💥روایت یک مقام ایرانی از شجاعت عماد
«يک بار در سال ۲۰۰۳ ميلادی، مغنيه، من را به همراه يک مسؤول ديگر ايرانی، به جبهه جنوب لبنان برد. او خود رانندگی میکرد و همزمان، مواضع حزب الله و اسرائيلیها را برای ما تشريح کرد. او بسيار شجاع هم بود.
يک بار قبل از سال ۲۰۰۰ ميلادی، مرا به ديدار مشابهی برد و تشريح کرد که رزمندگان حزب الله، چگونه کوهها را میشکافند و سکوهای موشکی را درون آن قرار میدهند که به صورت متحرک به خارج از کوه برود و آماده شليک شود.
در آن سفر هم با خودرو به جنوب رفتيم، تا جایی رفتيم که ديگر خودرو نمیتوانست حرکت کند و حدود ۴۵ دقيقه هم پياده رفتيم. راه، قبلاً مشخص شده بود؛ راه باريکی بود که از بين بمبهای خوشهای عبور میکرد و براي ما باور اين موضوع مشکل بود که موشکهای به اين بزرگی را زير چشم صهيونيستها چطور از اين راه منتقل میکنند.
دستاوردهای بزرگی بود، در آن زمان بود که من فهميدم که اگر اسرائيلیها به لبنان حمله کنند، شکست سختی میخورند.»
💥خاطرات بیادماندنی یک مادر از فرزند
مادر شهید مغنیه درخصوص خاطرات به یادماندنی خود از فرزندش چنین میگوید: من خیلی از حاج عماد خاطره به یاد دارم.
روزی را به یاد دارم که عماد کودک بود و من با او سوار بر تاکسی بودیم و به سمت بیمارستانی در بعبدا میرفتیم و مسافران نیز از مسیحیان بودند. از رادیو شنیدیم که در منطقه ˈبنت جبیلˈ در جنوب بمباران صورت گرفته. هیچ یک از مسافران نمیدانست بنت جیل کجاست و من به آنها گفتم که در جنوب قرار دارد.
چند سال گذشت و جنوب آرام شد و ما به جنوب برگشتیم. هر یک از پسرانم بایستی یک هفته تا برگشتن پدرشان پیش من می ماندند تا اینکه نوبت حاج عماد رسید. روز یکشنبه طبق معمول پدرش به بیروت رفت و عماد پیش من ماند.
ناگهان دیدم او مشغول جمع کردن وسایل خود است. از وی پرسیدم کجا می روی که جواب مشخصی نداد. گفتم من تنها نمی توانم باشم و تو به خاطر من اینجا هستی. وقتی دیدم اصرار می کند که برود، گفتم برو ولی قبل از برگشت پدرت برگرد و قبل از برگشت پدرش آمد.
از او پرسیدم کجا بودی، گفت بنت جبیل. من در آنجا در حال گذراندن دوره آموزش هستم می خواهی من هم مانند آن راننده ماشین باشم که بنت جبیل را نمی شناخت. فهمیدم که وی بعد از گذشت 4 سال از آن حادثه آن را همچنان به یاد دارد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🔴آقای مترجم
《از خاطرات شهید عمهد مغنیه》
همه جا بود و هیچجا نبود. مثل ماهیای بود که در دست نمیآید. هر جا که میخواست حضور پیدا میکرد بدون آنکه کسی پی به حضورش ببرد یا او را بشناسد. زبان انگلیسی، فرانسه و فارسی را به خوبی عربی بلد بود و صحبت میکرد.
گاهی در برخی جلسات مترجم بودن را بهانه ای برای حضورش و مطلع شدن از نظرات طرفین قرار میداد و آنقدر خوب از عهده این کار برمیآمد که هیچکس شک نمیکرد که او مترجم نیست و عماد مغنیه، مغز متفکر حزبالله لبنان است. حتی گاهی نظرات طرف خودی را که فکر میکرد نیاز به اصلاح دارد در قالب ترجمه اصلاح کرده و نظر خودش را اعمال میکرد. از این طریق همیشه در جریان اطلاعات دست اول بود.
در هر موضوعی نظرات بسیار خوب و قوی ارائه میداد، حتی در فیلمسازی و کارهای رسانهای شبکه المنار. اما در جاهایی که میخواست ابراز نظر کند و نظرش مخالف رای شخص دیگری بود، طوری آنرا بیان میکرد که اصلا طرف مقابل احساس مخالفت از سوی حاج رضوان نمیکرد و به خوبی اشکال دیدگاهش را می پذیرفت، بدون آنکه کدورتی بین آنها ایجاد شود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
📚معرفی کتاب از شهید عماد مغنیه:
✔️فرمانده در سایه
✔️راز رضوان
✔️عماد مقاومت
✔️ابوجهاد
✔️عماد مغنیه
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رفاقت شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید حاج عماد مغنیه و سید مقاومت چگونه آغاز شد؟
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام عماد مغنیه
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید عماد مغنیه
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋عشق سرخ
💥قسمت پنجم
ساعت از,نیمه شب گذشته,به دلیل سردی هوا (اخرپاییز۹۳)،ترافیک جمعیت روان ترشده,برخلاف هوای سرد محیط اما حال هوای دلها,همان حال وهوای گرم عاشقی ست.
بابا:هرجا موکب جاداشت ,استراحت میکنیم تا نیرومان راذخیره کنیم برای فردا صبح وهواهم گرمتر بشود.
هیچ کس مقاومت نکرد ,بنابراین داخل یک موکب که متعلق به عشایر اطراف کربلا بود اطراق کردیم,چقدر صاف وساده بودند ,درست است که زبانشان باما یکی نبود اما دلهایمان یکی بود وتپیدن دلها یمان همسو باعشق حسین ع بود,کاملا معلوم بودکه ازمال دنیا بی نصیبند اما هرچه داشتند ونداشتند را درطبق اخلاص میگذارند وپیشکش زوار حسین ع میکنند.
صبح علی الطلوع با بدرقه ی گرم میزبانمان راهی جاده بهشت شدیم,زهرا خیلی شارژ بود ومدام مزه میپراند,بابا ومامان هم همقدم باهم سیر آفاق وانفس میکردند,منم همزمان با پیاده روی زیارت عاشورا میخوندم که زهرا محکم دستم وکشید بیا بیا,قاصد اقا امام حسین ع.
باتعجب نگاهش کردم:چی چی میگه,واینستا ,بابا ومامان راگم میکنیم هاااا.
زهرا:اون دوتا کفترعاشق رابزاربه حال خودشون,نترس چشمم روشونه ومن راکشید طرف یه آقای عراقی که میخواست بازبان شکسته فارسی به ماچیزی بگه که فقط خانوم خانوم هدیه هدیه اش مفهوم بود...
زهرا باچشای شیطناش خندیدگفت:هدیه....همون که ازاقا امام حسین ع خواستی ,بگیر درنره خخخخ
من:زهررررا اولا این اقا سنش بالاست ,بعدشم هدیه منظورش کتابای تودستشه ,بعدشم چرا تو اینقد موقعیت نشناسی ,چی بگم که تودست ازاین اخلاقای گندت برداری....
زهرا انگاری ناراحت شد روش راکرد به طرف دیگه وگفت:دیگه تاکربلا باهات حرف نمیزنم ....وشروع کرد به دویدن...
درهمین هنگام یه خانومه به من تنه زد وموبایلم که دستم بود وزیارت عاشورا از روش میخوندم,پخش زمین شد ودل وروده اش هرکدام یه جا افتاد.
هرچی صدازدم زهرا,زهرا توجهی نکرد ,اخه چندمتری هم ازم فاصله گرفته بود,سریع رفتم باتری وموبایل را برداشتم دیدم ای داد بیداد سیمکارت هم نیست.. زن ومردهای اطراف متوجه شدند دنبال چی میگردم,کمکم کردند تا سیمکارت راپیدا کردم,کل دل وروده گوشی راچپوندم توی کوله پشتیم وباعجله رفتم تا ازخانواده ام عقب نمونم,اما هرچی چشم میانداختم نه خبری از زهرا باکوله پشتی خاکی رنگش بود ونه خبری از بابا باکاپشن کرمی ونه مامان با شال سبزی که روی چادرش انداخته بود,انگاری آب شده بودند ورفته بودند توزمین,نمیدونستم چکارکنم,رفتم ورفتم,ازاین عمود به اون عمود ازاین ستون به اون ستون اما نبودند ونبودند...
داخل یه موکب شدم,سیمکارت راگذاشتم داخل گوشی وباتریش هم گذاشتم سرجاش اما هرکارکردم روشن نشد که نشد...تنها امیدم به پیدا کردنشون هم دود شد ورفت هوا,با ناراحتی از موکب امدم بیرون وهرچی چشم انداختم کفشام راندیدم,اگه زهرا بود حتما میگفت:گل بود وبه سبزه نیز اراسته شد.
یاد زهرا افتادم اشکم جاری شد,کاش لااقل زهراکنارم بود.
با پای برهنه وباچشم گریان حرکت کردم وهراز گاهی میاستادم واطرافم رابررسی میکردم ببینم ازخانواده ام کسی رامیبینم یانه؟
اما نبود هیچ کس نبود...یادم افتاد که شب شام غریبان یتیمای کربلا تودشت اطراف باپای برهنه گم شدن,اما این گم شدن کجا واون گم شدن کجا,اینجا همه دوست بودند وهرکس به زور هدیه ای میداد یکی اب ,یکی غذا,یکی جای استراحت و...اما یتیمای کربلا دورشون پراز دشمن دشمنی که معجر وگوشواره غارت میکنه,دشمنی که هدیه اش آتش وتازیانه است😭
به خودم که امدم صورتم غرق اشک بود ونمیدونم چندتاعمود آهنی را طی کرده بودم.
نزدیک ظهر از سنگینی کوله ام وپای زخمی ام,خسته شده بودم ,کنار چادر یه موکب جای خلوتی دیدم ,رفتم بنشینم وهم استراحتی کنم وهم یه فکری تاازاین وضعیت در آیم...
چه بوی خوبی میاد تواین خلوت ...انگار بوی یه نوع گل هست یه بوی آشنا...
ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋عشق سرخ
💥قسمت ششم
حال خودم رانمی فهمیدم شروع کردم صحبت باخانوم زینب کبری س:خانومم,عمه جان تواین نصف روز گوشه ای بسیارکوچک از سختیهای کربلا راحس کردم,قربان دل عظیمت وصبر جمیلت بشوم ,همونطور که یتیمان دشت نینوا را دور هم جمع کردین تاگم نشوند ,من هم به خانواده ام برسان😭😭
یکدفعه صدایی با لهجه اصفهانی اومد:حاج خانوم....
به دور وبرم نگاه کردم ,کناراین چادرجز من کسی نبود پس منظور این آقاهه منم؟!
سرم وبلندکردم ونگاهش کردم:وای خدای من یهو دلم هرری ریخت پایین,چقد برق نگاهش مهربان وآشناست.
ذوق زده گفتم:شما ایرانی هستین؟؟
سرش راانداخت پایین وگفت:از لهجه ام معلوم نیست؟ راستش من جلوی این چادر ,کفش زوار راتعمیرمیکنم وواکس میزنم,قصد شنیدن وگوش ایستادن نداشتم,صداتون اینقد بلند بود که من بشنوم,مشکلی پیش آمده؟کاری,از دست من برمیاد که انجام بدهم؟
گفتم:مشکل,اره چه جوری بگم من گم شدم
آقاهه:از کدام کاروان هستین؟شماره مسوول کاروانتان راندارید؟
من:نه ,اخه من با خانواده اومدم باکاروان نیستیم,از صبح زود گمشان کردم ,گوشیمم خراب شده,روشن نمیشه,درحال حرف زدن,گوشی راسمتش گرفتم تا یه نگاهی بهش بیاندازه
چندباردکمه خاموشیش رازد ودید روشن نشد وگفت:یکی از دوستام چندتا عمود جلوتر مشغول خدمت به زوار هست,فکر کنم بتونه یه جوری راست وریستش کنه وحالا ازگوشی من استفاده کنید وباخانواده تان ,صحبت کنید وببینید کجا هستند.
گوشیش راگرفت سمت من...
ازخوشحالی کل بدنم رعشه گرفته بود بادست لرزان گوشی راگرفتم,یک هو نگاهش به جورابهای پاره وپاهای بدون کفشم افتادگفت:
اگه نذردارین باپای برهنه به زیارت برین میباست تواون لاین آسفالت برین اینجا پراز سنگریزه است .
سرم راانداختم پایین وگفتم:نه نذرندارم کفشام راگم کردم
پیش خودم فکرمیکردم الان میگه خیلی عجب خودت راگم نکردی که دیدم واقعا خودمم گم کردم.
با گوشی آقاهه شماره بابا راگرفتم.مشترک مورد نظر خاموش میباشد..
وای خدای من حتما شارژش تمام شده ,سیم شارژ هم داخل کوله ,من است
من:گوشی بابام خاموشه😞
اقاهه:خوب زنگ بزن مادر,داداش,ابجی و...
مامان که گوشی نیاورده,زنگ زدم زهرا,همون زنگ اول گوشی رابرداشت..
زهرا:الو بفرمایید
من:سلام زهرا😭
زهرا:خاک توگورت کنن کجایی؟نصفه روزه اندازه ی کل عمرم دعا خوندم تا فرجی بشه ,اخه گوشی بابا هم خاموش بود,این شماره کیه؟
من:مگه توبا بابا ومامان نیستی؟
زهرا:نه باباااا,من از وقتی باتو قهرکردم وفاز عشقی برداشتم ودر رفتم,دیگه بابا ومامان راندیدم,انگار کفترای عاشق پرزده بودند.
من:خدامرگم بده حتما کلی,گریه کردی؟
زهرا :نه بابا,فقط چون اعصابم خوردبود خوراکی هرچی دادنم خوردم,فک کنم دووعده صبحانه وسه وعده نهارکلی,هله هوله الان دل وروده ام بهم میپیچه..
من:چه بی خیالی وچه دل خجسته ای داری,من بس که گریه کردم اصلا یادم رفت یه چکه آب بخورم ,غذا که پیشکش...
چشمم افتاد به اقاهه که ایستاده بود وزمین را نگاه میکردوزود گفتم:زهرا جان الان کجایی من بیام پیشت,این گوشی هم مال یه ایرانی هست که لطف کردند گره مشکل من را بازکردند
زهرا:هی کی طرف,زنه یامرد؟متاهل یامجرد؟زشت یازیبا؟
نذاشتم حرفش راتمام کنه ومزه بریزه:زهرا کدوم عمود هستی؟
زهرا :جان عزیزت الان کنار عمود۷۱۵هستم ,لاین وسط,موکب امام حسن مجتبی ع
پس خیلی از من دور نبود,سه تا عمود جلوتر افتاده بود
اومدم گوشی رابدم آقاهه دیدم نیست..
گفتم نکنه جن وپری بود,اخه چهره اش یه جورایی عرفانی بود درسته هیکلش تنومند وورزشکاری بود اما معلومه که ازاون بچه مثبتهاست...خدایا چه حس,خوبی دارم...
اومدم جلوی موکب,بساط واکس وکفاشیش بود اما خودش نبود ,همونجا نشستم تابیاد...
ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
Part12_خداحافظ سالار.mp3
18.49M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 2⃣1⃣
<<━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━>>
@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بشنوید؛
✅ ما شما را فراموش نکردیم....
🌷🕊شهید سید مجتبی علمدار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#خاطرات_شهید 🌷
مادر حاج محسن حاجیحسنی کارگر:
🔸کسی از هم صحبتی با محسن سیر و خسته نمیشد، اگر بچهها در #جلسات_قرآن حاج محسن که اکثرأ نوجوانان و جوانان شرکت داشتند، در کنار آموزش قرآن📖شوخی میکردند او هم با آنها #میخندید و اجازه نمیداد که فضا خیلی خشک و خسته کننده شود
🔸البته به رعایت اخلاق و #احترام به بزرگترها در کنار انجام شوخیهای متین و مناسب تاکید داشت👌 و حتی خودش هم اهل شوخیهای مناسب بود حتی وقتی برای تلاوت در جلسه گمنامی در منطقهای دور افتاده دعوتش میکردند میگفتم: «خستهای نرو» میگفت: اینجا را باید #حتما بروم چون برای رضای خداست♥️
#شهیدمحسن_حاجی_حسنی_کارگر #شهید_مظلوم_منا🌷
راوی: #مادر_شهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺درد دل مادران شهید علی محمدرضایی و شهید مدافع حرم حمید محمدرضایی با لباسها و پای مصنوعی شهید علی محمدرضایی که بعد از 31 سال به وطن بازگشته بود
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🕊
به گفته مادرش، مراقبهها در مورد هادی پیش از تولدش آغاز شد، از همان کودکی راهش مشخص بود، نمازشب میخواند در قنوتش شهدا را دعا میکرد .
کسی که همهاش زمزمه یا حسین (ع) روی لب دارد، عشقش به اهل بیت مشخص میشود، به همین خاطر شهید ذوالفقاری مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موج الحسین بود؛
کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دین شعاری و ابراهیم هادی، بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود، و آخر عشقش به طلبگی ختم شد، نجف را انتخاب کرد و از این راه به شهادت رسید .
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی_شهید🕊
میگفت:شرف هر عاشقی
به قدر معشوق اوست.
🌹شهید محمد بلباسی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣