eitaa logo
💓نبض عشق💓
2.4هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
3هزار ویدیو
40 فایل
مینویسم ازعشق بین زوج ها❤ مینویسم ازمحبت هایی که‌اساسش عشق به خداست غفلت ازمن بچه مذهبی ست که نگذاشتم دیده شوم کسی 💖عشق‌های‌آسمانی‌ماراندیده‌مینویسم‌تابدانندعشق‌اصلی‌مال‌مابچه‌مذهبی هاست نه آن‌عشق‌های‌پوچ‌خیابانی @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جوانان سارات
چالش رفیـــق شَـــــهیدم🌺🍃 🍃🌸نفر2⃣1⃣1⃣ بہ سہ نفر جوایِـــز نفیسے اهداء مے شود😍 ارسال عکس و شرکت در چالش درکانال جــوانـــان ســـارات👇 ⚜ @javanansarat ⚜
امروز به پایان مے رسد از فردا برایم چیزے نگو من نمے گویم : فردا روز دیگریست فقط مے گویم : روز دیگرے هستی فردایی همان ڪه باید به خاطرش زنده بمانم... ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
هوای یڪدیگر را داشته باشید دل نشڪنید قضاوت نڪنید هنجارهای زندگی ڪسی رامسخره نڪنید به غم ڪسی نخندید به راحتی از یکدیگر گذر نڪنید آدمها دنیا دو روز است 💫هوای دلتان را داشته باشید💖 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
رهــــ🙈ـــــــا میشوم در خوشبختی.... وقتی ميگويم:کجايي؟! تـــــــ😋ـــــــو جوابم ميدهي... کنارت تا همیشه!!!!!❤️😍 ☺️ ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
✍قسمت اول مصاحبه با زوج انقلابی ⬅️اطلاعات شخصی زوجین؟ عروس👰 سرکار خانم راضیه توبه متولد ساله1373 23 کارشناس پژوهشگر اجتماعی مسئول امور شهدای سازمان جامعه پزشکی داماد👱 جناب اقای محمدرضا عالیشاهی 25ساله متولد 1371 مهندس تکنولوژی جوش ⬅️ علاقه شما به شهید تورجی زاده از کجا نشات گرفت و چطور شد که برای ازدواج به ایشون توسل کردید؟ ✍بااینکه مذهبی بودم و چادری 🌹ولی خیلی شهدا رو نمیشناختم و خیلی ساده بگم ؛ ارادت نداشتم به شهدا. مثل خیلی از مذهبی های دیگه... روزهایی رسیده بود که خسته شده بودم😞 با خدا حرف میزدم داد میزدم😡 یادمه یک روز رفتم🕌 حرم امام رضا علیه السلام و گفتم اومدم اتمام حجت کنم اومدم خونه با خدا دعوا میکردم مث بچه ها😡 دستمو تکون میدادمو میگفتم تو خدایی!!!!؟؟؟؟ پس چرا منو نمیببنی؟! فقط باید برای مسیحی ها و یهودی ها نشونه بفرستی تا مسلمون بشن! منه مسلمون چی؟! بلندبلند داد میزدم و گریه میکردم و نق نق😞 گفتم تا فردا باید یک نشونه بفرستی واسم که بدونم نگاهت به منه😢 اگر تو منو نخری؛ شیطون منو میخره دیگه بعدش نگی بنده ی من صدام نکردی😡 گذشت.... فرداشد و من منتظر نشونه🙄 توی تلگرام یک متن از شهید تورجی خوندنم بی تفاوت رد شدم ازش یکی دوساعت گذشت و من ناامید از نشونه شدم😕 گفتم خداجون مرسی بابت پیچوندنت😔😏 یک دفه بدون اراده متنی که از شهید تورجی خوندم جلوی چشمم اومد😳 دنبالش گششتم تا پیداش کردم دوباره خوندم دوباره خوندم دوباره خوندم☺️ وای این شهید کیه؟! چقدر حرفاش شبیه حرفای منه علایقش😍 تفکراتش😍 سوال پرسیدم از کسی که فرستاد متنو ببخشید چرا این شهید رو دوست دارین؟میشه ازش بگین؟! من نمیشناسمش😞 دیدم میشه باشهدا رفیق شد میشه حرفایی که محرمی در دنیا براش نیست رو به شهدا گفت و پشیمون نشد اینه👌 همون چیزی که توی زندگیم کم بود و دنبالش بودم تا به خدا برسم❤️ حالا حدود سه سال از اون دعوامیگذره.دعوایی که خدا نازمو کشید و یک هدیه ی ناب بهم داد تا بفهمونه نگاهش به بنده اش هست ❤️شهدا منتظرن تا صداشون کنیم و حاجت بگیریم ؛ ما در گیر مسائلی هستیم که راه به بیراهه میبرن😞. ⬅️ شما برای ازدواجتون ختمی هم گرفتین یا اصل توسلتون به شهید تورجی زاده بود؟ ✍اغلب شهید تورجی زاده رو به حاجت دادن در ازدواج میشناسن😍 از اول که باهاش خو گرفتم همینو شنیدم ولی هیچوقت برای خودم ازدواج نخواستم به نظرم👌 توهین به مقام شهید هست که بگی فقط فلان چیز رو بده😒 با اصل توسل کردن منافات داره من تمام زندگیمو واگذار کردم به شهید تورجی زاده و گفتم خودت اصلح ☝️رو انتخاب کن کسی که تاییدش میکنی و به عنوان داماد قبولش داری البته اینحوری نبود که اصلا دعا نکنم. مواقع استجابت دعا به ویژه موقع وضو گرفتن دعای ثابتم این بود👈"خدایا موانع ازدواج همه رو برطرف کن موانع ازدواج منو هم رفع کن" به نظر من مسئله ی ازدواج فقط با دعا و توسل و دعای مادر🌹 به ثمر میشینه از تمام مجردان دعوت میکنم که دوست شهید داشته باشن و مثل ما با واسطه گری شهدا ازدواج 💍خوبی داشته باشن. ادامه دارد.... ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
❣ حسین جان... همسرم باشد کنیزت، طفل هایم نوکرت... این شروط ازدواج بچه های هیئتی ست..! 😍😋 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💓نبض عشق💓
🦋☘به وقت رمان☘🦋
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وشش شش ماه در آن خانه زندا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وهفت _هر وقت حالتون بهتر ش
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد..☺️ و او به رخم نمیکشید.. به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته.. 🙁😔 که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند..و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد.. 😔 مبادا کسی از حضور این دختر باخبر شود... مصطفی🌸 روزها در مغازه پارچه فروشی و شب ها به همراه 🌷سیدحسن🌷 و دیگر جوانان 🤝شیعه و سُنی🤝 در حضرت سکینه(س) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود... لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم.. و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد.. و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشدکه هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید... مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت.. و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده 😁دست مصطفی را رو میکرد _دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!😊 رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید... پس از حدود سه ماه.. دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
💓نبض عشق💓
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وهشت در هم صحبتی با مادرش
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و میدانستم باید زحمتم را کم کنم..😔 که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم... سحر زمستانی سردی بود.. و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد... و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید _چیزی شده خواهرم؟ انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد _چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟ صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم _من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.😔😞 سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم _البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد... دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد.. و او در ، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم... پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امید خدا☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای تــــو در اوجِ این عاشقانه "خاص" نیستم... ولی همین منِ "معمولی" عجیب دوســـــتت دارم . بفرستین برای عشقتون💞 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
هدایت شده از 🌷سردارقلبم🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌸 به این عکس ها خیره شو خیره شو❤️ به یاد تک تک🕑 لحظات زندگی مرد خدا🕊 💚 🌹 @sardareghalbam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ میدانی که من در قلب خویش ، نقشی از عشق تو پنهان داشتم...!؟ ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💓نبض عشق💓
❤خیییییییییلی خوش اومدین😍 💓 @nabzeeshgh 💓
🍃❤️ باش تا مـرا با تـو تماشــا بڪُند باش تا مـرا پیش تـو پیدا بڪُند... ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️ می‌خــواهم طلـــوع ڪـنم جــایی میـانِ شــرقیِ چشمــانت .. وعشق🌤 ═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
═‌‌‌‌♥️ حرف دل ♥️═ ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💓 @Nabzeshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا