May 11
﷽
♥️روایـت اسـت کـه :
👈هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند..🌿 هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند🤲🏻🍃 و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...🥺
🎋
🌼🕊️چـه خـوش سـعـادتـند کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند🕊️ ..
💠پس این توفیق را از خود دریغ مکن💠✔️
_🌱به نیابت از ائمه اطهار🌱
🦋⃢🍁 دعآےفرج را بهـ نیت ظھور اقآ میخوانیم🌹⃟🌸
#«دعاےفرج...🕛💚»
اِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨
وَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃
وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫
وَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱
و َضاقَتِ الاَْرْض🌏
وَمُنِعَتِ السَّمآء🌃
وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃
وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨
اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸
کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀
یا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨
اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘
و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻
یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان💛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔
اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸
یااَرْحَمَ الرّاحِمینَ💫
بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺
💚💚💚🌤♥️🌤💚💚💚
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
━━━━━◈❖✿❖◈━━━━
✨هر گاه عیبی در من دیدی،به خودم خبر بده نه کسی دیگری...
چون تغییر آن دست من است!!!
💫کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم میشود اما گزینه دوم غیبت است و مرا در تاریکی نگه میدارد...
✔چرا موقعی که چیز منفی در کسی می بینیم، جز خودش همه را خبر میدهیم؟؟؟
❇جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد :
"اگر سبب رضایتت شدیم از ما سخن بگو و گرنه با خود ما بگو"
بر خود تطبیقش دهیم تا غیبت از میانمان از بین برود!!!
❌نصیحت کن اما رسوا نکن!!!
سرزنش کن اما جریحه دار نکن!!!
بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگر بی بهانه خوب باشیم...💝
╰─═ঊঈ🌱ঊঈ═─╯
↶به مابپـــــــیوندید↷
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🌷🌿🌤
🔴 تلنگر
✍مي گويند که پسري در خانه ، خيلي شلوغ کاري کرده بود .
او ، همه ي اوضاع را به هم ريخته بود.
وقتي پدر وارد شد، مادر شکايت او را به پدرش کرد.
پدر ، که خستگي و ناراحتي بيرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر ديد امروز اوضاع خيلي خراب است، و همه ي درها هم بسته است.
وقتي پدر شلاق را بالا برد ؛
پسر ديد کجا فرار کند؟
راه فراري ندارد!...
خودش را به سينه ي پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
✅شما هم هر وقت ديديد اوضاع خراب است،
به سوي خدا فرار کنيد.
«وَ فِرُّوا إلي الله مِن الله»
هر کجا متوحش شديد راه فرار به سوي خداست.
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🖇🌻🌾••
بچہها . . . !
سعےڪنيدعاشقباشيد . . . !
عاشقخدمتڪردن . . . !
منتظرنباشيدڪہڪسے
بہشمابگويدخداقوت،
ڪسےازتانتشڪرڪند . . .
ویاڪسےقدرڪاروتلاش
ومشقتےراڪہڪشیدهایدبداند.
#فقطبراےرضاےخداڪارڪنید:)
💛¦⇠#شہید_حسین_ناجے
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
🍃
#دعای_عهد
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌹
🌹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
🌹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
🌹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
🌹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
🌹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه
🌹ِ اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
🌹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ،
🌹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
🌹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ،
🌹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
🌹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
🌹 آنگاه سه بار بر ران خود دست مى زنى، و در هر مرتبه مى گويى:
✨ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شجاعت
#شهامت
#شهادت
#شهید_والامقام
#بهنام_محمدی
او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریاییاش به قلب دشمن میزد و با وجود مخالفت فرماندهان ، خود را به صف اول نبرد میرساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند .
بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد ، اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان می گریختر.
برای فریب عراقی ها می زد زیر گریه و می گفت : “ من دنبال مامانم می گردم گمش کردم ” او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد .
عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد شناسایی مواضع ، تجهیزات و نفرات آنها را دارد ، رهایش می کردند .
یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود ، وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود ، هیچ چیز نمی گفت ، فقط به بچه ها اشاره کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه افتادند .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊 🌴🌹
💠🔆💠🔆💠
یادٺباشھ
فضاےمجازۍشایدمجازۍباشہ
اماهرڪلیڪش،توپروندھاعمالحقیقۍ
ثبٺمیشہ..📝
نذارفضاےمجازۍ
فضاےمعنویدلٺروخرابکنہ..🍂💔
🌱🌱🌱
🌤#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌤
━━━━━◈❖✿❖◈━━━━
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
💔
🔔 #تلنگر
💠 ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ " ﻋﺎﺑـﺪ" ﺑﺎﺷﯽ
" ﻋـَﺒﺪ " ﺑـﺎﺵ❗️
🍃 ﺷـﯿﻄﺎﻥ ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ
ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ ، ﺍﻣﺎ " ﻋـَﺒـﺪ " ﻧـﺸﺪ ...❗️
✅ ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ
ﻋﺒﺎﺩت ﺳـﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ
✋ #ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ :
#دنبال آن باش که ﺧﺪﺍ چه میخواهد،
#ﻧﻪ آنچه ﺩﻟﺖ میخواهد ...
🌤#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌤
━━━━━◈❖✿❖◈━━━━
متوسلین به شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
وسلامبراوکهمیگفت:
«حجاب، مانند اولین خاڪریز جبهہ است کہ دشمن براے تصرفِ سرزمینے
حتماً باید اول آن را بگیرد»
#شهید_مرتضی_مطهری💌
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه قطعی و اصلی رهبر انقلاب به نیروهای فعال جبهه انقلاب
✅ناامید نشوید
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_ششم
چطور به او میگفتم که اگر برود شاید این آخرین دیدارمان باشد؟
اشک هایم را که دید فهمیدم که چیزی آزارش داد.
دستم را در دستش فشرد و گفت:
_باشه! خودتو اذیت نکن. فردا میرم انتقالی میگیرم.
چطور او را از ارزویش منع میکردم در حالی که بخاطر من از هر چیزی میگذشت؟
همانطور که اشک میریختم تیر خلاص را زدم و گفتم:
_محمد تو اینبار شهید میشی!
خندید و گفت:
_خدا از دهنت بشنوه... چه عجب...
با کلافگی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
دارم جدی حرف میزنم. دیشب خواب دیدم...
از سیر تا پیاز خوابم را برایش تعریف کردم. ابتدا متعجب نگاهم کرد و بعد چند ثانیه لبخندی از سر شوق روی لبش نشست و گفت:
_خب پس، به سلامتی مام رفتنی شدیم که... بابا این گریه هارو بزار بعد شهادتم خانم!
با چه ارامشی حرف میزد. دوست داشتم سیلی محکمی نثارش کنم بلکه این ارام بودنش کمتر حرصم دهد.
همانطور که با عصبانیت نگاهش میکردم از جا بلند شدم و گفتم:
_خیلی مسخره ای!
خواستم قدمی بردارم که بلند شد. جلویم ایستاد. با همان خنده ای ک سعی در جمع کردنش داشت:
_خیلی خب! ببخشید...
سرم پایین بود و سکوت کرده بودم. بعد دقیقه ای با کلافگی گفت:
_ای بابا! لیلی خانم کشتی مجنون و با این اشکات! پاک کن اشکاتو من که هنوز اینجام! اصلا بیا بریم دیگه به اون خواب قشنگتم فکر نکن! بزار فقط من فکر کنم!
خندید! انگار علاقه ی زیادی به حرص دادنم داشت. با مشت به بازویش کوبیدم و گفتم:
_ انقدر منو اذیت کن تا بلاخره موهام سفید شه...
همانطور که دستش را در دستم قفل کرد تا برویم گفت:
_اگه خودتو وقتی حرص میخوری میدیدی صد بار عاشق خودت میشدی..
_کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره!
_خب بزار بگیره...
_باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟
تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی!
نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت:
_خب رسیدیم. پیاده شو.
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم.
هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت!
باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند.
به سمتش برگشتم و گفتم:
_اینجا کجاست؟
همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت:
_بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟
در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم:
_نه! یادم نمیاد...
_یکم فکر کن.
چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم:
_اممم. نه! اصلا یادم نمیاد.
_برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکاری کنی!
تازه یادم امد. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم...
چه کتک ها که من انروز نخوردم.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که!
با خنده گفت:
_باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون.
_واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی!
با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه...
نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد...
یک قدم نزدیک تر شد و گفت:
_پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم.
_مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟
_اها! میخواستم اینو بپرسی..
اینجا جای قشنگیه برا من...
لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی!
تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد.
اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده!
به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام!
اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی...
حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم:
_ک من بیچارت کردم؟
_بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی!
_بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد!کن همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره!
دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت:
ادامه دارد...
*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_هفتم
_حس میکنی؟ خیلی تند میزنه...
چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟
بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم:
_محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟
سرشرا پایین انداخت و گفت:
_بیا با هم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده اینبار پر میکشم.
اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا...
چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟
اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را...
چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟
همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد...
بفهم لیلی او رفتنی است...
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت.
هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد.
دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ میسپارد.
دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم.
قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید.
گفتم خداحافظی؟
حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت...
ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت...
همه چیز در مغزم جابه جا شده بود...
انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود...
***
در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او...
جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود.
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
صورتش را بوسید و گفت:
_بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟
_چقدر ادم بدارو مچشی بابا! خسته نمیشی؟
_ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟
جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت:
_نترس بابا! من مراقبم...
دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم:
_مراقب خودت باش...
_توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست.
_چشم. تو نگران ما نباش.
سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت:
_ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی...
من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد.
_خب دیگه.. باید برم.
همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم.
جلوی در امیر را روی زمین گذاشت. نگاهم کرد و گفت:
_ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟
با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم:
_ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو...
سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت:
_خیلی دوستت دارم.
نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت...
حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت....
ادامه دارد...
🌿🌷🌤
گام برداشتن در جاده ی عشق هزینه میخواهد ...
هزینه هایی که انسان را عاشق و بعد شهید می کند🕊♥️
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea