حافظ وقتی داشت حسرت میخورد به خودش گفت:
حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی؟
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور.
محبوبم
عصرای پاییز باید بودی میرفتیم بیرون وسط بلوار جفت پا رو برگا میپریدیم صدای خِرِچشون که درمیومد میخندیدیم و آخر سرم با این فکر که چرا زود شب شد غصمون میگرفت
اما خب میبینی که، فعلا همو پیدا نکردیم فلذا تو ذهنم با نبودنت قدم میزنم
یه جوری همه ممنوع التصویرن که بیایید دوتا فیلم ترکیهای بندازید شبکههای تلویزیون خالی نمونه
بعد خوابای عصر پاییزم که طره گیسوی سیاه معشوق در کشاکش باد و عطر بهارنارنج پیچیده درفضا لابلای چارقد گلدارآبی
یه همچین چیز مطلوبی