🔰مصاحبه با پدر و برادر شهید بزرگوار امید اکبری
در سپاه که استخدام شد برای برگزاری یک روضه در دهه فاطمیه به نزد من آمد و اجازه خواست تا خانه را با کمک بچههای مسجد برای این کار آماده کند و من و مادرش هم بلافاصله استقبال کردیم،
چند روزی گذشت، اما خبری از بچه های مسجد که قرار بود بیایند و منزل را برای برگزاری روضه آماده کنند نشد! به امید گفتم امید جان مشکلی هست با صدای مظلومانه اش آرام در گوشم و بدون آنکه مادرش بفهمد گفت:
نمی توانم هزینه روضه را بدهم پول زیادی جمع نکرده ام.
پدر شهید می گوید: آن زمان از این کارت های عابر که با آن پول دریافت می کردند، نیامده بود و من دفترچه حسابم را به امید دادم تا صبح روز بعد برای گرفتن پول به بانک برود.
در حین مصاحبه بردار شهید می آید تا کنار پدر بشیند و به فرزند برادرش محبت کند، پدربزرگ که حالا وظیفه سنگینی در قبال این تنها نوه خود پیدا کرده است دست بچه را می بوسد و او را روی پاهای عمویش می نشاند
و ادامه می دهد:
علاقه امید به من و مادرش باعث می شد تا همیشه با ما با احترام و ادب رفتار کند و نه تنها خودش به ما احترام می گذاشت، بلکه به برادرش هم توصیه می کرد که مبادا پدر و مادر از دست ما رنجیده شوند،
همیشه با بچه های فامیل بازی می کرد و بچه ها با دیدنش متوجه می شدند که یک بازی دیگر با عمو امید به زودی آغاز می شود.
این را که می گوید صدایش تغییر می کند و نگاهی به فرزند سه ساله شهید می اندازد، بغضش می ترکد و دیگر نمی تواند حرف بزند.
حمیدرضا صحبت های پدر را ادامه می دهد: خاطرات امید، پدر را می کشد؛
امید خاطره ساز لحظه های زندگی پدر و مادرم بود و حتی یکبار هم نشد که پدر و مادرم از او گلایه ای داشته باشند و در طی سال های زندگی با همسرش هم هیچ آزردگی خاطری برای همسرش به وجود نیاورد.
پدر شهید بلند بلند گریه می کند، انگار گریه اش از چشم ها نیست، انگار صدای گریهاش نه از دهان که از قلبش بیرون می آید؛ شانههایش تکان می خورد و صدای گریه بلندش باعث تامل حضار و بلندتر شدن صدای ناله هایی می شود که از اتاق می آمد.
محله آنها که روزی پاتوق شهید و رفقایش برای هیئت گرفتن بود، اکنون تبدیل به جایگاه عکسهای مختلف شهید در گوشه گوشه آن شده است؛ در جای جای کوچه رفقای شهید نشسته اند و انگار هنوز نفهمیده اند که چه شده! نمی خواهند بپذیرند امید که روزی برای آنها در هیئت مداحی می کرده، دیگر در بین آنها نیست، شاید رسم شهادت همین است، شهدا نمی روند، بلکه پرواز می کنند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️عشقبازیشهیدامیداکبریبااسم
اربابتوهیاتسیدرضانریمانی❤️
🌷سینهوضجهزدنوذکرگفتنشهید
#شهید_امید_اکبری
#پاسدار_مدافع_وطن
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام امید اکبری
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید امید اکبری
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت79
با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفتم:چیه ماتت برده؟اگه دختر خوبی باشی قول میدم که تو هم تومراسم خواستگاری حضور داشته باشی,تازه خودتم که میگی هیجان انگیزه وسرشار از هیجان میشی,هااا البته با وجود من وصدالبته رفیقت مرضیه خوش میگذره...
با صدایی عصبانی لیوان شربت را محکم کوبید روی میز جلوم ,خودش را انداخت روصندلی کنارم وگفت:هیجان بخوره تو سر من واون داماد یالغوز.....
خندم گرفت وگفتم:از کی تا حالا علیرضا شده یالغوز وماخبر نداشتیم,من که میدونم توهمچی بگی نگی ازش خوشت میامد,من توچشات اون عشقه را میدیدم هااا...
با دستای لرزون لیوان شربتی را که برا من درست کرده بود برداشت ویک نفس بالاکشید وگفت:حرف تو دهن من نزار من کی از این پسره ی سبک سر خوشم اومده وزد زیر گریه...
دلم براش سوخت وگفتم:پس حیف ,من فکر میکردم دوسش داری,اخه به من سپرده بودن زیر زبونت را برم اگه مزه دهنت خوب بود ,بیان خواستگاریت...
سمیه با دهان باز ,خیره نگاهم میکرد وباورش نمیشد من مامور بودم ازش خواستگاری کنم....اولش پلک نمیزد اما یکباره مثل ادمهایی که برق میگرتشان از جاش بلند شد وبه طرفم حمله کرد ومنم ناخوداگاه مثل دزدی که از دست پلیس فرار میکنه ,پا به فرار گذاشتم
سمیه همینطور به دنبالم میومد گفت:دختره ی ور پریده من را سرکار میزاری؟!
اره من علیرضا را دوست دارم همون طور که تو یوزارسیف را دوست داشتی,آی خدا بنازم به تقدیرت....
زدم زیر خنده وسرجام ایستادم وهمونطور که نفس نفس میزدم گفتم:دختر یه کم سنگین باش,یه کم پخته تر رفتار کن,یه کم نازی افاده ای بیا ,واخ واخ دختر واینهمه سبببک.....
سمیه امد طرفم دست انداخت گردنم وسروصورتم را غرق بوسه کرد وهمینطور که تواغوش هم از,خنده ریسه میرفتیم با صدای مرجان خانم ,مادر سمیه که میگفت:عه چه خبرتونه شما همین دیروز پیش هم بودین ,چه خبرتونه که مثل کسایی که صدساله همدیگه را ندیدن رفتار میکنید...به خود امدیم...
#ادامه دارد ...
نویسنده: ط_حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷