نگاهشان نگاه معنی داری بود حس کنجکاوی ام تحریک شد با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟»
پاورقی
۱ - بعداً فهمیدم آن سؤال را به خاطر اطمینان خودشان پرسیده اند اطمینان از این که خانه را درست آمده اند.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷