7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینیم صفا کنیم❤️
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530
🌱
زمانبندی خدا مثل زمان ما نیست.
جامعه ما خیلی عادت کرده است که هر وقت که بخواهد به آنچه که میخواهد برسد، خدا اینگونه عمل نمیکند، گاهی اوقات ما را منتظر میگذارد یا چیز دیگری به ما میدهد، یک چیز بهتر....
مهم این است که به او اعتماد کنیم و وفادار باشیم.
https://eitaa.com/nafas110530
ملیحه یا منیره؟
قسمت پنجم
برای عید، خانواده موسی الرضا به من، یه پلوپز هدیه دادند. اولش خیلی خوشحال شدم و ذوق زده شدم ولی بعدش یک کم ناراحت شدم 😔
نکنه منظور مادرشوهرم این بود که بابات به فکرت نیست ما خودمون کم کم جهیزیه ات رو بخریم!🤔
ایام عید بیشتر دوست داشتم خونه پدر شوهرم باشم. آرامشم اونجا بیشتر بود. مهمون از تهران و مشهد داشتند و همش ما رو به اینور و اونور دعوت می کردند🥰.
برعکس تو خونه خودمون هیچ خبری نبود. خانواده مادریم گاهی یه عنایتی بهمون داشتند ولی چون بابام نمیتونست با ما بیاد و نامادریم روی خوشی نشون نمیداد مهمونی رفتن با خانواده مادری هم چیزی جز غصه و غم نداشت.
هوای ایام عید خوب بود. موسی الرضا یا موتور دوستانش رو قرض می گرفت و میرفتیم صحرا و خوش بودیم، یا وانت اوستا کارش رو.🚚
یک روز به موسی الرضا گفتم چی میشه سال دیگه من و تو رفته باشیم سرخونه و زندگی خودمون؟
و باز نشستیم باهم خیالبافی کردیم😉
خیالبافی رو خیلی دوست داشتم چون هرچی میخواستم میتونستم داشته باشم.
یه خونه با کلی امکانات و وسیله های نو
و یه ماشین که بتونیم هر روز باهم بریم بیرون و گردش و تفریح.🤗
فقط یه بدی که داشت وقتی خیالبافی مون تموم میشد، می دیدیم نهایت چیزی که داریم یک کم پس اندازه که حتی به اندازه یه وسیله خونه مثل یخچال یا فرش هم نمیشه🙄
موسی الرضا می گفت من دارم فعلا پول جمع می کنم که یا برای عروسی مون باشه و یا برای خرید وسایل بزرگ مون مثل یخچال و لباسشویی و ...
شکر خدا ایام عید زیاد میرفت سرکار.
ولی مگه یه کارگر ساده چقدر میتونه درآمد داشته باشه؟
تازه میدونم که گاهی به پدر و مادرش هم کمک میکنه.
تا حالا بهش چیزی نگفتم و به روش هم نیاوردم ولی خب باید به فکر زندگی خودمون هم باشیم.
🌱🏠🌱🏠🌱🏠🌱
موسی الرضا می گفت فصل بهار و تابستون مردم، بیشتر به فکر نقاشی خونه هاشون میفتن و کار و بار ما بهتر میشه.
این روزا باید بیشتر کار کنم که بتونم یک کم پس انداز کنم.🌿🍃
وقتی برای کار با اوستا و بقیه همکاراشون میرفتند روستاهای مجاور، گاهی تا یک هفته همدیگه رو نمی دیدیم و من خیلی دلتنگ موسی الرضا می شدم😔.
خیلی بهش عادت کرده بودم و وقتی نبود انگار چیزی کم داشتم🥺
میرفتم توی یه اتاق و در رو روی خودم می بستم.
گرچه خونه ما با سه تا بچه قد و نیم قد جایی برای کز کردن و خلوت داشتن نداشت ولی سعی می کردم کمترین تماس رو با بقیه خانواده داشته باشم.
داداشم که با من از یک مادر بود، سه چهارسالی از من کوچکتر بود. اونم بیشتر با رفیقاش بود و کمتر خونه می موند.
نامادریم سعی می کرد به اون کاری نداشته باشه چون خیلی سریع جواب می شنید و کاری ازش برنمی اومد.
دق دلی داداشم رو نامادری سرمن خالی می کرد و همش سرم غر میزد😞.
یه روز داشتم ظرفها رو میشستم و سعی می کردم به غرغرهای نامادریم گوش نکنم. امشب قرار بود موسی الرضا شام بیاد خونه ما و فردا باهم بریم یکی دو روزی خونه مادر شوهرم بمونیم. هنوز نامادریم خبر نداشت که امشب موسی الرضا بعد چند روز کاری میاد.
بابام میرفت با تراکتور روی زمین بقیه کار می کرد. خیلی اهل کار نبود ولی همون چند روز هم که میرفت پول خوبی می گرفت. چه فایده که هیچی به من و داداشم نمی رسید و همه رو نامادریم می گرفت.
البته از حق نگذریم نامادریم هم صحرا می رفت و اونم در حد خودش کار می کرد.
نامادریم می گفت باباتون بیشتر پولی که در میاره رو دود می کنه میره هوا.
شایدم نامادریم اینجوری وانمود می کرد.
به هرحال چیزی که مشخص بود دست من کاملا خالی خالی بود و امیدی به تهیه جهیزیه نداشتم😞
🌿🌿🌿🌿
ظرفها رو شستم و داشتم مشغول درست کردن شام می شدم که غرغرای نامادریم تموم شد.
_بگو چی شده؟ من هرچی میگم جواب نمیدی! نامزدت قراره بیاد آره؟
گفته باشم!
من نمیذارم امشب پلوخورشت جلوش بذاری!
همون کوکو و آش ماست از سرش هم زیاده😠
هیچی نگفتم. فقط برنجی که دستم گرفته بودم ریختم سرجاش و رفتم سراغ سیب زمینی ها🥔🥔
خوشحال بودم که شب موسی الرضا رو می دیدم ولی نمیدونم چرا ضعف داشتم و حالم خوب نبود.
توجیهی نداشتم. شاید از غرغرهای نامادریم حالم بد بود🤔.
موسی الرضا که اومد بال نداشتم پر در بیارم. ولی نمیدونم چرا اینقدر بوی عرق می داد. اومد که منو در آغوش بکشه نتونستم تحمل کنم و ناخودآگاه خودم رو عقب کشیدم.
عجیب بود. همیشه از بوی تنش مخصوصا وقتی از سرکار می اود و با بوی رنگ قاطی شده بود خوشم میومد ولی الان ...
🌱🌱🌱🌱
شام که خواستیم بخوریم میل به غذا نداشتم و هیچی نتونستم بخورم.
موسی الرضا ناراحت شد که چرا اینقدر ازش دوری می کنم ولی واقعا دست خودم نبود.
از بوی تنش بدم میومد.
🌿🌿🌿🌿
چیزی فاصله نشد که متوجه یه حقیقت تلخ شدم و اونم اینکه دلیل دوری از بوی رنگ و عرق موسی الرضا، ویار من بود😭😭
این داستان ادامه دارد ...
🌿مرکز مردمی نفس سبزوار
https://eitaa.com/nafas110530
💠 امام خمینی(رحمةاللهعلیه):
«تربیت اولاد را پیش شما کوچک کردند. تربیت اولاد بالاترین چیزی است که در همهی جوامع از همهی شغلها بالاتر است.
هیچ شغلی به شرافت مادری نیست و اینها منحط (پست) کردند این را.
این خیانت بزرگی است که به ما کردند و به ملت ما کردند.
مادرها را منصرف کردند از بچهداری...
بچهداری را یک چیز منحطی حساب کردند؛ در صورتی که از دامن همین مادرها مالک اشتر پیدا میشود، از دامن همین مادرها حسین بن علی پیدا میشود...»
📖 صحیفه امام خمینی؛ ج ۷ _ص۴۴۷
🔅•✾•••┈┈•🔅•✾•••┈┈•
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
#زندگی_حق_اوست
•┈┈••••✾•🔅
•✾•••┈┈•
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
«کورمار»؛ داستان والدینی که فرزندان خود را میبلعند/ سقط جنین خلاف قانون طبیعت است
#کورمار نام گونهای از مار است که معمولا تعداد زیادی از تخمهایش را قبل از تولد میبلعد و این عنوانی شده است برای کتاب سیدعلیرضامیرمالک، که توسط نشر شهرستان ادب چاپ و در اختیار علاقهمندان به رمان قرار گرفته است.
مولف، موضوع اسقاط_جنین را سوژه رمان خود قرار داده است و اتفاقاتی که در طول این داستان جذاب برای شخصیت و جنین ناخواسته اش میافتد، بسیار جالب است.
اینکه آیا هر جنینی مثل جنین قصه ما این شانس را بر اساس یک اتفاق ساده پیدا میکند که چشم به جهان بگشاید یا قبل از به دنیا آمدن از بین میرود، جای بسی تأمل دارد.
#معرفی_کتاب
🔅•✾•••┈┈•🔅•✾•••┈┈•
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨