فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
به همین راحتی به بچهتون یاد بدید با وسایل مدرسهش کار دستی بسازه😍
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#کاردستی #هنر #آموزش
#قصه_کودکانه
🍎🐛کرم سیب خور🐛🍎
سیب حتی یک دانه سوراخ هم نداشت که دانه ها بتوانند از داخل سیب بیرون بپرند، دانه قهوه ای خیلی فکر کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند تا این که:
یکی از دانه ها با موبایلش زنگ زد به کرم سیب خور و گفت: بیا سیب قرمز و سوراخ کن تا ما بیایم بیرون.
کرم سیب خور به حرف دانه های قهوه ای گوش کرد و خیلی سریع آمد و سیب قرمزو سوراخ کرد
کرم سیب خور با عجله رفت توی سیب و به دانه قهوه ای گفت: زود باشید از همین جا برید بیرون
سوراخ داخل سیب مثل تونل بود دانه ها قل خوردند و پریدند تو باغچه یکی افتاد
یکی رفت این طرف باغچه و اون یکی هم افتاد اون طرف باغچه .
بعد از مدتی هر کدام از اون دانه ها یه درخت بزرگ و خوشگل شدند و کلیسیب قرمز و زیبا دادند.
بعد از مدت ها یک دفعه کرم سیب خور آمد و گفت:
مزد من چی می شه من بودم به شما کمک کردم تا درخت بزرگ بشوید. مزد من می شود: چهار تا سیب.
درخت ها به کرم سیب خور چهار تا سیب دادند.
کرم سیب ها را گذاشت روی هم و برای خودش آپارتمان بزرگ درست کرد.
#قصه
🍎
🐛🍎
🍎🐛🍎
🐛🍎🐛🍎
🍎🐛🍎🐛🍎
🐛🍎🐛🍎🐛🍎
تدبیر تقدیر.mp3
11.78M
📔نام داستان : تدبیر تقدیر
📚نام کتاب: افسانه های ایرانی
🎙قصه گو:فرهاد عسگری منش
پسرم مراقب باش، این جا زمین است.
این جا زمین گاهی خشک و سخت،
وگاهی نرم و نمناک است. اما باید طوری زندگی کنی که همیشه
ردپای بودنت برای جهان و جهانیان بماند.
پسرکم!
داری مرد میشی … داری قد میکشی و من دارم لحظههای مرد شدنت را میبینم.
تو دنیای آدم بزرگها خیلی خبری نیست پسرم … خیلی زود بزرگ نشو. دلم میخواد تا میتونی از دنیای سادگی و بچگی کیف کنی.
لحظههای قد کشیدنت را میبینم و زندگی میکنم.
جگرگوشه نازنین من! مرد کوچک امروز و بزرگمرد فردا، امروز روز تولد تو است؛ به وجودت افتخار میکنم و هزاران هزار روز مانند امروز را برایت آرزو دارم.
حکایت اصلی.mp3
1.88M
داستان "اکنون به او روی آوردم"
متن اصلی گلستان
قصه گو : فرهاد عسگری منش
مخاطبین عزیز هرشب یک قصه از شما تقاضا دارم برای بهبود کیفیت قصه ها در انتخاب کتاب داستان مناسب مارا یاری بفرمایید
لطفا پیشنهادات خود را از ما دریغ نفرمایید
#قصه_شب
🌸 امام رضا علیه السلام و گنجشک🐤
روزی از روزها امام رضا (ع ) با یکی از یاران خود به نام سلیمان در باغی نشسته بودند و میوه می خوردند.
ناگهان گنجشکی از شاخه یکی از درختان پرید و دور سر امام رضا گشت ، چند بار جیک جیک کرد و در هوا بال بال می زد.
سلیمان می خواست گنجشک را دور کند، امام با دست اشاره کرد که این کار را نکند.
امام گفت:«می دانی چه می گوید؟»
سلیمان لبخندی زد و گفت:«حتماً از آمدن ما ترسیده».
امام بلند شد و گفت:عجله کن سلیمان ، بچه های او در خطر هستند.یک مار سمی به جوجه های این گنجشک حمله کرده است.
سلیمان تعجب کرد اما سریع بلند شد وهمراه امام به طرف لانه گنجشک رفت ، وقتی به آنجا رسید ماری را دید که از دیوار بالا می رفت و زبانش را تکان می داد و دو گنجشک بالای سر مار می چرخیدند و تلاش می کردند به مار نوک بزنند.
سلیمان چوبی برداشت و مار را از لانه گنجشک ها دور کرد و گنجشک ها را از خطر نجات داد.
امام و سلیمان به جای اولیه خود برگشتند و نشستند و دو گنجشک چند بار دور آنها چرخیده و سپس به لانه خود رفتند . امام به سلیمان گفت :آنها آمده اند تا تشکر کنند.
بعد از امام پرسید:«شما چطور فهمیدید که گنجشک چه می گوید».
امام تبسمی کرد و گفت:خداوند توانایی دانستن زبان حیوانات را به امامان عطا کرده است.
بچه های خوبم ،شما هم مانند امام رضا (ع ) مهربان باشید و هرگاه کسی یا حیوانی نیاز به کمک داشت ، به او کمک کنید