eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️باز هم صبح جمعه و بیقرار است دل منتظران 🍃دلهایی که صبح جمعه بیقرار مولا هستند ببینند 🍃درد ودل احساسی با خدا ، شکوایه از نبودن امام زمان 👉 @mtnsr2
⭕️ 🌷☘صبح جمعه بود بعد نماز صبح با کلیپی از امام زمان با اشک از دوری او به خواب رفته بود 🍃صبح دیر وقت چشم باز کرد نگاهی به ساعت انداخت ...... نزدیک ظهر بود سریع سر گوشی اش رفت پیامهای روز رو چک میکرد به خبرگذاری های روز دنیا سر زد اما انگار دنبال خبری بود .... هرچه گشت چیزی پیدا نکرد نا امیدانه گوشی از دستش آرام به زمین افتاد اشک از گوشه چشمانش قطره قطره روی گوشی اش می چکید کم کم سوز ناله اش بلند شد و به سجده افتاد دیگر نمیتوانست بغضش را در سکوت صدایش مخفی کند 🍃ناگهان بغضش ترکید😭 وامام زمان را صدا میزد .... 🍃چه شد این هفته ام که نیامدی آخر کی می آیی قرار دلم جمعه ها بود دلخوش به جمعه ها هستم...‌ اینجا دیگر گریه امان صحبت به او را نداد .😭😭 با کمی گریه آرام شد اما اینبار لب به شکوایه باز کرد شکایتش را به خدا میکرد . باشروع شکوایه اش به خدا اشکای من هم سرازیر شد😢 🍃خدایا اینکه امام زمان رو ندارم مقصر خودمم اما هرچه تونستم برای اینکه خوب باشم انجام میدم . وسع من همینه یعنی آخرش اینه 🍃اما خدا تو که بزرگی تو که خدایی ..... 🍃جز به امام زمان به هیچ چیزی راضی نمیشم.... سرش رو از سجده بلند کرد چشماش قرمز شده بود از گریه آروم آروم شروع کرد به خوندن ..... 👉 @mtnsr2
15529_737.mp3
3.25M
🌷دعای دلنشین ندبه 🌷☘باصدای استاد فرهمند 🌷🌿التماس دعای فرج 👉 @mtnsr2
🌷☘خبری میرسداز راه خبری نزدیک است 🌷☘آب وآینه بیارید سحر نزدیک است 🌷☘جمعه آمدن او به نظر نزدیک است 👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 ادامه... 🌷 #ماجرای_عاشق_شدن_شهید_بابایی حتي يک بار يک دختر آمريکايي آنجا او را مي بي
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 🌷در ادامه سن و سالم کم بود و بعضي ها باورشان نمي شد که ازدواج کرده باشم. آن آقا هم در اصل بازرس نبود و براي خواستگاري من آمده بود. بعد از اينکه با من حرف زد و مرا ديد که حلقه دستم است رفت. دخترم را دو ماهه حامله بودم ولي معلوم نبود. از مدرسه که برگشتم موضوع را به عباس گفتم. عصباني شد. گفت: به چه اجازه اي اصلاً تو را اين قدر نگاه کرده؟گفت: بايد يک چاقو برداشت و فرو کرد تو شکم طرف. شوخي مي کرد. بعدش خنديد. گفت: اصلاً تو بايد با پوشيه بروي مدرسه.گفت: حداقل موهايت را باز نگذار، ببندشان شايد زشت شدي. وضع حجاب آن موقع اين طوري بود. آن موقع لباس بلند و جوراب مي پوشيدم. زن هاي در و همسايه مي گفتند تو امّلي، چون آرايش نمي کردم . سر اين قضيه که آنجا در پايگاه نمي توانستم چادر بپوشم کلي مسئله داشتم. مادر تلفن زده بود و گفته بود اگر آنجا چادر نپوشد، شيرم را حلالش نمي کنم. عباس با او حرف زد. متقاعدش کرد که الآن وضع اينجا اين طوري است. گفته بود که به هرحال مليحه هم جوان است و بايد اين نکته را درک کرد. خودش اين را خوب فهميده بود که من نسبت به او کوچکترم . هوايم را هميشه داشت. سخت گيري را، آن هم براي بقيه، زياد دوست نداشت.  همان چند ماه، بعد از اينکه رفتيم دزفول، عباس کم کم در گوشم حرفهايي خواند که قبل از آن نشنيده بودم. مي گفت آدم مگر روي زمين نمي تواند بنشيند، حتما مبل مي خواهد؟ آدم مگر حتماً بايد توي ليوان کريستال آب بخورد. مي رفت و مي آمد و از اين حرف ها ميزد. در آن سن و سال طبيعي بود که من وسايلم را دوست داشته باشم. ولي داشتم چيزي بزرگتر را تجربه مي کردم، زندگي با آدمي که به او علاقه داشتم. آخر سر برگشتم گفتم: منظورت چيست؟ مي خواهي تمام وسايلمان را بدهي بيرون؟ چيزي نگفت. گفتم: تو من را دوست داري و من هم تو را . همين مهم است. حالا مي خواهد اين عشق توي روستا باشد يا توي شهر. روي مبل باشد يا روي گليم. گفت: راست مي گويي؟ راست مي گفتم.  مرد داشت ياد مي گرفت چه طور مفتون و شيدا لبه زندگي بايستد و با سر تويش نرود.  از اين بالا همه خانه هاي آن پايين مثل هم بودند، خانه خودشان، خانه بغل دستي. همه کوچک، اندازه قوطي کبريت. آدم ها يک جور و ريز ديده مي شدند. دلش مي خواست مي توانستند اين بالا را ببينند . شايد پيداکردن چيزي که همه سرگشته هاي آن پايين دنبالش بودند، اين جا راحت تر بود. حداقل اين بالا مرگ خيلي نزديک تر بود. کافي بود يکي از سيستم هاي کنترلي مشکل پيدا کند. پرنده چند تني آهني فقط براي آنها از اين چيزها سر در نمي آورند جاي امني به نظر مي رسيد. آن پايين زن ها در خانه مي ماندند و آشناي عجيبي با اشيا به هم مي رساندند، با انتظار براي مردي که در ابتدايش بايد خان ومان خودش را تاراج مي کرد. پايانش آن موقع ها معلوم نبود. تا انقلاب چند سالي مانده بود و جنگ اتفاقي بعيد به نظر مي رسيد.  اين طرف و آن طرف که مي رفتيم، وسايلمان را کادو مي برديم. عباس تلفن زده بود و از مادرم هم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود من وظيفه ام بوده که اين چيزها را فراهم کنم. حالا شما دلتان ميخواهد اصلا آتش شان بزنيد. بعد از مدتي آن خانه اي که همکارانم به شوخي مي گفتند که بايد بياييم وسيله هايت را کش برويم به خانه اي معمولي و ساده تبديل شد.  اين کارها در جو بشدت غير مذهبي آنجا بي سابقه بود. به خاطر اخلاق عباس که در فضاي آن موقع غيرعادي به نظر مي رسيد، با خانواده هاي زيادي رفت و آمد نداشتيم. يک شب يکي از همکاران عباس ما را براي مهماني دعوت کرد. گفته بود مهماني سالگرد ازدواج است و آ‌دم هاي زيادي نمي آيند، همين آشناها هستند. وارد خيابان خانه ميزبان که شديم ديديم کلي ماشين آن جا پارک شده، فکر کرديم لابد مال بغل دستي هاست.  داخل که رفتيم فهميديم که اشتباه نکرده ايم. مهماني شلوغي به سبک مهماني هاي آن دوره بود. زن و مرد با هم مي رقصيدند، وضع لباس و حجاب ها خراب بود. ميني ژوپ و آستين حلقه اي. مشروب و مخلفات هم روي ميزها بود. نتوانستيم آنجا طاقت بياوريم. زود بلند شديم و زديم بيرون.  در راه عباس بغض کرده بود. خانه که رسيديم زد زير گريه. بلند بلند گريه ميکرد و مي گفت چطوري بايد امشب را جبران کنم؟ سرش را به درو ديوار مي کوبيد. رفت قرآن را باز کرد و خواند. تا صبح همين طور بود 👉 @mtnsr2 🌷ادامه دارد..... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
⭕️خصوصیات اخلاقی شهید بابایی از زبان همسرش خانم صدیقه حکمت همسر شهید بابایی، درباره اوصاف اخلاقی شوهرش چنین می گوید: «بابایی یک شیعه واقعی بود و در امور مذهبی، حتی از «مکروهات» نیز دوری می کرد. در ایام ماه مبارک رمضان که گاهی روزانه 8 ـ 9 ساعت پرواز می کرد، حتی دستورات کتبی و شفاهی فرماندهانش نیز نمی توانست او را وادار کند که روزه نگیرد. به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد و غالبا در موقع نماز و در هنگام راز و نیاز با خداوندْ عاشقانه می گریست. به مظاهر مادی دنیا ابدا دل بستگی نداشت و برای حفظ این خصلت، جدا ریاضت می کشید و به زندگی مجلل و خانه بزرگ و وسایل لوکس و مدرنْ هرگز بها نمی داد. در مورد اموال بیت المال خیلی احتیاط و هرگز از وسایل و امکانات اداری، در امور شخصی استفاده نمی کرد». من نمی توانم پرواز کنم شهید بابایی با وجود این که در سال های آخری که به شهادتش انجامید، در سمت های فرماندهی خدمت می کرد و از پرواز معاف بود، ولی بیشترین ساعات پرواز و خطرناک ترین مأموریت های جنگی را به خود اختصاص می داد. هنگامی که مسؤولان و فرماندهان بالاتر وی، که وجود او را برای حفظ و برتری نیروی هوایی و تقویت جبهه های جنگ ضروری می دیدند، از او می خواستند که از پرواز خودداری کند، بابایی که در مقابل انقلاب و خانواده های شهیدان و مردم ایثارگرکشورش، بیش از این ها احساس وظیفه می کرد، در برابر این توصیه ها می گفت: «من نمی توانم پرواز نکنم و باید پرواز کنم.» او همیشه با دلایل گوناگون، فرماندهان و مسؤولان رده های بالاتر را برای شرکت در مأموریت های جنگی قانع می کرد. 👉 @mtnsr2
🌷خاطره ای از شهید بابایی بعدازظهریکی از روزهای پاییزی،که تازه چند ماهی ازشروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، اورابه محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم: 👇
پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.  سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:  ـ عباس! مداد خودت کجاست؟  گفت: در خانه جا گذاشتم.  به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.  او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. 💬(راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید 👉 @mtnsr2
musavi-07.mp3
4.75M
⭕️ 🌷با اذن فرمانده دل داده رزمیم 🌷در جبهه شامات آماده رزمیم 🌷ما با خمینی عهد و پیمان وفا بستیم 🌷ما پیرو راه شهیدان بوده و هستیم 🌷ما با ولایت پشت استکبار را شکستیم 👉 @mtnsr2
⭕️ #شهید_ابراهیم_هادی 🔶قسمت سی وچهارم 🔶 #شخصیت_الگو 👉 @mtnsr2