مجله هنر و سرگرمی
یادش بخیر.. وقتی بچه بودیم کل دوران تابستون رو خونهی ننهجون میگذروندیم...حیاط با صفایی داشت... دو
(صدای دست فروشان بازار رشت:بدو بیا اینور بازار ماهی تازه سبزی تازه)
(پیرمردی حدودا ۸۰ ساله با یک دسته گل نرگس در دست بر روی چرخ دستی زرد رنگ حمل بار نشسته بود)
خب نرگس خانم این هم از غروب روز ۱۸۲۵۰ اُم...!
طبق قول و قرارمان مثل بقیه روزها برایت دسته گل مورد علاقهات را آوردهام ، نرگس.
هعی؛این چندین سال با عشق تو چقدر زود گذشت؛تلخی داشت اما با حضور تو شیرین میشد..!
زندگی من که از همون بدو تولدم تلخ بود از همون موقعی که فهمیدم بیمارم!بیماری قلبی که پدرم درگیرش بود و منم از او به ارث برده بودم ؛چند باری تا پای مرگ رفتم و باید پیوند میشدم
شرایط من خیلی بدتر از پدرم بود اما وقتی ۵ سالم بود پدرم بخاطر این بیماری از دنیا رفت..
بخاطر وضعیت مالی بدی که داشتیم نتونستم برم مدرسه و از همون بچگی برای کمک به مامانم و چرخوندن زندگی کار کردم..
روز ها یکی پس از دیگری با تلخی هایش گذشت تا رسید به اون روزی که دیدمت..
یادته اولین بار همدیگه رو وقتی ۱۷ ۱۸ سالمون بود همینجا جلوی بازار دیدیم؟
اون روز با یه چادر سفید گل گلی روی سرت و یه دسته گل نرگس توی دستت داشتی از کنار بازار رد میشدی و منم یه کارگر ساده بودم و داشتم با چرخ دستی بار یکی از مغازهها رو میبردم غرق مخارج زندگی و هزینه داروهای خودم و مادرم بودم و حواسم نبود که یکدفعه چرخ دستی خورد بهت و افتادی زمین.
وقتی پاشدی رو تو چرخوندی به سمت من و همونجوری که خاک روی لباست میتکوندی با عصبانیت شروع کردی به صحبت کردن..
تو فقط حرف میزدی من محو تماشای تو بودم،اون روز چشمهای دریاییت من رو توی خودش غرق کرد...
بهم گفتی: آی پسر تو چشم نداری آخه؟آدم به این بزرگی رو نمیبینی؟ببین دسته گل مورد علاقم رو به چه روزی انداختی!میدونی بابتش چقدر پول دادم؟ باید یکی جدید واسم بخری!
منم که یه کارگر بودم پولی نداشتم و قرار شد تو هروز ساعت ۵ و ۵دقیقه بعد از ظهر بیای جلوی بازار و منم یه شاخه گل نرگس بخرم و بهت بدم...
من ساعت ها رو با اون حس جدیدی که تازه با دیدن تو تجربه کرده بودم میگذروندم تا موقع قرارمون برسه..
با خودم میگفتم:نه خدا حواسش بهم هست و بالاخره شیرینی زندگی رو بهم چشوند..
روزها مثل برق و باد میگذشت و منم هر روز بیشتر از قبل عاشقت میشدم..عاشق نگاهت..لبخندت..حیا و کمالاتت حتی اون عصبانی شدنت هم قشنگ بود برام..
بعد از چند روزی خدا خدا میکردم که تعداد گل ها به اندازه دسته نرسه تا هر روز تو رو ببینم...
اما شد آنچه نباید میشد؛آخرین روز...آخرین گل...آخرین دیدار..
اون روز میخواستم حرف دلم رو بزنم بهت...اما میترسیدم..از جوابت میترسیدم
من یه کارگر ساده بیسواد بودم تو یه دختر با کمالات و تحصیل کرده...
اون روز توی بازار صحبت از یه دختر ۱۷ ۱۸ ساله بود که نزدیک بازار تصادف وحشتناکی کرده بود و میگفتن امیدی بهش نیست...
فردای اون روز هم حال من بدشد و کارم به پیوند کشید...خانواده یه نفر که دچار مرگ مغزی شده بود قلب اون رو اهدا کردند به من....
اون روز همانند امروز نیامدی؛ اما بالاخره برای گرفتن آخرین شاخه خواهی آمد....
✍فاطمه رشیدی احمدآبادی
مجله هنر و سرگرمی
#ناشناس
سلام آقای قاسمی
از بابت عکسی که روز دانش آموز در راهپیمایی از دخترم گرفتید
یک دنیا ممنون
♨️نتایج شمارش آرا انتخابات2024 آمریکا تاساعت 5 به وقت ایران
🔹ترامپ:53/8%(95 رای الکترال)
🔹هریس:45/2%(35رای الکترال)
📌 #خبر_فوری_سراسری
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جرات بالارفتن از این پله ها رو داری؟
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆ویتنام اینگونه آزاد شد...
نه با شعار هرزگی..وادادگی..و خفت..
پل پیروزی در تمام دنیا زنان هستند.