eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
35.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
383 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله:12اسفند ✨پایان:21فروردین تبادل و تبلیغات نداریم❌ @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چطور به او میگفتم که اگر برود شاید این آخرین دیدارمان باشد؟ اشک هایم را که دید فهمیدم که چیزی آزارش داد. دستم را در دستش فشرد و گفت: _باشه! خودتو اذیت نکن. فردا میرم انتقالی میگیرم. چطور او را از ارزویش منع میکردم در حالی که بخاطر من از هر چیزی میگذشت؟ همانطور که اشک میریختم تیر خلاص را زدم و گفتم: _محمد تو اینبار شهید میشی! خندید و گفت: _خدا از دهنت بشنوه... چه عجب... با کلافگی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: دارم جدی حرف میزنم. دیشب خواب دیدم... از سیر تا پیاز خوابم را برایش تعریف کردم. ابتدا متعجب نگاهم کرد و بعد چند ثانیه لبخندی از سر شوق روی لبش نشست و گفت: _خب پس، به سلامتی مام رفتنی شدیم که... بابا این گریه هارو بزار بعد شهادتم خانم! با چه ارامشی حرف میزد. دوست داشتم سیلی محکمی نثارش کنم بلکه این ارام بودنش کمتر حرصم دهد. همانطور که با عصبانیت نگاهش میکردم از جا بلند شدم و گفتم: _خیلی مسخره ای! خواستم قدمی بردارم که بلند شد. جلویم ایستاد. با همان خنده ای ک سعی در جمع کردنش داشت: _خیلی خب! ببخشید... سرم پایین بود و سکوت کرده بودم. بعد دقیقه ای با کلافگی گفت: _ای بابا! لیلی خانم کشتی مجنون و با این اشکات! پاک کن اشکاتو من که هنوز اینجام! اصلا بیا بریم دیگه به اون خواب قشنگتم فکر نکن! بزار فقط من فکر کنم! خندید! انگار علاقه ی زیادی به حرص دادنم داشت. با مشت به بازویش کوبیدم و گفتم: _ انقدر منو اذیت کن تا بلاخره موهام سفید شه... همانطور که دستش را در دستم قفل کرد تا برویم گفت: _اگه خودتو وقتی حرص میخوری میدیدی صد بار عاشق خودت میشدی.. _کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره! _خب بزار بگیره... _باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟ تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی! نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت: _خب رسیدیم. پیاده شو. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊 https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea 🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊 متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم. هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت! باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند. به سمتش برگشتم و گفتم: _اینجا کجاست؟ همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت: _بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟ در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم: _نه! یادم نمیاد... _یکم فکر کن. چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم: _اممم. نه! اصلا یادم نمیاد‌. _برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکاری کنی! تازه یادم امد‌. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم... چه کتک ها که من انروز نخوردم. نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: _اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که! با خنده گفت: _باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون. _واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی! با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه... نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد... یک قدم نزدیک تر شد و گفت: _پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم. _مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟ _اها! میخواستم اینو بپرسی.. اینجا جای قشنگیه برا من... لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی! تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد. اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده! به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام! اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی... حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم: _ک من بیچارت کردم؟ _بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی! _بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد!کن همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره! دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت: ادامه دارد...
*‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ _حس میکنی؟ خیلی تند میزنه... چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟ بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم: _محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟ سرشرا پایین انداخت و گفت: _بیا با هم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده اینبار پر میکشم. اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا... چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟ اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را... چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟ همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد... بفهم لیلی او رفتنی است... امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت. هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد. دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ می‌سپارد. دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم. قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید. گفتم خداحافظی؟ حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت... ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت... همه چیز در مغزم جابه جا شده بود... انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود... *** در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او... جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊 https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea 🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊 صورتش را بوسید و گفت: _بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟ _چقدر ادم بدارو مچشی بابا! خسته نمیشی؟ _ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟ جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت: _نترس بابا! من مراقبم... دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم: _مراقب خودت باش... _توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست. _چشم. تو نگران ما نباش. سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت: _ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی... من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: _من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد. _خب دیگه.. باید برم. همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم. جلوی در امیر را روی زمین گذاشت‌. نگاهم کرد و گفت: _ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟ با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم: _ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو... سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت: _خیلی دوستت دارم. نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت... حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت.... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌷🌤 گام برداشتن در جاده ی عشق هزینه میخواهد ... هزینه هایی که انسان را عاشق و بعد شهید می کند🕊♥️ https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
💐 در این مقطع حساس از تاریخ که چشم مستضعفین جهان و محرومین روی زمین به شما ملت نمونه دوخته شده ، سعی کنید با گوش جان فرامین رهبر انقلاب را بشنوید و اگر سعادت دنیا و نجات از عذاب آخرت را می خواهید دست از ولایت فقیه برندارید ، بجنگید و در میدان نبرد پوزه دشمن را به خاک بکشید که در این راه سربلندی و عظمت اسلام و قرآن و آینده نهفته است . 🌹 🌴 https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea 🕊🌹🌴
21.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدایا! حواست بهم هست؟ به من یه نشونی بده؛ میخوام مطمئن بشم ... 🎤استاد پناهیان https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 گفت : میدونۍ چࢪا میگیم ‌ࢪفیق شہید خیلے کمڪت‌ میکنہ؟! -بࢪا؎ اینڪھ ‌ࢪفیق‌ ࢪوی ‌ࢪفیق‌ اثࢪ میزاࢪھツ♥️✨ معࢪفت ‌بھ‌ خࢪج‌ میدھ‌ و یھ ‌ࢪوز بھ ‌ࢪسم‌ ࢪفاقت‌ میبࢪتت پیش ‌خودش... ════✧🌸✧════ ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ ┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━ متوسلین به شهدا👇👇🦋https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea ┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
⊰{🌚💚}⊱ اسلحۂ جنگ امࢪوز؛ چادࢪِ فاطمہ است بانوجـٰان! مبادا دلت از طعنہ ها بگیࢪد و اسلحہ ࢪا زمین بگذاࢪۍ:) https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🌹 ✨همیشـه‌دغدغه‌شھٰادت‌داشت.. و‌میگفت:اگه‌کسـے‌یك‌روز‌به‌فکرِ🗯 شھٰادت‌نبود،بایدخودش‌رو‌تنبیه‌کنه ! •. 🌱 بعضیام واسه یه چیز مستحبم نفسشونو تنبیه میکنن اون وقت بعضیام واجباتشونم ترک میشه ولی بازم نفسشونو تنبیه نمیکنن😑💔 🌿🌤🕊🌿🌤🕊🌿 شهید بهشتی یه تعریف قشنگ دارن که میگن: هدف اسلام، تربیتِ انسانِ عاقل نیست، بلکه تربیتِ انسانِ عاشقِ عاقل است✨ 🌷 متوسلین به شهدا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea 🍃🌷🌾🍃🌷
💐🌺🕊🌹🕊🌺💐 عظیم‌ترین نعمت خدا را نعمت عظیم ولایت می‌دانم و استحکام در پیوند با ولایت را ضمانت بخش عاقبت‌بخیری می‌پندارم و لذا نه تنها با قلب و زبان بلکه در عمل کوشیده‌ام ارادتم را به ولایت به ثبوت برسانم و از خداوند متعال مسئلت دارم مرا در این مهم یاری فرماید . متوسلین به شهدا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea 🕊 💐🥀