eitaa logo
🌾بانک محتوای مهدوپیش دبستانی امین قم🌾
70 دنبال‌کننده
176 عکس
10 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 🌺 شعری که بچه ها قسمت تکراری رو بصورت جواب تکرار میکنند : دست میبریم به آسمان - میگیم همه رقیه جان تو شام اومد یه کاروان - میگیم همه رقیه جان جای همه پیمبران - میگیم همه رقیه جان عزت کل شیعیان - میگیم همه رقیه جان نابودی یزیدیان - میگیم همه رقیه جان دست خدا برسرمان - میگیم همه رقیه جان پیروزی کشورمان - میگیم همه رقیه جان فدایی رهبرمان - میگیم همه رقیه جان کوری چشم دشمنان - میگیم همه رقیه جان به یاری اماممان - میگیم همه رقیه جان امید صاحب الزمان - میگیم همه رقیه جان ارسال از: https://eitaa.com/mahd_nasime_noor 🌺#دبستانی🌺 🆔 https://eitaa.com/mvpamin
﷽ 🌺 گل بابا شام غریبان در آن بیابان میگفت رقیه بابا حسین جان پشت پناهم راز نگاهم من دختر تو نیلوفر تو دردانه ی تو یکدانه ی تو چشمم به راهت یادِ نگاهت نام تو بابا تنهای تنها بر قفل بسته قلب شکسته باشد کلیدی نور سپیدی بابای خوبم امشب کجایی؟ از دختر خود آخر جدایی بابا به جان زهرای اطهر من را بغل گیر یک بار دیگر ارسال از: https://eitaa.com/mahd_nasime_noor 🌺#دبستانی🌺 🆔 https://eitaa.com/mvpamin
﷽ 🌺 این شعر زیبا که داستان زندگی حضرت رقیه س هست رو میتونید به صورت دکلمه برای بچه ها بخونید و بگید داستان از زبان حضرت رقیه س است: آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن همیشه پروانه ها دور سرم میگردن از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه پدربزرگ خوبم امیر مومنینه اون اولین امامه،ماه روی زمینه تو دخترای بابام از همشون ریزترم خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم گردنبند ستاره به گردنم میبستم یه روزی از مدینه،سواره و پیاده راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره اونجا که آسمونش پر شده از ستاره تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت گلهای دامن من از تشنگی میسوختن به گریه کردن من چشماشونو میدوختن تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا پیاده و پیاده همراه عمه زینب راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه توی خرابه شام ما رو زندونی کردن با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟» سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم کتاب حضرت رقیه(س)؛کتاب شماره «٢»از مجموعه شعر کودکان کربلا، شاعر:محمد کامرانی اقدام ارسال از: https://eitaa.com/mahd_nasime_noor 🌺#دبستانی🌺 🆔 https://eitaa.com/mvpamin