اسمِش مصباحِ ، یه پسر بچه یِ دلنازک با چشمهایِ اشکی و لپهایِ خیسِ صورتی ؛ همونطور که بینیشُ با آستینِ آویزونِ لباسِش پاک میکنه و اشکهایِ کوچولوش جایگزینِ اشکهایِ خشک شده یِ قبل میشن داره گوشه گوشه یِ خونه دنبالِ لبخندش میگرده .. .
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
اسمِش مصباحِ ، یه پسر بچه یِ دلنازک با چشمهایِ اشکی و لپهایِ خیسِ صورتی ؛ همونطور که بینیشُ با
• قلبِش کِی انقدر شیشهای شد که با نگاهِ بدِ غریبهترین آدمهاام اشکهاش سر میخورن رو صورتِش ، ضعف همه یِ وجودشُ گرفته ؛ شاید لازمِ مثلِ همیشه بره تو کمد دیواریِ اتاقِ آخری پشتِ لباسها قایم بشه.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
اسمِش مصباحِ ، یه پسر بچه یِ دلنازک با چشمهایِ اشکی و لپهایِ خیسِ صورتی ؛ همونطور که بینیشُ با
با صدایِ بچهگونهش میگه : ‹ فقط میخوام گوشه یِ خونه با برقِ خاموش غصههامُ کنارِ خودم بشونمُ باهم تو سکوتی که مثلِ تیکههایِ قوری شکسته یِ مامان برایِ قلبمِ به صدایِ تیک تیکِ ساعت گوش بدیم 🩹 ›
میدونستی وقتی جلویِ موهاتُ دو گوشی میبندی چقدر با دیدنت ذوق میکنم ، برایِ همین هم بدو بدو جلویِ موهایِ منُ هم مثلِ خودت دو گوشی چهلگیس میبستی ؛ من شبیهِ گُلکَلم میشدم و تو خودِ خودِ قرصِ ماه 🙃 .
- کاش الان همون گردنبندی که واست گرفته بودمُ انداخته باشی .. چقدر قلبم درد گرفت از اینکه دیگه نیستی تا وقتی رویِ گردنت میبینمِش چشمهایِ تو رو هم به همون لبخندِ همیشگیم مهمون کنم ❤️🩹 .
خب تو اگر میگفتی من همین الان ماهُ میخوام ، مصباح آسمونُ به زمین میرسوند تا بیارتِش واست 🌖 .
ولی من هنوز هم قصههامون رو پشتِ بومِ خونه مادربزرگتُ یادمه ، بخصوص اینکه همیشه یک نفر یکدفعهای میومد و انگار برق مارو میگرفت .. و تو قش میکردی از خنده.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
ولی من هنوز هم قصههامون رو پشتِ بومِ خونه مادربزرگتُ یادمه ، بخصوص اینکه همیشه یک نفر یکدفعهای می
آره خب .. صورتت خیلی قشنگ میشد اونطوری که میخندیدی :) ✨ .