eitaa logo
🌹175نفر🌹
3.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
48 فایل
شهیدان شفاعت یاد شهدای غواص دست بسته ارتباط با مدیر کانال : https://eitaa.com/Hami175
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از روزهای سخت ولی شیرین 🌹عملیات والفجر10۰🌹 به روایت حامی مشاهدات عینی ازفعالیت رزمندگان یگان دریایی لشگر ویژه ۲۵ کربلا بایک اقدام ویژه درقالب گردان دواب یا قاطر ریزه. کردستان دزلی.کوه های ملخور.هنی قل.قله سنگی. .شیارهای وشکنار.واحمد اباد وشهرخرمال . جاده خرمال .سیدصادق.ودوجیله هرشب 👇 کانال ۱۷۵نفر 🌹 روایت سی دوم🌹
🌷 175 نفر🌷: دیدم چهار اسیر عراقی داخل پتو هر کدام یک گوشه را گرفتن وفرهاد اکبری جلو دار انها دارن یک شهید را انتقال میدهند از زیر پتو‌خون می ریخت از دور با فرهاد سلام علیک کردم گفتم شهید کیه دارین میبرین فرهاد سرش را پائین گذاشت جواب نداد گفتم فرهاد از زیر پتو‌خون میریزه کمی خون رابه دستم زدم گفتم نگاه کن به چهاراسیرعراقی گفت شهید رابزار پایین رفتم جلو با فرهاد ربوسی کردم توبغلم گریه کرد گفتم شهید کیه داخل بتو عراقی ها اسیر هم سراشون پائین سکوت گفت حامی تو پتو ابراهیم است گفتم ابراهیم زمانی را میگی ناله اش بلند شد گفت نه ابراهیم اسدی سراسیمه رفتم پتو را باز کردم دیدم ابراهیم راحت خوابیده او را در اغوش گرفتم سرش را روی زانوم گذاشتم دستی به سر وصورتش کشیدم وداع کردم
🌷 175 نفر🌷: سرش که بالای زانوم بود زانوم خون آلودشد گفتم فرهاد نگاه خونی که از زیر پتو‌میریخت ازاینجاست می دیدیم این اسیر بعثی پیکرابراهیم را با پتو میداخت پایین سرش به این سخره ها خورده ازاین چهارنفر یکی با درجه بود هیکل بزرگ وتنی تنومند داشت فرهاد گفت این بعثی است تا گفت بعثی بلند شدم با اندام کوتاهم پریدم همچنان زیر گوش او را زدم سیلی.... سیلی انقدر محکم بود در جا نشست صورتش را گرفت سر ابراهیم را به او نشان دادم گفتم چرا داخل پتو‌موقع انتقال پیکرش را به زمین می زدی ابراهیم بین بچه ها خیلی عزیزبود وتو دل همه بچه ها خصوصا علی اثنی عشری همه می گفتند علی بعداز شهادت ابراهیم نمی ماند همین هم شد بعد از ده سال علی هم بخاطر شیمیایی بشهادت رسید
هرچندبرای سردار میرعلی فرمانده گردان علی ابن ابی طالب لشگر ۲۵هم شهادت ابراهیم مشکل بود ودوست ویار خود را ازدست داد
🌷 175 نفر🌷: به اتفاق این چهار اسیر وفرهاد پیکر ابراهیم را تا شیار وشکنار بردیم امدم هنی قل صدای بی سیم صدای اشنایی بود باز اقا مرتضی فرمانده لشگر بود گفتم حتما پشیمان شد که ما بریم عقبه گفت سریع برگردبیا قله سنگی تعجب کردم این داستان ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراسم ویژه آخرین روایت ازعملیات والفجر10 مراسم عقد میرسعید شب میلاد امام حسن مجتبی ع امشب به روایت حامی ساعت ۱۰شب چهارشنبه ۱۶ ۱ ۱۴۰۲ تالار بزرک ۱۷۵ نفر به این آدرس 🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇 نشر دهید 🌹کانال ۱۷۵نفر🌹. http://eitaa.com/joinchat/610336774C05d5544f97 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮    🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇 نشر دهید کانال🌹175نفر🌹 @nafar175 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
روایتی از روزهای سخت ولی شیرین 🌹عملیات والفجر10۰🌹 به روایت حامی مشاهدات عینی ازفعالیت رزمندگان یگان دریایی لشگر ویژه ۲۵ کربلا بایک اقدام ویژه درقالب گردان دواب یا قاطر ریزه. کردستان دزلی.کوه های ملخور.هنی قل.قله سنگی. .شیارهای وشکنار.واحمد اباد وشهرخرمال . جاده خرمال .سیدصادق.ودوجیله هرشب 👇 کانال ۱۷۵نفر 🌹 روایت سی سوم🌹
گوشی بی سیم راگرفتم آقا مرتضی گفت که بیا اسرا راهدایت کن به مسئولیت شما وانهاراتا دزلی سریع ببرین تاشب نشه تمام نیروی های یگان دریایی رابسیج کن ادامه داستان که این خاطره منتخب جشواره خاطرات کردستان میباشد وجزوه ابتکارات جنگ ثبت شده و‌درسایتها وروزنامه ها ومجلات است بحضورتان تقدیم میگردد👇
روایت جالب نگهداری بیش2000 اسیر عراقی خاطره ای خواندنی از برادر حامی گت آقازاده برگزیده جشوار خاطره دفاع مقدس ابتکارات جنگی عملیات والفجر۱۰ حماسه سازان یگان دریایی لشگر ویزه ۲۵ کربلا نقشه جواب داد. دقایقی بعد به اندازه یک تپه، شلوار جمع شد. تا صبح، کنار آتش بزرگی که راه انداخته بودیم، همراه با دوهزار اسیر که شلوار پایشان نبود، شب را صبح کردیم... مطالب زیر نقل خاطره ای شیرین و بیادماندنی از زبان برادر حامی گت آقازاده از رزمندگان و فرماندهان یگان دریایی لشکر ویژه 25 کربلا است . در این خاطره شیوه جالبی از نگهداری و انتقال اسرای عراقی از شهرخرمال عراق به دزلی مریوان بیان می شود که با ابتکار عمل خاص برادر حامی وهمراهنش صورت گرفته است.* اسفند سال 1366 در کنار آقا مرتضی، بالای قله سنگی نشسته بودم. فرمانده ما، آقا مرتضی )سردار مرتضی قربانی، فرمانده لشکر 25 کربلا) ، از بلندی بر نیروهای عمل کننده در عملیات والفجر 10 نظارت داشت. صدای سردار ولی الله نانواکناری از پشت بی سیم فرمانده لشکر به گوش می رسید. معلوم شد، دشمن را محاصره کردند و حدود 2000 نفر را هم به اسارت گرفتند. همه بچه ها از این خبر حسابی خوشحال شدند. در پوست مان نمی گنجیدیم، ولوله ای شده بود. موفقیت بزرگی بود. آقا مرتضی دستور داد، اسراء را به سمت شهر «خُرمال» انتقال بدهند و همه را آن جا تخلیه کنند. چند ساعت از آن اتفاق خوب گذشته بود. . از آقا مرتضی جدا شدم . کنار نیروهای خودم در شیار «وشکناو» رفتم. از قله که پاییم آمدم، بی سیم چی ام گفت: «آقای حامی! آقا مرتضی پشت خط هستند». سراسیمه گوشی را برداشتم: «کجایی! حامی! هر جا هستی زود برو و اسراء را به روستای دزلی انتقال بده ». با تعجب گفتم: «2000 اسیر! با کدام نیرو و امکانات». ـ «آقای حامی! مگر این همه امکانات لشکر را توی این مدت چه طوری آوردی پای کار؟ با کدام امکانات و نیرو؟ توکل به خدا کن! یا علی!» زیر قله «هِنی قُل» جایی را پیدا کردم. هوا داشت رو به غروب می رفت. با بی سیم با عباس بابایی تماس گرفتم. گفتم: «عباس! یک تعداد نیرو را به هنی قل بیاور. مأموریت مهمی در پیش داریم». بلافاصله با آمدن نیروهای عباس، آن ها را سازماندهی کردیم. بعد هم اسرا را با کمک نیروها به شیار وشکنار انتقال دادیم. با بی سیم به آقا مرتضی گفتم : «شب شده و ما مجبوریم به خاطر رعایت مسایل امنیتی در شیاروشکنار بمانیم. صبح کله سحر به سمت ملخور و دزلی حرکت می کنیم». آقا مرتضی هم قبول کرد. با عباس و بعضی از بچه ها یگان برای مأموریت فردا و کارهایی که برای نگهداری 2000 اسیر داخل شیار، آن هم در سرما باید انجام می دادیم، برنامه ریزی کردیم. بچه ها هر کدام پیشنهادی دادند. یکی گفت: «با این نیروی کم، اگر اسراء به سمت ما حمله بردند و خلع سلاح مان کردند، تکلیف چه می شود. تازه مهم تر از جان ما، بسته شدن عقبه منطقه عملیاتی به دست این همه نیروی دشمن بود». هر چه طرح و ایده بود روی هم ریختیم، اما از میان آن، چیز به درد بخور و جان داری در نیامد. برای ایجاد رعب و وحشت در دل اسرای عراقی به بچه ها گفتم: «حالا تا به نتیجه برسیم، یکی از شما برود، هر پنج دقیقه یک تیر هوایی شلیک کند». یک لحظه به فکرم رسید، نقشه هر چه باشد به گونه ای طراحی شود که توان نظامی و جسمی اسراء را برای حرکت و فرار بگیرد. دنبال اقدام عملیاتی برای پیاده کردن طرحم بودم. سرانجام بعد از کلی کلنجار رفتن پیشنهاد کردم که اسراء شلوارهایشان را در بیاورند. وقتی پیشنهادم را با بچه ها در میان گذاشتم، خندیدند و گفتند: «آقای حامی! عجب پیشنهادی!» گفتم: «هیچ راهی نیست باید این کار را انجام دهیم و توان حرکت اسراء را بگیریم. مطمئنم به لحاظ روانی، اسیر با شورت فرار نمی کند، البته باید تا صبح کنارشان آتش روشن کنیم وگرنه تلف می شوند». بعد از توضیح و تفصیل نقشه، رضایتی بر لب هایشان نشست. حالا مشکلی که وجود داشت، زبان عربی بود. چطور باید به آن ها می فهماندیم که شلوارهایتان را در بیاورید. گفتم: «یک نفر از اسراء را انتخاب کنید و به او آموزش بدهید که چه کار باید بکند؟ بعد هم او برود و ماجرا را به اسرای دیگر بگوید». نقشه جواب داد. دقایقی بعد به اندازه یک تپه، شلوار جمع شد. تا صبح، کنار آتش بزرگی که راه انداخته بودیم، همراه با دوهزار اسیر که شلوار پایشان نبود، شب را صبح کردیم. صبح شد. به اسراء گفتم: «حالا بروید شلوارهایتان را بپوشید!» صحنه خنده داری شده بود. هر کدام دنبال شلوار خود می گشت بعضی ها، شلوارهای اندازه خود را پیدا نکرده بودند. یکی کوتاه، یکی گشاد و یکی تنگ. خلاصه حال و هوایی شده بود. ما هم با بچه ها نشسته بودیم و می خندیدیم. + نوشته شده در  جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱ساعت 8:13  توسط هیئت تحریریه /عکاس خبرنگار خبرگزاری پانا  |  آرشیو نظرات
بعداز انتقال اسرا همه نیروها یگان دریایی. همان گردان دواب یا یگان قاطرریزه بسمت هفت تپه مقر لشگر حرکت کردیم
🌷 175 نفر🌷: آخرین قسمت این روایت مراسم عقد میرسعید یوسف نژاد است که همه شما دعودید بعداز انتقال اسرا همه نیروها یگان دریایی. همان گردان دواب یا یگان قاطرریزه بسمت هفت تپه مقر لشگر حرکت کردیم این دعوت نامه شما منتظریم تشریف بیارید مراسم عقد
ازاین که بیش از ۳۰شب همرم با خاطرات بودند ممنونم امشب تالار ۱۷۵ منتظر تونم
مراسم ویژه آخرین روایت ازعملیات والفجر10 مراسم عقد میرسعید شب میلاد امام حسن مجتبی ع امشب به روایت حامی ساعت ۱۰شب چهارشنبه ۱۶ ۱ ۱۴۰۲ تالار بزرک ۱۷۵ نفر به این آدرس 🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇 نشر دهید 🌹کانال ۱۷۵نفر🌹. http://eitaa.com/joinchat/610336774C05d5544f97 ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮    🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇 نشر دهید کانال🌹175نفر🌹 @nafar175 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
این کارت دعوت را ارسال کنید برای دیگران
به این پاهای خسته مدیونیم سنگر را خوب پاسداری کنیم دعوت کنید همه را دراین کانال آدرس 🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇 نشر دهید کانال🌹175نفر🌹 @nafar175
44.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️مِه احمد گوم بَعیه..... . ◾️نگاه کنید ، درد و دل مادری که چهل و یک سال چشم به در حیاط خونه ش دوخته ...( مازندران_سوادکوه_زیراب ▪️ ۴ دقیقه با مادر شهید مفقودالاجسد احمد خلیلی) . . . 🌷همیشه دوستت دارم ای شهید🌷 👈نشر میدهم به عشق صاحب الزمان🙏 لینک دعوت: گ ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮    🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است 👇 نشر دهید کانال🌹175نفر🌹 @nafar175 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
امشب ساعت ۱۰ مراسم عقد میر سعید یادتونه نره دعوتید
آغاز مراسم عقد میر سعید
آخرین روایت عملیات والفجر۱۰ به روایت حامی به دقت صوت رابشنوید تصویرراببینید نوشته رابخوانید
خوش آمدید به تالار کانال ۱۷۵ نفر