eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌐راه های کنترل خشم 1⃣ترک صحنه انسان خشمگین در چنین حالتی باید معرکه و صحنۀ  خشم و عصبانیت را ترک نموده و یا تغییراتی در خود به وجود آورد. برای مثال اگر ایستاده، بنشیند و اگر نشسته، بخوابد. 2⃣استفاده از افراد متخصص لازم است تا درمان کامل از افراد متخصص و کارشناس همانند پزشک روانشناس و یا معلم اخلاق در جهت درمان بیماری خشم و عصبانیت کمک گرفت و از راهکارها و دستورالعمل  های آن ها بهره جُست. 3⃣ ذکر خداوند فرد خشمگین به ذکر خدای تعالی مشغول شده و برخی نیز ذکر خدای تعالی را در این وقت، واجب دانسته اند. 4⃣صلح رحم هر کس بر خویشاوندان خویش غضب کرد، نزد او رود و خود را به او نزدیک نماید و به جهت صله رحم با او مصافحه و روبوسی نماید. این کار باعث آرامش روح و روان انسان خشمگین و همۀ انسان  ها می شود. 📚امام خمینی، شرح حدیث جنود عقل و جهل، ص ۲۳۸ 4⃣ وضو گرفتن در روایت دیگر آمده است: «الغضب من الشّیطان و الشّیطان خلق من النّار و الماء یطفی النّار» خشم از شیطان است و شیطان از آتش پدید آمده و آتش را به آب می توان خاموش کرد؛ وقتی یکی از شما خشمگین شود، وضو گیرد. 📚نهج الفصاحة، ص: ۵۸۶ 5⃣ غسل کردن در حدیث دیگر آمده است که هنگام غضب و عصبانیت غسل نمایید. «... فَاِذا غَضِبَ اَحَدُکمْ فَلْیغْتَسِل». وقتی یکی از شما خشمگین شود، غسل نماید. 📚نهج الفصاحۀ ۵۸۶ 👉 @mtnsr2
😡خشم شدید چگونگی گفتار را تغییر میدهد، اساس استدلال را برهم میریزد و تمرکز فکری را از بین میبرد 📚بحار الانوار جلد۷۱صفحه۴۳۸ 👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🌐داستان درباره خشم 🔸ﺷبی ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ🐍 ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ؛ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭّﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ. ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭّﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭّﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ، پس ﺑﺪﻧﺶ را ﺩﻭﺭ ﺍﺭّﻩ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ. 🔸ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ را ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻴﻔﻜﺮﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🔸اکثر ما ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪه… ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ 🔸ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ به ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ ﭼﻮﻥ ﻫﺮکسی ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺭﻭبه رﻭﻳﺶ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻭ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻛﻨﻲ 👉 @mtnsr2 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🌐عوامل غضب و خشم : ✔️خشم مى تواند عوامل گوناگونى داشته باشد، از جمله : 1⃣صفات رذیله اى مانند، حسادت، کبر و غرور، حرص، حب جاه و مال و ...؛ 2⃣کم حوصلگى و کم ظرفیتى؛ 3⃣ضعف و ناتوانى مزاج؛ 4⃣عدم اعتماد به نفس؛ 5⃣حساسیت هاى افراطى؛ 6⃣منفى بافى و سوء ظن به دیگران؛ 7⃣یادگیرى و همانند سازى و تقلید از والدین، همسالان ، همکلاسان و دوستان. 👉 @mtnsr2
🔹استاد علی اکبر رائفی پور ❓میدونی چرا ؛امام زمان ظهور نمیکنه؟ 🔅چون من و تو جامعه امام زمانی نساختیم امام زمان در جامعه ای که حرمت ندارد ، نباید بیاید. چون اگر بیاید ، مانند پدرانش کشته خواهد شد ؛ 👌هیچ کاری نمیخواد بکنی ؛ فقط خودت رو درست کن ... دو کلمه 👉 @mtnsr2
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 آیا ممکن است در تغییراتی رخ دهد؟؟؟ ✔️تغییر علائم حتمی ظهور 👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 ⭕️ 🔅امام سجاد (ع)می فرمایند : مردمانی که در زمانِ غیبتِ مهدی(عجل الله تعالی فرجه) به سر می برند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند ، از مردمان همه زمانها برترند ، زیرا خدایی که یادش بزرگ است به آنان و و ارزانی داشته است که غیبت امام برای آنان مانند حضور امام است . 📚بحار الانوار ،ج52،ص 122 👉 @mtnsr2 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
همیشه می گفت: خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و مفقود الجسد هستند، هر شب جمعه حضرت زهرا (س) خودش به دیدن آن ها می رود، بالای سرشان می نشیند، خوشا به حالشان که خانم را می بینند آن وقت مادرها همه اش بی تابی می کنند که چرا شهیدمان را نیاوردند بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم فاطمه زهرا (س) ؟ می گفتم: خب معلومه حضرت زهرا (س)  پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من مفقود الاثر شدم چرا نیامدم اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم برای خودش این سفارش را می‌کرد اما نمی‌گذاشت هیچ یک از بچه های گردان کربلا پیکر مطهرشان توی خط بماند گاهی طناب می بستند به پیکر شهید و روی زمین می‌کشیدند و عقب می آوردند تا در خط نماند می گفتم: مادر این جوری که پیکر شهید آسیب می بیند مادر این پیکر تکه تکه شده به دست مادر شهید برسد و بتواند صورت پسرش را ببیند بهتر است تا ما در مقابل مادر شهید بگوییم شرمنده ایم ما سالم و سلامت آمدیم و پسرت شهید شد و ما حتی نتوانستیم جسم بی جان او را برای تو بیاوریم. 🌷شهید اسماعیل فرجوانی🌷 👉 @mtnsr2
🌷چه می فهميم شهادت چيست مردم؟ 🌷شهيد و همنشينش كيست مردم؟ 🌷تمام جستجومان حاصلش بود: 🌷شهادت اتفاقی نيست مردم 🖐سلام به همگی شهادت اتفاقی نیست . شهادت مزد سالها سختی و مراقبت است که جز نصیب مردان خدا نخواهد شد عبد الحسین برونسی هم بعد سالها طعنه و کنایه و مبارزه با نفس به این درجه نائل آمد 🌸مبارکش باد 👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 قبر بی سنگ از خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه ای دست و پام را گ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌐در ادامه خاطره قبر بی سنگ... گفت: خودم که برگشتم، این کارو می کنم. زینب را یک بار بردیم حمام.هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد.هنوز رو زمین نشسته بود که پرسید:بچه رو بردین حمام. گفتم: بله. گفت: ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه؟ نه. وقتی نشست و نفسی تازه کرد، به مادرم گفت: دوباره بچه رو ببرین حمام. تا بردند حمام و آوردند، غروب شد. بعد از نماز مغرب، زینب را گرفت تو بغلش و همان پای بخاری نشست. نمی دانم چه به گوش زینب می گفت. فقط می دانم نزدیک دوساعت طول کشید! از همان اول شروع کرد آرام آرام اشک ریختن. وقتی بچه را داد بغلم، پیراهن خودش و قنداقه ی او خیس اشک شده بود! دو روز پیش ما ماند. شبی که فرداش می خواست برود، آمد گفت: زود آماده بشین می خوایم بریم جایی. کجا؟ یکی، دو جا نمی خوایم بریم، خیلی جاهاست. فکر زینب را کردم و سردی هوا را. گفتم: منم بیام؟ گفت: آره، زینب خانم رو هم باید ببریم. یک ماشین گرفته بود. خودش نشست پشت فرمان. سوار که شدیم، راه افتاد. چند تا فامیل تو مشهد داشتیم. خانه ی تک تک آنها رفت یک وقتی، با یکی شان، سرمسائل انقلاب، دعوای شدیدی کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم.برام عجیب بود که آن شب، حتی خانه ی او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل گرفته بود، چند دقیقه ای می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت: ما فردا ان شاءاالله عازم جبهه هستیم، اومدیم که دیگه حلالیت بطلبیم. آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ی فامیل برای خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ی ما. همینها، حسابی نگرانم می کرد. آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام االله علیهم) بود. آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛ زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش. خودم هم آن شب حال دیگری داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم. بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش داد، آوردش پیش من و گفت: بریم؟ گفتم:بریم.... توی ماشین، جوری که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن. من ان شاءاالله فردا می رم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم. هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد. گفت: قدم زینب مبارک است ان شاءاالله، این دفعه دیگه شهید میشم. کم مانده بود گریه ام بگیرد.فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت: شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدی؟ تو که می دونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا؟... توی خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.گفت: امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام االله علیهم) کردم. از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سری بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزی داشتین، فقط برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است. هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوی حقیقت را حس می کردم، ولی انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم. بعد از نماز صبح، آماده ی رفتن شد.خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت .هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم.گفت:این راهی که دارم می رم، دیگه برگشت نداره! یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه.از گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر. همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت: ای بابا، بادمجان بم آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید. ولی این بار مانع نشد. می گفت: حالا وقتشه، گریه کنید! کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان.این سری از زیر قرآن هم رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت. آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد. آخرین بار که زنگ زد خانه ی همسایه، چند روزی مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی پرسیدم: کی می آی؟ خندید و گفت:هنوز هم می گی کی می آی؟ امام جواد (سلام االله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن، من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی می آی؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت می آد؟ گریه ام گرفت.گفت:شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره. زینب را هم برده بودم پای تلفن.گفت: یه کاری کن که صداش در بیاد. هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت: خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه.... 👇👇