«چرا سوریه؟»
عنوان جدیدترین کتاب دبیرکل حزب الله لبنان به زبان فارسی
انتشارات جمکران
۴۳۰ صفحه
ارائه شده در نمایشگاه بین المللی کتاب
این کتاب مراحل ورود نیروهای حزب الله، ایران و روسیه به نبرد سوریه و علتهای آن را بیان میکند و از زمینهها، انگیزهها، هدفها، پروژهها، زمانبندیها، طرفهای درگیر، محدودیتها، خط قرمزها، جایگزینها، مسئولیتها و حال و آینده سخن میگوید
#مقاومت
#سید_حسن_نصرالله
#کتاب
#نمایشگاه_بین_المللی_کتاب
@muqawamat
نظر به ساعت خود کرد/ نقشه در سر داشت/ تبر به دوش کسی از نوادگان خلیل
چقدر مانده از این بیست و پنج ساله مگر؟ که محو گردد از عالم نشان اسرائیل...
#رهبر_انقلاب
#مقاومت
@muqawamat
شن ها را فراموش نکنید
۵ اردیبهشت روز شکست حمله امریکا در صحرای طبس
کاری از خانهطراحانانقلاباسلامی
#مقاومت
#طبس
@muqawamat
*السلام على أرواحكم...*
*السلُطات السعودية منعت العزاء بالشهداء...*
#شهداء_الحق
#قطیف
#شهدای_قطیف
#مقاومت
#شهید
#شهدا
@muqawamat
بر دیواری در منطقه العوامیه در عربستان نوشته:
"إذا كنت لا تستطيع رفع الظلم فأخبر عنه الجميع على الأقل".
اگر نمیتوانی ظلم را از بین ببری, حدأقل دیگران را از آن باخبر کن...
#شهداء_الحق
#قطیف
#شهدای_قطیف
#مقاومت
#شهید
#شهدا
@muqawamat
گرامیباد بیست و چهارمین سالروز شهادت استشهادیِ لبنانی صلاح غندور (ملاک)...
#مقاومت
#شهید
#شهدا
@muqawamat
خنده خورشید بر مردِ عملیات هایِ سخت
کمی از خاک مقابل پوتین هایش را داخل مشتانش گرفت و استشمام کرد. به آرامی دعایی خواند و با چالاکی موزون غزال دوباره به عقب چرخید. همرزمانش در واحد شناسایی کاملاً یکّه خوردند. هیثم به آرامی کنارش خزید و علّت را جویا شد. صلاح که حالا دیگر از نام مستعار «بلال» استفاده می کرد به صورت هیثم خنده ایی زد و گفت:
« مثل کف دستم اینجا را می شناسم. خاکش را بو کن. بوی لبنان را نمی دهد. نفهمیدی بدون مجوّز وارد خاک فلسطین شدیم؟... »
این را گفت و با اشاره دست به دونفر دیگری که با فاصله 300 متری از پشت بوته های بلند سرسبز نظاره شان می کردند، فرمان بازگشت داد. برای چندمین بار با قلم کوچکی که در جیب سمت چپ شلوارش گذاشته بود، بر روی کاغذ خطوطی را ترسیم کرد. هیثم می دانست نوشته های نامفهوم و خطوط عجیب و غریبی که صلاح می کشد، دوباره نوید عملیاتی بزرگ را می دهد. چند باری می شد که به تنهایی با صلاح به شناسایی می آمد. از او آموخته بود که هر آنچه را می بیند کاملاً در ذهن بسپارد و تا جایی که می تواند سوالی هم نپرسد.
تا بازگشت به مَقَر هیچ کلمه ایی بین شان ردّ و بدل نشد... .
* * ***
« باید مطمئن شویم گلوله ایی که شلیک می کنیم به هدف مورد نظر می خورد، آن وقت ماشه را فشار می دهیم. »
این جمله ایی بود که بارها و بارها از زبانش شنیده می شد. دوست نداشت با وجود این همه سختی در تهیّه سلاح، حتّی گلوله فشنگی هم بی جهت مصرف شود.
از وقتی با اصرار فراوان به واحد رزمی _ عملیاتی پیوسته بود، تلاشش هم دوچندان شده بود. می خواست یک تنه جای خالی دوستانش به خصوص غسّان را پُر کند. هرچه تلاشش را بیشتر می کرد، رای فرماندهان برای نفرستادنش به عملیات شهادت طلبانه را هم افزایش می داد. برگه مرخصیِ سه ماهه ایی برایش تنظیم کردند تا شاید به گُمانشان عشق به همسر و فرزندان منصرفش سازد!. حزب الله واقعا به او نیاز داشت. امّا دل غندور جای دیگری بود.
* * *
دود مثل ابری از بخش فوقانی حیاط خانه تَنوره می کشید. زیر تابلوی « واَعدوا لهم ما استطعتم من قوه » نشست و چند جمله ایی زمزمه کرد. محمّد حسین که تا آن لحظه از پشت شیشه پدرش را نظاره می کرد، به سرعت از پلّه ها پایین آمد و خود را در بغل او انداخت. زینب که چهار ماه بیشتر نداشت همچنان در آغوش مادر خواب بود. دوربینی را که ساعاتی پیش خریده بود بر گردنش آویزان کرد. در مقابل آفتاب دستانش را سایبان خودش ساخته بود تا فاطمه که تازه دو سالش تمام شده بود را بهتر ببیند. بوسه ایی بر صورتش زد و بعد از خداحافظی از خانه خارج شد. همزمان پرنده های داخل حیاط با احساس فرارسیدن سرمای شب در پهنه آسمان، به سوی کاشانه های خود پرواز می کردند.
* * *
به رَغم حرارت ذوب کننده خورشید، مرسدس بنز سفید رنگ با 450 کیلوگرم مواد منفجره جاسازی شده، به سمت پادگان به راه افتاد. از ایست و بازرسی اوّل به راحتی عبور کرد. آنقدر راحت که حتّی سربازان لَحدی به عروسکی که به شکل زن درست شده بود و صلاح آن را در کنارش گذاشته بود، شک هم نکردند.
از داخل آیینه ماشین نگاهی به صورت تازه تراشیده اش انداخت و خنده اش گرفت. اوّلین بار بود که خود را در این هیبت می دید. از سرعتِ ماشین تازه تعمیر کمی کاست تا کاروان نظامیان صهیونیست هم به پادگان نزدیک شود.
مثل همیشه شروع کرد به ذکر گفتن تا با آرامش بیشتری کارش را انجام دهد. نفرین مودبانه ایی هم نثار دشمنان مرجع محبوب القلوبشان که همیشه «سید القائد» می خواندش کرد و برایش از عمق جان دعا کرد.
چند متری تا کاروان و پادگان بیشتر نبود. شهادتین بر زبانش جاری شد. با فریاد «الله اکبر» چاشنی انفجار را هم زد. گویی آفتاب بالای سرش و کامیون ها یکباره با هم منفجر شدند و آتش گرفتند. آتشی که می غریّد و می خندید و می نالید و جیغ می زد و سوت می کشید.
نوشته شده در 8 اردیبهشت 1388
چهاردهمین سالگرد شهادت صلاح غندور (ملاک)
#مقاومت
#شهید
@muqawamat
شعر یعنی که سر صبح، کسی مثل شما
باعث روشنی حضرت خورشید شود!
اللهم عجل لولیک الفرج
#صلوات
#امام_زمان
@muqawamat
حکمت ۴۵۸ نهج البلاغه:
الْإِيمَانُ أَلَّا يَكُونَ فِي حَدِيثِكَ فَضْلٌ عَنْ عَمَلِكَ، وَ أَنْ تَتَّقِيَ اللَّهَ فِي حَدِيثِ غَيْرِكَ.
ایمان به این است که همانقدر که عمل میکنی سخن بگویی و آنگاه که درباره دیگران صحبت میکنی از خدا بترسی...
#نهج_البلاغه
#تلنگر
@muqawamat
"کم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَت فِئَةً کثِیرَةَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصابرِینَ"
#یمن
#مقاومت
@muqawamat