🍃هر چه زور داشت جمع کرد توی دستهایش. آخرین قطرههای آب از پیراهن چکید بیرون. بچّه را بغل کردم و توی ایوان نشستم.
🍃گفتم:« یک لباس دیگه بخر تا مجبور نباشی چند بار تکان بدی و خسته بشی. اهل اتو کردن هم نیستی. نکنه مثل بعضیها با کتری آب جوش چروک لباسها رو میگیری؟».
🍃خندید و گفت:« به قول یکی از ائمه معصوم، توی امور مادّی طوری زندگی کن که انگار سالها در دنیا هستی و در کارهای آخرتت طوری باش که انگار دیگه فرصت نداری و باید بری.».
🍃دستهایش را شست و قرآن را از کنار پنجره برداشت.
🔅شهید عباسعلي اشرف
📚منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص444
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
در ادامه خاطره خاکهای نرم کوشک
به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت: تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. تو این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.
این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس. می دانستم تو سخت ترین شرایط و تو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد. حتی موردی بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع
رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده های بالا بی سیم زدند و گفتند: باید برگردین.
تو همچنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم. گفت: نظرت همین بود؟
پرسیدم، مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟»
چند لحظه ای ساکت ماند.جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: من هم عقلم به جایی نمی رسه.
دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت رو خاکهای نرم کوشک. منتظر بودم نتیجه ی بحث را بدانم.لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت.
پرسیدم: پس چکار کنیم آقای برونسی؟
حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم:حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چکار کنی؟!
باز چیزی نشنیدم.چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که تو این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگری شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم، صدای آهسته ی ناله
ای مرا به خود آورد. صدا ازعقب می آمد. سریع، سینه خیز رفتم لابلای ستون...
حول و حوش ده دقیقه گذشت. تو این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد. با
غیظ می گفتم: آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزی بگو!
هیچی نمی گفت.بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم.دشمن بیکار ننشسته بود: گاه گاهی منور
می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ی دیگری شلیک می کرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود:درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: سید کاظم!خوب گوش کن ببین چی می گم.
به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم.یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند.شش دانگ حواسم رفت به صحبت او.
خودت برو جلو.
با چشمهای گرد شده ام گفتم: برم جلو چکار کنم؟
هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی ، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.»
مکث کرد.با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم.
بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اون جا.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت: وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو.اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن.
از جام تکان نخوردم.داشت نگاهم می کرد.حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرفهاش، یک علامت بزرگ سؤال بود تو ذهن من. گفتم: معلوم هست می خوای چکار کنی حاجی؟
با ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟
شنیدن که شنیدم، ولی...
آمد تو حرفم.گفت: پس سریع انجام بده.
کم مانده بود صدام بلند شود.جلوی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار، خودکشیه، خودکشی محض!
شما به دستور عمل کن.
هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد.شاید برای همین بود که زدم به آن درش، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.
این دستورو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجرا کنی و حرف هم نزنی.
لحنش جدی بود و قاطع.او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه همچین برخوردی ازش ندیده بودم و حتی نشنیده بودم.تو بد شرایطی گیر کرده بودم. چاره ای جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوك ستون.آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن
قدمها:یک، دو، سه، چهار و...
🌷ادامه دارد......
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷إِلَّا طَرِيقَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ۚ وَكَانَ ذَٰلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا
🌷مگر به راه دوزخ، که جاودانه در آن خواهند ماند. و این امر براى خدا آسان است!
(نساء/ ۱۶۹)
👉 @mtnsr2
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
🌐داستان کوتاه
🔹 روزی جوانی از پدرش پرسید معنی #حمد چیست؟
🔸پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر میروی و سلطان تو را میبیند و سلطان بدون اینکه به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسهای طلا میبخشد.
❓تو از وزیر تشکر میکنی یا سلطان؟؟
🔹پسر گفت: از سلطان
🔸 پدر گفت: معنی #شکر هم این است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی میکند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است...
👉 @mtnsr2
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
b70e4db367c4406397d81fb48954c2725c52d057.mp3
1.29M
🌐چرا ناراحتی؟
🔻خدا هنوز زندهست؛ حواسش بهت هست!
💠روایتی از شهید برونسی
استاد پناهیان
👉 @mtnsr2
سه عامل اساسی برای عاقبت بخیر شدن از امام صادق علیه السلام
🌷امام صادق علیه السلام طی نامه ای به دوستانشان فرموده اند:
💠که اگر می خواهی عاقبت بخیر بشوی سه کار را باید انجام بدهید:
1⃣«فَعَظِّمْ لِلَّهِ حَقَّهُ» حق خدا را بزرگ بشمار و نعمت های خدا را در معصیت صرف نکن. این آدم عاقبت بخیر می شود.
2⃣وَ أَنْ تَغْتَرَّ بِحِلْمِهِ عَنْكَ
میخواهی عاقبت بخیر شوی، به حلم خدا مغرور نشو.
3⃣ اگر میخواهید عاقبت بخیر شوی
به کسی که به ما منصوب است و ارادت دارد، اظهار مودت میکند ولو به دروغ احترام کن.
📚این روایت در جلد ۷۳ بحار صفحهی ۳۵۱ محدث خبیر، مرحوم مجلسی نیز امده
👉 @mtnsr2