پدرم کارگر است
بقچه به دوش
از خانه به خیابان می رود
از خیابان به خانه می آید
پدر هر روز سبکتر می شود
بقچه هر روز سنگین تر!
پدرم
فقر را
به دوش می کشد!
#اقدس_خیرالله_پور
#عضوکانال
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم تاب زلفت را ندارد! پس مخواه
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
#فاضل_نظری
آنسان که یادم داد چشمت دلسپردن را
یک روز یادم میدهد از یاد بردن را!
آنقدر دارم یادگار از تو که فرزندم
با زخمهای من بیاموزد شمردن را...
جان رقیبم را قسم خوردی که خوش عهدی
از اعتبار انداختی سوگندخوردن را!
تحقیر ما افتادگان تا کی؟ که یادت داد
اینگونه روی زخم مردم پا فشردن را
چشمی که بر من بستهای بر غیر وا کردی
ممنونم از چشمت که آسانکرد مردن را...
#حسین_زحمتکش
به تو ای عشق می دانی همه نامرد می گویند؟!
وَ گاهی بهترین بیماری یک فرد می گویند...
نترس از آتش نفرین این عاشق جماعت که...
به داغ سینه های خسته،آه سرد می گویند!
تو را از دست دادم،گرچه عاشق های بسیاری
به حال آدمِ دلتنگ،دستآورد می گویند!
همان هایی که عشقت را به رنگ دیگری دیدند،
به قرمز سبز گفتند و به آبی زرد می گویند!
چنان علم پزشکی را بهم زد چشمهایت که
روان کاوان به چشمانت،علاج درد می گویند!
تو دورِ یار می گردی،و من دورِ تو می گردم
به تو ،توریستِ جنتلمن، به من ولگرد می گویند!
پریشان گشته می فهمد،چرا دارند همواره
تمامِ کائنات امشب،به تو "برگرد" می گویند...
#مینا_بیگ_زاده
#عضوکانال
ابریام چندان که باران هم سبکبارم نکرد
غرق در خواب تو بودم، مرگ بیدارم نکرد
میتوان در خاک هم دلبسته افلاک بود
سرو آزادم، تعلقها گرفتارم نکرد
نالههایم بر دلِ سنگ تو تأثیری نداشت
آنقَدَر مغرور بود این کوه، تکرارم نکرد
همنفس با نارفیقان، همقدم با دشمنان
هرچه آزارم رساندی از تو بیزارم نکرد
عطر گیسوی تو با آوازه شعرم شبی
هفت شهر عشق را پیمود و عطارم نکرد
#علی_مقیمی
تا چند به گِرد خود شتاب ای ساعت؟!
گِردِ سرِ خسته کم بتاب ای ساعت!!
خواب است سرانجام همه بیداران...
کم پلک بزن ، دگر بخواب ای ساعت...
#فرامرز_میرشکار_مبارکه
#عضوکانال
باز کن امشب بهشتت را، مرا از رو ببر
حلقه کن بر گردنم تا ساحل گیسو ببر
دستهایم را بگیر و رمز شب را فـاش کن
تشنگی های مرا تا چشمه ی جادو ببر
من عسل های فراوانی تدارک دیده ام
بی تعارف دست خود را داخل کندو ببر
دست خود دادی به دستم تازه دستم بو گرفت
خواستی یک شب بیا با خویش دستنبو ببر
گاهگاهی با صراحت جمله هایت را بگو
گاه جان را با اشاره ، با خم ابرو ببر
شاعری سهم شما باشد ،سزاوار شماست
دل ببر، هرشب دلی ازاین ” غزل بانو ” ببر
#فرشته_خدابنده
نگرانم، ولی چه باید کرد
عشق، دلواپسی نمی فهمد
درد من، خط ِ میخی است عزیز
درد من را کسی نمی فهمد...
#یاسر_قنبرلو
دلتنگ هستم و بدنم داد می زند
گلهای روی پیرهنم داد می زند
تشنه شدم هوای تو را در سراب مرگ
حالا پیاله های تنم داد می زند
مردم به ساعتی که تو را خاک کرده اند
بالای قبر تو کفنم داد می زند
گفتم زمانه میگذرد نه درست نیست
تو رفته ای و من دهنم داد می زند
شاعر شدم که شعر بگویم برای تو
دیدی که شاعرت شدنم داد می زند
تو سرزمین کامل من بودی و هنوز
من صفر مرزی وطنم داد می زند
ای کاش تا دوباره ببینم تو را که من
مثل اویس ام و قَرَن ام داد می زند
#زینب_حسامی
#عضوکانال
گل به تن کرده ایی و لهجه ی بلبل داری
توی باغ دهنت سوسن وسنبل داری
شکر از نای تو دارد صفت شیرینی
در هوای نفست رایحه ی مُل داری
بر دو ابروی فریبای به هم پیوسته
عاشقان را به صراط الغزلت پُل داری
رحمت منتشری...جاذبه ی مانایی
تو به مضمون بقا مُهرِتکامل دا ری
قدکشیدی ولب عرش اقامت کردی
قبله ایی روبه خدا شوقِ تمایل داری
باغ رضوان شده این شعر و تو در هر بیتش
دست هر قافیه یک شاخه گِلایُل داری
#اکرم_نورانی
#عضوکانال
حرف از تو زیاد است، ولی باور نه
داریم به دل هوای تو ، در سر نه
عمریست که سربار توایم آقا جان
سرباز و مدافعین این سنگـر، نه
#محمدجواد_منوچهری
#عضوکانال
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شبها مانند شاپرک ..؛
آنقدر دورِ خاطراتت می گردم
تا بالاخره یک جایی ؛
حوالی تو خوابم ببرد ..
#مهتا_منتظر
#عضوکانال
در بندِ لحظههایِ گرفتار تا کجا
راضی شدن به بازی تکرار تا کجا
آنسوی این حصار خبرهای تازهایست
در خانه جای پنجره دیوار تا کجا
فرصت همیشه نیست بیا دیر میشود
عمرم گذشت وعدهی دیدار تا کجا
خورشید پشتِ ابر که پنهان نمیشود
ای نورِ بیملاحظه انکار تا کجا
عمریست در پیِ تو به هر سو دویدهام
ای دوست میکشانیام این بار تا کجا
#عطیهسادات_حجتی
پس از هر گریه می خندم،غمم جا مانده در شادی
اگر این است دل بستن،ندارد هیچ ایرادی!
بگو از آن نگاهی که... از آن لبخند خوبی که...
از آن روزی که بعد از آن،به یاد من نیفتادی!
زمانی که دو دستم را رها کردی،نفهمیدی
صداقت را،وفا را ،عشق را از دست می دادی!
تمام شهر می داند،که از مردن نمی ترسم
از آن لحظه که حکمش را برای من فرستادی!
بیا یکبار در عمرت،هر آن طوری که می خواهی
مجازاتم بکن،حتی اسیرم کن در آزادی...!
و من این گوشه ی دنیا،هزاران بار جان دادم
همان شب ها که قلبت را به یار تازه می دادی!!!
خیابانِ رسیدن را ،نشانت میدهم روزی
ولی ای عشق می دانم،تو بی مقصدتر از بادی!
#مینا_بیگ_زاده
#عضوکانال
ناگهان در جهانِ بی روحم
دختری را غریقِ غم دیدم
دختری که درونِ چشمانش
تکّه ای کوچک از خودم دیدم
پیشِ پایم نشست و دستم را
با سرانگشت ها نوازش کرد
با همان چشمِ آشنا خندید
با همان خندههاش خواهش کرد
چشم در چشمهای خیسم گفت
باز داری چه میکنی بابا
من کنارِ توام، نمی بینی؟
پس چرا گریه میکنی بابا
عشق هم مثلِ هر چه داشتمش
بازی عمر بود و باختمش
پیر مردی درونِ آینه بود
که من اصلا نمی شناختمش...
#سید_تقی_سیدی
تو ماندگارتر از من بمان که رفتنی ام
تو باغ باش و من آن باغبان که رفتنی ام
نفس به یاد تو پس می دهم بمان دریا
حباب بر سر آبم بدان که رفتنی ام
تو جاودانه بر این در بتاب ای خورشید
یخم قسم به همین آسمان که رفتنی ام
تو مثل آینه ای روشنی که خواهی ماند
منم غبار نشسته بر آن که رفتنی ام
ملامتم مکن ای دوست قسمتم این بود
نداشتم خبر از ناگهان که رفتنی ام
#سیاوش_پور_افشار
مرا دردی به جان آمد که ؛ پنهانی نمی ماند
میان استخوان ؛ زخمِ گرانجانی نمی ماند
صبوری می کنم بر دل فراق سینه سوزت را
تو را می بارم از چشمی که بارانی نمی ماند
چه اصراری به ماندن ها که باید رفت از تن ها
به تن مرغ نفس جانا تو میدانی نمی ماند
به نیشابور چشم من اگرچه گوهرِ نابی
ولی خاتم به انگشت سلیمانی نمی ماند
به روی شانه می ریزی چنین بخت سیاهم را
و می دانم که می دانی پریشانی نمی ماند
مرا پرپر مکن ای گل که عمر عیش کوتاه است
به خاک این جهان جانا گلستانی نمی ماند
عزیز مصر می بیند به کابوسی که تعبیرش
کمی و کاستی ها در فراوانی نمی ماند
صبوری کن به موجِ غم که بار قطره ای
حتی
بهروی دوشِ این دریای طوفانی نمی ماند
#اکرم_نورانی
#عضوکانال
نشستهای لب بامی و پَر نمیگیری
سراغی از من آسیمهسر نمیگیری
چقدر روز و شبم بگذرد به بیخبری
چه کردهام که تو از من خبر نمیگیری
پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق
تو دست تشنهلبان را مگر نمیگیری
درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم
چرا به دست جوانت تبر نمیگیری
به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی
جرقهای و از این بیشتر نمیگیری
#پوریا_شیرانی
گل کرد به لب ، دوباره نام عرفه
سرمست شدم ز وصل جام عرفه
لبریز گناه بودم و خالق من؛
بخشید مرا به احترام عرفه...
#اکبر_اسماعیلی_وردنجانی
#عضوکانال
مِنَ الذُّنوبِ ذُنوبٌ لاتُغفَرُ إلّا بِعَرَفَاتٍ
برخی از گناهان جز در عرفات بخشوده نمیشوند
امیرالمومنین،علی علیه السلام
«دعائم الاسلام ، ج 1 ، ص294»
من گم شده ام؛ خسته ز پا افتادم
در دستِ تو ای عشق چرا افتادم؟
از شوقِ تو ای ماه ترین رویایم
از بس که شدم سر به هوا افتادم
#سید_علی_خوش_قامت
#عضوکانال
دیوان مولوی ست لبان اناری اش
معبد شدست چشم غزال ِخماری اش
ریواس های ترش و ملس تازه می شوند
از چشمه های بارش ابر بهاری اش
سیب و هلوست گونه ی انگور زای او
شاتوت بوده رنگ گل گوش واری اش
فرعون شده به کاخ زراندود عاشقی
افعی زدست زخم فراوان کاری اش
طعم لبان فتنه ی او قهوه ی قجر عاشق شدم به طعم لب زهرماری اش .
زیتون چشم های غزل واره اش عجیب
سبز -آبی است رنگ دو تا رودباری اش
صوفی شدم به میکده ی چشم های او
پیچک شدم به دور تن حلقه داری اش
جبری شدم به قاعده ی عشق بی دلیل
جبری که دل سپرده به او اختیاری اش
مانده است بر دلم سبدی از ترانه ها
مانده است روی دفتر من یادگاری اش
هر لحظه در خیال غمش آب می شوم
شوری زدست بر دل من افتخاری اش
صبر است کار و بار من و حال روزگار
من مانده ام کنار غم و سوگواری اش
#زینب_حسامی
#عضوکانال
سفر میکردی و کار تو را دشوار میکردم
که چون ابر بهاری گریۀ بسیار میکردم
همان "آغاز" باید بر حذر میبودم از عشقت
همان دیدار "اول" باید استغفار میکردم
ملاقات نخستین کاش بار آخرینم بود
تو را دیگر میان خوابها دیدار میکردم
«به روی نامههایت قطرۀ اشک است، غمگینی؟»
تو میپرسیدی و با چشم خون انکار میکردم
در آن دنیا اگر قدری مجال همنشینی بود
به پای مرگ میافتادم و اصرار میکردم
خدا عمر غمت را جاودان سازد که این شاعر
غزل در گوش من میخواند و من تکرار میکردم
#سجاد_سامانی
در قلب کویر من تو سیلی نشدی
درگیر به عشق آه خیلی نشدی
مجنون شدم و چگونه می فهمیدم
تو هیچ زمان شبیه لیلی نشدی
#نوروز_رمضانی
یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم
بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم
با زبان لال خود حس میکنم این روزها
هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم
هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این
این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم
عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
می کُشم خود را و سر فصل خبرها می شوم!
#نجمه_زارع
در خیالاتِ مبهمم بودم
یک نفر داشت چای دم میکرد
عاشقِ چای بود مثلِ خودم
چای ما را شبیه هم میکرد
قند ها با تواضع بسیار
به لبانش سلام می کردند
سبز یا سرخ هر چه او می گفت
استکان ها قیام می کردند
چای در دست سمتِ من آمد
غرق آرامشی تماشایی
بودنش توی خانه انگاری
تیر میزد به قلبِ تنهایی
استکان را به دست من داد و
یاس ها را درون آب گذاشت
گفت اول تو بشنوی یا من؟
خوب شد حقِ انتخاب گذاشت
گفتم اول من از تو می شنوم
بنشین پیشِ من ترانه بخوان
لطف کن از خودت بگو زیبا
لطف کن شعر عاشقانه بخوان
شعر جاری شد از لبانِ ترش
سعدی از عجز داشت دق میکرد
مولوی در سماع می رقصید
حافظِ مست هق و هق میکرد
واژه ها بال در می آوردند
تا دهانش به حرف وا می شد
سر هر دفعه گفتنِ شینش
روحِ من از تنم جدا می شد
چشم می شد نگاه میکردم
واژه می شد سکوت میکردم
مثلِ حوا هوایی ام میکرد
مثلِ آدم سقوط میکردم
هدفش از تمامِ شعر فقط
به همین جا کشاندنِ من بود
ناگهان در سکوت غرق شدیم
نوبتِ شعر خواندنِ من بود
کاش می شد که حرف هایم را
رو به روی تو مو به مو بزنم
تا که آزرده خاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنم...
#سید_تقی_سیدی