فلسفه آن قدر آزاد است که آزادانه وارد معرفت جهان میشود، هیچ قیدی در آن نیست، هیچ بندی در آن نیست، به هیچ دینی هم تعهد نسپرده است، به هیچ قانونی هم تعهده نسپرده است، چون همه قوانین بعداً پیدا میشود. این فلسفه که میخواهد جهان را ببیند، چون آزادانه وارد میشود در ابتدا نه دینی است نه ضد دین. اصلاً دینی در عالم ثابت نشده تا او ثابت بکند که با دین موافقم یا مخالفم. پس آزاد وارد میشود ببیند در جهان چه هست چه نیست!؟ اگر به این نتیجه رسید که در جهان خدای نیست، وحیایی نیست، پیغمبری نیست، این دو تا کار میکند: اول خودزنی میکند خودش میشود فلسفه الحادی. بعد همه علومی که در قلمرو آن قرار دادند همه اینها را الحادی میکند، چون وقتی خدایی نباشد وحیایی نباشد، آن زمینشناس میگوید طبیعت، آن آسمانشناس میگوید طبیعت، آن انسانشناس میگوید شانس و طبیعت، آن دریاشناس و صحراشناس هم میگویند شانس و طبیعت. همه علوم میشود خلاف دین و اما اگر موفق شد خدا را شناخت خدا را ثابت کرد وحی و نبوت را ثابت کرد، رسالت را ثابت کرد، اولین کاری که میکند آن جامه توحید را بر خودش میپوشاند و میشود فلسفه الهی. بعد تمام علومی که زیر مجموعه آن هستند میشوند فلسفه الهی، چرا؟ چون دیگر آن دریاشناس دارد درباره فعل خدا سخن میگوید. آن ستارهشناس درباره فعل خدا سخن میگوید. بحث از خدا، بحث از اسم خدا، بحث از فعل خدا، بحث از قول خدا، بحث از اثر خدا، بحث دینی است. فرض ندارد که کسی درباره عالم سخن بگوید، مگر اینکه دارد درباره امر دینی حرف میزند. اگر در کتابهای آسمانی در مسیحیت، کسی دارد انجیل را تفسیر میکند، تفسیر انجیل دینی است چون قول خداست؛ یا در اسلام کسی در قرآن بحث میکند قرآن قول خداست؛ در دانشگاه اگر کسی درباره زمین بحث میکند، این زمین فعل خداست. فرض ندارد که قول خدا بشود دینی، اما فعل خدا نباشد دینی! قبول و نکول گوینده دخیل نیست، فلسفه که ریاست همه علوم را به عهده دارد، ثابت کرد که کل جهان فعل خداست و خدا هم همه جا حضور دارد و همه جا هم میشود او را مشاهده کرد اما هیچ کدام از اینها هم خدا نیستند.
یک مسیحی موحد میتواند بین این دو فرق بگذارد؟ آنجا که انجیل را دارد تفسیر میکند دینی است چون قول خداست. آنجا که دارد زمین را تفسیر میکند دینی است چون فعل خداست. معیار دینی بودن علم، دلیل عقلی یا نقلی نیست. تمایز علوم را موضوعات علوم به عهده دارد نه ادله علوم. ادله خواه عقلی باشد خواه نقلی، تابع موضوع است. موضوع اگر کار خدا بود، اگر قول خدا بود، اگر اثر خدا بود، آن علم، علم دینی است. شناسنامه علم را دلیل آن علم تعیین نمیکند. شناسنامه علم را موضوع آن علم تعیین میکند. این سخن حداقل چهارهزار سال در آکادمیها بوده تا به ما رسیده که تمایز علوم به تمایز موضوعات است. شناسنامه علم را به پدر علم میشناسند و آن موضوع علم است. شناسنامه علم به دست دلیل علم نیست، شناسنامه علم به دست برهان مسئله نیست، شناسنامه علم نه از راه اهداف است نه از راه محمولات است نه از راه مسائل است نه از راه نِسَب، چون همه اینها به موضوع ختم میشود. موضوع اگر خدا بود، اسم خدا بود، رسم خدا بود، یا فعل خدا بود آن علم دینی است.
هدایت شده از خبرگزاری فارس
🖼 #طرح | رهبر انقلاب: اگر حوزهی علمیه سراغ فلسفه نرود، نااهلان متصدی آن میشوند. ۹۷/۲/۳
@Farsna
این تحقیق توسط دانشمندان مرکز هاروارد-اسمیتسونین مربوط به فیزیکِ نجومی با اقتدار این نکته را نشان میدهد. این محققان میگویند انفجار رادیویی سریع (FRBs) از فناوری بیگانه سرچشمه میگیرد، به ویژه فرستندههای شبهسیارهای که با کاوشگرهای واقع در میان ستارگان تأمین انرژی میشوند. اخترشناسان انفجارهای رادیویی سریع را در سال 2007 کشف کردند. از آن زمان به بعد، حدود 24 انفجار فوقالعاده درخشان شناسایی شده است. اخترشناسان فکر میکنند که منشأ این انفجارها کهکشانهایی است که میلیاردها سال نوری با ما فاصله دارند.
دانشمندان مرکز هاروارد-اسمیتسونین محاسبه کردهاند که اگر نور به طور مستقیم به ساختاری دوبرابر بزرگی زمین برخورد کند، فرستندهها میتوانند از نور خورشید انرژی کافی برای حرکتدادن کاوشگرها در میان فضا تولید کنند. با توجه به حجم انرژی موجود، فرستندهها باید بتوانند خنک نگه داشته شوند. دانشمندان تخمین زدهاند که دستگاه خنککنندهای با اندازهای دو برابرِ اندازۀ زمین قادر است فرستندهها را در برابر ذوبشدن حفظ کند.
محققان دریافتهاند که ساختار فرستندهها فراتر از فناوری ما است اما این امکان هم وجود دارد که قوانین فیزیک باشد. آنها گمان میبرند بیگانگان این فرستندهها را برای نیرو دادن به حرکت نور و به منظور حرکت فضاپیما ساختهاند، فضاپیماهایی به وزن یک میلیون تُن و حامل موجودات زنده در فضای میانستارهای. اخترشناسان ادعا میکنند که فرستنده باید به طور مداوم بر حرکت روی شعاع نور تمرکز کند.
پس، آیا میتوان گفت FRBs مدرکی برای اثبات وجود فناوری بیگانگان - مثلاً فرازمینیها - است؟ برخی محققان میگویند منبع طبیعی مطمئنی را هنوز شناسایی نکردیم و برخی دیگر معتقدند نمیتوان از پیش حدس زد که چه در انتظار ما است اما ارزش این را دارد که ایدهها را بیان کنیم و اجازه بدهیم دادهها و اطلاعات دربارۀ درستی یا نادرستی آنها قضاوت کند.
بنابراین برخلاف نظرات دانشمندانی همچون میلر و الدریج، علم ابزارهایی برای تشخیص عوامل هوشمند و حتی تمیزدادن ظرفیتها و انگیزههای طراحان هوشمند را در اختیار دارد.
من تصور می کنم که الگوی طراحی هوشمند که در طراحی سلول توضیح دادهام می تواند با دقت - و حتی کمّیسنجی - فعالیت خالق را در نظامهای بیولوژیکی مشخص کند. علاوه بر این، همانطور که قبلا گفتم، علم ابزارهایی برای شناسایی طراح دارد.
همانگونه که پولس رسول نوشت: شواهدی برای وجود خالق «از آنچه او ساخته است به وضوح قابل دیدن است.» (رومیان 20:1) اگر فقط جامعۀ علمی مایل به دیدنِ آن شواهد باشد.
آیا علم میتواند اثر انگشت خالق را در طبیعت تشخیص دهد؟
فاضل رانا
خداوند از طریق نگاشتههایش در طبیعت خودش را بر ما آشکار میکند. بر اساس نقلقولِ ایّوب 12: 9-7، بخشی از این نشانهها شامل «اثر انگشتها»یی است که او بر روی خلقت گذاشته است.
فاضل رانا، بیوشیمیت، محقق و نویسنده کتاب «طراحی سلولی»
فاضل رانا، بیوشیمیت، محقق و نویسنده کتاب «طراحی سلولی»
در ماه مارچ 2017، در نشستی در دانشگاه سمفورد (بیرمنگام) شرکت کردم، موضوع بحث «پیدایش و تکامل» بود. در این رویداد دو روزه، دانشمندان و انجیلشناسان نسخههای پیدایش زمین جوان، زمین پیر و تکاملی را بررسی کردند. برگزارکنندگان به من مسئولیت شرحدادنِ خلقت زمین پیر (OEC)، از نقطهنظر علمی و در عین حال ارائۀ منطقی برای دیدگاههایم را محول کردند.
همچنین بنا شد دربارۀ فرضیههایی که دیدگاه مرا پشتیبانی میکنند نیز بحث کنم. یکی از بنیادیترین اصول OEC یک ایدۀ مهم در کتاب مقدس است: خداوند از طریق نگاشتههایش در طبیعت خودش را بر ما آشکار میکند. بر اساس نقلقولِ ایّوب 12: 9-7، بخشی از این نشانهها شامل «اثر انگشتها»یی است که او بر روی خلقت گذاشته است.
اگر کتاب مقدس صحیح باشد، تحقیقات علمی باید شواهدی برای طرح کلی قلمرو طبیعت کشف کنند. علم باید اثر انگشتهای خداوند را پیدا کند. و در واقع این کار انجام شده است. به عنوان یک متخصص بیوشیمی، من عمیقاً تحت تأثیر ظرافت، پیچیدگی و ابتکار عمل سیستمهای سلولی ملکولی قرار میگیرم. به نظر من این ویژگیها بازتاب کار یک ذهن است، یک ذهن الهی. اما، شواهد برای این طرحریزی هوشمندانه در عرصۀ بیوشیمیایی بسیار گستردهتر است. برای مثال، شباهت عجیب بین ساختار و عملکرد سیستمهای بیوشیمیایی و اشیاء و دستگاههای که توسط طراحان انسانی تولید شده است بیشتر آفریدههای خالق را نشان میدهند. در کتاب «طراحی سلول» نشان میدهم که چگونه شباهتهای قابلتوجه به تقویت بحث ساعتساز توسط ویلیام پیلی در مورد وجود خداوند کمک میکند (اشاره دارد به تقریر ویلیام پیلی از برهان نظم با به کارگیری تمثیل ساعت ساز در کتاب الهیات طبیعی).
پیلی به منظور شرح ویژگیهای برجستۀ طراحیهای انسانی، از اصطلاح مدبرانهای استفاده کرد. طراحیهای انسان با مهارت و ابتکار ایجاد شده است. از این رو مانند نظامهای بیولوژیکی هستند. اگر اختراعات بشری به طراحان بشری نیاز دارد، پس این یعنی اینکه نظامهای بیولوژیکی نیز به طراحی الهی نیاز دارد. در طراحی سلول، من مفهوم الگوی طراحی هوشمندانه را معرفی میکنم. و به پیروی از پیلی، چندین ویژگی طراحیهای بشری را معرفی میکنم. در مجموع، این ویژگیها الگویی را شکل میدهند که میتوانند با ویژگیهای نظامهای بیوشیمیایی و بیولوژیکی هماهنگ باشند. هر چه این هماهنگی بین الگوی طراحی هوشمندانه و نظامهای بیوشیمیایی-بیولوژیکی بیشتر دیده شود، قطعیت اینکه طرحهای کشفشده در نظامهای زنده کار یک ذهن است بیشتر میشود.
در پاسخ به سخنرانی من در همایش پیدایش و تکامل، بیولوژیستِ سلولی کِن میلر از دانشگاه براون – منتقد شناختهشدۀ طراحی هوشمندانه – استدلال کرد که خلقت و طراحی هوشمندانه نمیتواند بخشی از ساختار علم باشد زیرا علم فاقد توانایی تشخیص امور فراطبیعی است. نایلز الدریج در کتابش «پیروزی تکامل و شکست خلقت» به نکتۀ دقیقی اشاره کرده است:
«ما انسانها فقط از طریق حواسمان میتوانیم به طور مستقیم دنیای مادی را تجربه کنیم، و راهی نیست که بتوانیم امور فراطبیعی را به شکل مستقیم تجربه کنیم. بنابراین، در دنیای علم (science)، این ادعا که خدا وجود ندارد ادعایی هستیشناختی نیست، بلکه ادعایی معرفتشناختی است، حتی اگر چنین خدایی وجود داشته باشد راهی برای حس کردن او وجود ندارد و هنوز محدودیت وجود دارد، این به معنای حد استطاعتِ علم (science) است و این تعریف درست است.»
اما همانطور که در سخنرانیام و در جاهای دیگر اشاره کردم اصولی علمی وجود دارد که بر پایۀ توانایی علمی فعالیت سازمان اطلاعاتی را تشخیص میدهد. یک نمونۀ آن SETI؛ تحقیق دربارۀ هوش فرازمینی است. اخترشناسانِ درگیر در این برنامۀ تحقیقاتی به دنبال یافتن راههایی هستند برای تمایز نهادن میان تشعشعاتِ الکترومغناطیسِ نشأتگرفته از اشیاء نجومی با تشعشعاتی که به طور فرضی توسط عوامل هوشمندی که بخشی از تمدن بیگانه هستند نشأت گرفتهاند. به عبارت دیگر، SETI یک برنامۀ تحقیقی طرحریزیشدۀ هوشمند است.
آیت الله گرامی از مراجع تقلید حوزه علمیه قم.
به گزارش دینآنلاین آیتالله گرامی در درس خارج فقه خود و در تبیین نظریات مختلف درباره موسیقی و غنا، گزارشی از نگاههای متفاوت فقیهان به این موضوع ارائه داد که شرح آن در زیر میآید:
دو مسئله هست: یکی غنا و یکی استفاده از آلات موسیقی. غنا یعنی آوازی که انسان میخواند. صوت الانسان. تعاریف زیادی برای آن شده نزدیک به سی تعریف. قدر متیقن این است که آوازی که متناسب با مجالس لهو و لعب است که به نظر ما مشخصهاش آواز متناسب با رقص است. متناسب با آهنگ رقص. این اشکال دارد. بنابرین میزان آن آواز انسان است که متناسب با مجالس لهو و لعب و عیش و نوش است و در این جهت که عرض کردم مشخصهاش است. غنا حرام است. البته هستند کسانی که میگفتند غنا اصلاً حرام نیست حتی همان غنای مجلس لهو و لعبی هم حرام نیست.
از فیض کاشانی اینطور نقل است که میگوید روایاتی که ما درباره غنا داریم، به تعبیر من الف و لام اولش الف و لام عهد است. اشاره است به غنا و آوازهایی که در مجالس خلفا بود و اهل بیت هم دارند به آن میزنند. مجالس آنها خلط زن و مرد و عیش و نوش و شراب و همه چیز بوده است ولی مشهور فقها غنا را قاطی با چیز دیگر نمیدانند و خودش را حرام میدانند و ما هم یک جایی بحث کردیم داریم که ظهور الف و لام، الف و لام جنس است نه الف و لام عهد. طبیعت این غنا اشکال دارد. از کسی که در عصر ما این صحبت را به خود من کرد، مرحوم آقای بهاءالدینی بود. که وقتی در راه با هم میرفتیم، خیلی سال است، شصت سال یقیناً هست. صحبت شد، گفت به نظر من غنا اشکال ندارد. ایشان هم عقیدهاش این بود. ولی نوع مشهور فقها این عقیده را ندارند.
اما یک بحث هم داریم درباره آلات موسیقی؛ آهنگی که نه آواز انسان است بلکه از نواختن آلات موسیقی به دست میآید. حالا هر آلتی از آلات موسیقی. سه نظریه هست. یک نظریه، نظریه کسانی است که میگویند هرگونه استفاده از آلات موسیقی چه زدن و چه شنیدن، یک کسی میزند و ما میخواهیم بشنویم، حرام است، برای آن زننده هم حرام است، میخواهد آهنگی که از آن درمیآید، آهنگ لهو و لعبی باشد یا آهنگ چیزهای خوب باشد، حتی قرآن و مداحی و غیره اگر چنانچه آلات موسیقی، حالا آن که فقط آهنگ نیست، ولی آهنگ را داریم عرض میکنیم، با آهنگی که متناسب با لهو و لعب است یا مطلق آهنگ ولو بدون تناسب با لهو و لعب است میگویند استفاده برای زننده و شنونده هر دو حرام است، از کسانی که در این اواخر این عقیده را داشتند، مرحوم گلپایگانی بودند.
کسانی هستند که میگویند برای زننده اشکال دارد ولی برای شنونده اشکال ندارد. کدام آواز؟ آواز معمولی نه آواز متناسب با لهو و لعب. اگر متناسب با لعو و لعب باشد، بر هر دو حرام است، اگر متناسب با آن نیست و در تعبیر ما متناسب با آهنگ رقص، این میگویند برای زننده حرام است و برای شنونده نه. دلیلش هم این است که در روایات ما، استفاده از آلات لهو دارد، استفاده از آلات لهو، این استفاده از او است.
عقیده سوم، عقیده من است که من میگویم میزان، استفاده لهو و لعبی است. درست است که هرگونه استفاده لهو و لعب، ولی یقینی با تار اگر بزند کله الاغ که راه برود، این اشکال ندارد، استفاده لهو و لعبی اشکال دارد. به تعبیر ما تعلیق حکم بر وصف مشعر بر علیت است. این که میگویند استفاده آلات لهو نشود یعنی در جهت لهو. بنابراین ما فرق میگذاریم بین آهنگها. آهنگی که متناسب با رقص است، اشکال دارد و آهنگی که خیلی خوب مثل بسیاری از اشعار محلی ایران؛ موسیقی ایران بعد از انقلاب میتوانم بگویم از بین رفت. آن موسیقیهای اصیلی که یک قسمت آن را کسانی مثل شجریان حفظ کردند و دارند. ولی بعضی اشعار محلی خوب، حافظ میخواندند چهجور. آوازهایی که ولو چهچهه دارد ولی هیچکس این را آواز رقص نمیداند. اینها را همه را حلال میدانند و خوب هم میدانند. و معروف است که بعضی بزرگان در گذشتهها اصلاً برای جنبههای روحی و معنوی از این آوازها استفاده میکردند. مرحوم خواجه نوری هم در شرح اشارات از چیزهایی که موجب میشود انسان بتواند مسلط شود بر قوای شهوانی خودش آواز و غنا است. منظورش این غنا است.
بنابراین سه نظریه در استفاده از آلات موسیقی هست. خلاصهای از بحث را میخواستم عرض کرده باشم. بعضی هم هستند که عقایدشان تغییر پیدا کرد. من همراه مرحوم امام بودم در جشنی که طلبههای مدرسه حجتیه گرفته بودند، به نظرم سیزده رجب بود. ایشان تا نشست زمین، کسی که میخواند با چهچهه و اینها میخواند، آناً ساعت درآورد که بلند شود. همینطور زانویش رسید که بلند شود. من گفتم آقا الان میگویم. یک نفر را صدا کردم و گفتم بگویید اینجا چهچه نزند. ایشان تبسمی کرد و نشست و یک قدری و بعد بلند شد و رفت ولی ایشان بعد از انقلاب اگر یادتان باشد سرود مرحوم آقای مطهری را گفتند اشکالی ندارد و معروف است و اینها. خوب نظرشان ممکن است عوض شود. حالا یک بچه طلبه جلوی من را گرفت و گفت که شما کأنه به آقای خمینی توهین کردهاید که با حکومت نظرش عوض شد، گفتم بله نظرش عوض شد. ولی خوب طبیعی است که نظر ممکن است عوض شود. این خلاصهای از بحث غنا و آلات موسیقی بود.
نقد دیدگاه استفان هاوکینگ درباره خدا
همایون همتی
متن حاضر فشردهای از سخنان دکتر همایون همتی در دی ماه 96 است که در نقد دیدگاه هاوکینگ صورت گرفته است.
نقد دیدگاه استفان هاوکینگ درباره خدا
استیون هاوکینگ فیزیکدانی انگلیسی است که به علت بیماری، قدرت تکلم و حرکت را مدتهاست از دست داده و با ویلچر حرکت میکند و به کمک دستگاه سینتی سایزر تکلم مینماید و نظراتی درباره خدا بیان کرده که دستمایه ملحدان و دین ستیزان شده است و از پارهای تئوریهای فیزیک علیه دین باوری استفاده کرده است که نیاز به بررسی دارد.
هاوکینگ متولد سال 1942 بوده، و اکنون 76 سال دارد. در دوران تحصیل شاگرد اول بوده سپس دچار بیماری اسکلروز ماهیچهای شده و دچار فلج کامل بدن میگردد. اکنون فقط قادر به حرکت دو انگشت دست چپ خود است و با استفاده از سینتی سایزر صحبت میکند و با ویلچر مخصوص تردد مینماید. سی سال عهده دار کرسی نیوتن بوده و دارای تخصص در فیزیک کوانتوم و کیهان شناسی است. وی کاشف "سیاه چاله" هاست و کتابهای معروفی مانند "طرح بزرگ" و "تاریخچه زمان" را نگاشته است که هر دو به فارسی نیز ترجمه و منتشر شدهاند. جمله معروف مرگ فلسفه (فلسفه مرده است) از وی در کتاب "طرح بزرگ" نقل شده و وی مدعی است که خدا مفهومی غیر ضروری است و تئوری معروف علم فیزیک یعنی "مهبانگ" (انفجار بزرگ) وجود خدا را از ضرورت انداخته است و تئوری مهبانگ (بیگ بنگ) برای تبیین جهان کافی است. البته در غرب پاسخهایی به نظرات او داده شده است مانند کتابهای جان لینوکس و پاسخ برخی فلاسفه و دانشمندان نامدار در رشتههای فیزیک، شیمی، زیست شناسی، ژنتیک و فلاسفه تحلیلی و الهیدانها. در ایران دو کتاب فارسی در پاسخ به او وجود دارد که خیلی سطحی و ضعیفاند و آیت الله سبحانی هم یک پاسخ به نظرات وی داده است که رویکردی به شدت سنتی دارد. البته در مجموع در ایران فعالیت کمی در پاسخ دهی به او انجام شده است. در غرب افرادی مانند کشیش دانشمند رووان ویلیامز، اسقف اعظم کانتربری، رییس کلیسای انگلیکان، ویلیام لین کریگ، راجر پنروز، جان پالکینگهور و آلیستر مک گراث... اساتید بزرگی بودهاند که به وی پاسخ دادهاند. نظرات وی در غرب جدی گرفته شده و تاثیراتی بر ذهن و افکار جوانها گذاشته است. مردم پسند و ساده بودن مطالب هاوکینگ و تبدیل شدن وی به یک سوپراستار تبلیغاتی در کنار "بیخدایان جدید" موجب شده تا بهرهبرداری تبلیغاتی وسیعی از افکار وی صورت گیرد.
در بررسی دلایل هاوکینگ قبل از هر چیز باید دانست تلقی وی از خدا نادرست است. این تصور غربی که در ابتدای خلقت به خداوند نیاز بوده اما در ادامهٔ بقا نیازی به خداوند نیست در تلقی هاوکینگ از خدا نیز حضور دارد که یک تلقی دئیستی ناصواب است و رد شده است. در نوشتههای هاوکینگ خدا مفهومی است برای پوشاندن جهل و نقص بشر (خدای رخنهها). از نظر وی بشر به خاطر جهل خود درباره مسائل طبیعی این موارد را به خدا نسبت میدهد و خدا سرپوشی برای مجهولات بشر است (خدای رخنه پوش) . بدین منوال هرچه علم روشنگری کند خدا مرحله به مرحله عقبنشینی میکند. این تلقی هاوکینگ درباره خدا البته غلط است و مفهومی است به معنای "خدای رخنه پوش" و موجودی محدود در عرض موجودات محدود. خدای مورد نظر هاوکینگ دست بسته و ناتوان است و سرشار از عجز و نقص که هیچ فیلسوف ژرفاندیش و آزمودهای چنین تلقی سطحی و ناقص از خدا را نپذیرفته و نمیپذیرد.
باید طرز تلقی هاوکینگ از خدا بهدقت تحلیل و بررسی شود و اینکه وی چه چیز را جایگزین خدا میکند. نظر هاوکینگ بر اساس "فرضیه انفجار بزرگ" (بیگ بنگ) است. از نظر وی جهان از هیچ آفریده شده و این جدا از مفهوم "خلق از عدم" است که در گذشته در فلسفه سنتی مطرح شده است. خلق از عدم به معنای خلقت بدون سابقه هستی است و در تفکر مسیحی و یهودی هم این دیدگاه وجود دارد اما مفهوم "خلقت خود به خودی" مورد نظر هاوکینگ در زیستشناسی رد شده است. در روزگار ما زیستشناسان آزمایشهای تجربی متعددی انجام دادهاند که ثابت میکند "خلقت خود به خودی" محال است، مانند آزمایشات پاستور. همچنین هاوکینگ از تئوری داروین هم در تفکرات خود کمک گرفته است که خود تئوری تکامل زیستی داروین هنوز اثبات قطعی و نهایی نیافته و نئوداروینستهایی مثل مایکل روس، مایکل بهی و استیفن جی.گلد اشکالهای مهم و اساسی بر آن وارد کردهاند. پنروز که سابقاً همکار هاوکینگ بوده هم ایراداتی به نظرات مهبانگ (بیگ بنگ) وارد کرده است و این تئوری هنوز اثبات قطعی نیافته و اشکالهای مهمی در فیزیک جدید و اختر فیزیک در مورد آن مطرح شده است. برای مثال این سؤال که خود بیگ بنگ در اثر چه به وجود آمده هنوز بی پاسخ مانده است. اساساً این مفهوم که "چرا بهجای آنکه هیچ چیز وجود نداشته باشد چیزهایی موجود است" در تفکر هاوکینگ بی پاسخ مانده و او موفق به پاسخگویی به این سؤال نشده است. این پرسش را برخی فیلسوفان معاصر و مدرن مانند مارتین هیدگر نیز در آثارشان مطرح کردهاند ولی کمتر فیلسوفی موفق به ارائه پاسخی درخور و متقاعد کننده به آن شده است. اساساً مبانی فکری هاوکینگ بهخصوص نفی علیت و نیز نفی وجود خدا به او اجازه نمیدهد تا پاسخی منطقی و قانع کننده به این پرسش بدهد و ناکام ماند.
برعکس انصاف باید داد که در این موارد "فلسفه اسلامی" با همه کاستیها و انتقادهایی که به آن وارد است بسیار پیشرفته است و پاسخ محکمی درباره "علیت" دارد. در دانش فیزیک فقط تقدم و تأخر رویدادها بررسی میشود و درباره "علت تامه" جوابی داده نمیشود. معلول اصل هستی را از علت میگیرد و همیشه باید ابتدا چیزی تحقق پیدا کند و سپس خصوصیات آن آشکار شود و هاوکینگ تلقی غلطی از علیت دارد. خلقت خودبخودی اساساً اتفاق نمیافتد و نقض و نفی علیت است. هاوکینگ به متدلوژی علوم هم بی توجه بوده است. اگر بیگ بنگ اتفاق افتاده باشد میشود "رویدادی یگانه". در صورتی که قوانین تجربی نیاز به تکرار و آزمایش مکرر دارد. برای رسیدن به یک قانون تجربی همیشه به "جامعه آماری" و آزمایش و تکرار آن نیاز داریم. انفجار بزرگ قابل تکرار نیست و قادر به برگشت به لحظه نخست آفرینش نیستیم و نمیتوانیم مهبانگ را دوباره بیافرینیم. پس این رویداد یونیک و یگانه است. یکبار اتفاق افتاده و تکرارپذیر نیست و به همین دلیل تجربی نیست یعنی قابل تکرار و مشاهده و تجربه مکرر نیست و از آن نمیتوان قانون علمی استخراج کرد.
هاوکینگ مفهوم فلسفه را هم بدرستی متوجه نشده و از نوآوریهای فلسفی کاملاً بی خبر است. وی دچار غرور کاذب شده و در پی "تئوری همه چیز" است که در ابتدا اینشتین به دنبال آن بود. یعنی یک تئوری که بتواند به همه پرسشها پاسخ دهد در حالی که علوم تجربی "چگونگی" رویدادها را بیان میکنند نه "چرایی" آنها را و چون بسیاری مسائل مانند خلقت کل جهان اساساً تکرارپذیر نیست "چرایی" ایجاد جهان با مفروضات هاوکینگ (خلقت خود به خودی) قابل پاسخ نیست.
علم تجربی اساساً و ماهیتاً یعنی به لحاظ روش و ساختار نمیتواند در مورد امور مجرد و ماوراء الطبیعی مثل خدا مطلبی بیان کند و فقط قادر است درباره "عالم محسوسات" اظهار نظر نماید. خداوند مفهومی مادی نیست و نفی و اثبات خدا در قلمرو این علوم واقع نمیشود و در چارچوب محسوسات نیست. خدا نامحدود است و در عرض موجودات محدود مادی نیست و در عالم ماده نمیگنجد. و تنها راه اثبات خدا هم پدیدههای تجربی نیست. راههای انفسی و درونی و باطنی هم هست که ادیان و عارفان به آن توصیه کردهاند. دانش فیزیک محدود است. فیزیکدان هم اساساً هستی شناس نیست و "هستیشناسی" کار فیلسوف است. طبیعتشناسی و کیهانشناسی امری متفاوت است و البته باید بدانیم که تمام حقیقت هم نزد ما حاضر نیست. نظرات زیادی در مورد تصورات هاوکینگ مطرح شده و نظرات داروین که مورد استناد هاوکینگ بوده هم منتقدانی دارد، بهطور مثال ساختار چشم– نر و ماده بودن حیوانات–پیدایش زبان با تئوری داروین قابل توضیح نیست. هاوکینگ با اینکه منتقد فلسفه است خود استدلالهای فلسفی کرده اما درک درستی از فلسفه نداشته است و نتوانسته به این پرسش که چرا به جای آنکه چیزی وجود نداشته باشد چیزی موجود است پاسخ دهد. طبق پارهای از دیدگاههای فیلسوفان علم مثل پوپر اساساً تئوریهای علمی همگی "موقتی" هستند و مرتباً نقد یا رد میشوند. در علوم تجربی همواره حدسهایی زده میشود که اگر تأیید شود هم موقتی است تا تئوری جدید بعد از آن مطرح شود یا موقتاً تأیید میشده و یا با نقد برمی افتد و رد میشود هر دو موقتی و استعجالی (Adhoc) است. علوم تجربی بر اساس تجربه و آزمایش و خطاست. علم فقط قدرت پیش بینی مشروط میدهد اما ماهیت واقعیت را بیان نمیکند. ما در علم معرفت حدس داریم نه یقین و امروز نگاه ابزارانگارانه در میان فیلسوفان علم حاکم است و جایی برای رئالیسم و واقع گرایی در علم وجود ندارد پس با اینهمه کوته آستینی نمیتوان چنین درازدستی کرد. هاوکینگ با دانش مهم فلسفه علم اندک آشنایی نداشته است و به مقتضیات و محدودیتهای روش علمی، معرفت علمی و ساختار آن توجه نکرده است. بلندپروازی او در دست اندازی به مباحث فلسفی و آسان گیری او در مورد مسائل دشوار و غامض فلسفی و الهیاتی که هیچگونه تخصصی در آن رشتهها نداشته نابخشودنی است. هاوکینگ از دانش جدید ادیان و تحولاتی که در عرصه دین شناسی و الهیات مدرن و پست مدرن رخ داده است بهکلی بیخبر است و سخنان برخی خداناباوران قرن نوزدهم را در مورد دین و خدا و آخرت تکرار میکند، سخنانی که دیری است در بازار خرد آن را به پشیزی برنمیگیرند.
* نوشتار حاضر گزارشی فشرده از سخنرانی دکتر همایون همتی با عنوان "نقد دیدگاه استیفن هاوکینگ درباره خدا" است که ساعت 16 روز یکشنبه 24 دی 1396 ایراد شده است.
هدایت شده از بیّنات
حرف_حساب
💢 وقتی رتبه های اول در تجاوز به زنان؛ در اختیار...کشورهای متمدن غربی هست و ایران در جمع 100 کشور اول دنیا نیست من به شخصه به قانون #حجاب_اجبارى احترام می گذارم.☝️
نظرات آقای شبستری در بحث سلوک توحیدی و نقد احکام اسلامی: ایشان معتقدند که آنچه ما در احکام (مانند معاملات، حکومت، مجازات، خانواده و ... ) به صورت امضائات بی تصرف و یا با تغییر داریم، به منظور ارائه قوانین جاودانه نبوده است، بلکه آن چه در این امضائات جاودانه است، اصول ارزشی است. (البته بحث سر احکام اجتماعی است، و در احکام عبادی، ایشان اختلاف خاصی با ما ندارند.)
مطابق آنچه در قرآن آمده، می توان برای پیامبران، دو هدف در نظر گرفت: تحقق توحید و تحقق عدالت اجتماعی. برای نمونه، آیه ی لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمیزانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ (حدید 25) عدالت را مطرح نموده است. و یا آیه ی وَ لَقَدْ بَعَثْنَا فِی کُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ (نحل 36) علاوه بر آن که توحید و عبادت خدا را طرح کرده، از اجتناب از طاغوت (چه سیاسی، چه اقتصادی، چه فرهنگی و ... ) هم به عنوان لازمه ی آن یاد کرده است که اشاره به همان عدالت اجتماعی است. واقعیت آن است که نمی توان سلوک توحیدی بدون عدالت اجتماعی داشت، و حتی اگر چند نفری مثل ابوذر و سلمان باشند که در مقابل سختی ها، ایمانشان بسیار قوی باشد، برای عموم مردم اینگونه است که بی عدالتی، ایمانشان را نیز دچار مشکل خواهد کرد. (کاد الفقر ان یکون کفراً: نزدیک است که فقر، به کفر بینجامد).
اما در مورد این نظر آقای شبستری که احکام را ابدی نمی دانند، باید دقت کنیم که اگر پیش فرضمان این باشد که قرآن کلام خداست، و خداوند حکیم است و کار لغو نمی کند و قرآن را نیز برای هدایت بشر فرستاده است، دیگر نمی توانیم به حرف ایشان قائل باشیم، بلکه باید با قواعد خاصی، احکام ثابت را از احکام متغیر (یا به قول شهید صدر، منطقة الفراغ که انسان ها می توانند متناسب با نیازهای خود، به تدوین قانون بپردازند) تمییز دهیم. برای این کار، بکی از مباحث بسیار مهم علم اصول فقه، که بحث "الفاظ" است، به مسائل زبان شناسی خاصی می پردازد که برای ما روشن کند که در زبان، برای هر منظوری و قصدی، از چه الفاظی استفاده می شود و الفاظ خاص و عام کدام است و در نهایت، چگونه باید فهم درستی از دستورات متن پیدا کرد. پس باید برای فهم این که اطلاق و تقید یک حکم به چه صورت است، به خود متن مراجعه نمود تا منظور آن را بهتر فهمید و بتوان بر طبق آن عمل کرد. برای مثال می بینیم که نیکی به پدر و مادر که در سوره ی اسراء به آن سفارش شده است، قیدی ندارد، در نتیجه مطلق است. (البته بسیاری از اوقات، کلیات یک حکم مثلاً حد سرقت در قرآن آمده است، اما شروط و شرایط آن در روایات توضیح داده شده است).
حرف آقای شبستری این است که ما بر طبق سلوک توحیدی عمل می کنیم، و احکام اجتماعی هم باید بر طبق آن باشد. سؤال اصلی اینجاست که حال این سلوک توحیدی دقیقاً چیست و چه مشخصاتی دارد؟ مبنا چیست؟ به نظر آقای شبستری، اعلامیه جهانی حقوق بشر، مبنا است.
اما واقعیت آن است که صرف توافق جهانی، دلیل درست بودن امر از جهت فلسفی نیست. یعنی باید پذیرفت که تمامی مشکلات، از دستگاه فقهی و اخلاقی نیست و همیشه اینگونه نیست که آن است که باید اصلاح شود، بلکه بسیاری اوقات، انسان ها هستند که اغلب به شیوه ی نادرستی عمل می کنند و باید خودشان را اصلاح نمایند. لذا باید بر سر حقوق بشر فعلی بحث نمود و نقدش کرد و به هر حال مورد قبول ما نیست. شیعه نیز، حسن و قبح عقلی را قبول داشته و قائل به بحث عقلی پیرامون مسائل اخلاقی است. روش آن هم، بحث های فرادینی در کنار بحث های درون دینی و زبان شناسانه است تا نهایتاً بتوانیم کاملاً منقح و مستدل نشان دهیم که هر حکم مورد نظر، ابدی هست یا نه.
نقدی بر اندیشه های مجتهد شبستری
نقد دیدگاه های مجتهد شبستری درباره وحی و احکام اسلامی
اشکال بزرگ آقای شبستری اینجاست که از این که زبان امری انسانی است، نتیجه می گیرند که هر کسی که کلامی بیافریند، لزوماً انسان است، و لذا نتیجه می گیرند که خداوند، سخن نمی گوید که نتیجه اش آن می شود که قرآن کلام خدا نبوده، بلکه کلام خود پیامبر است.
پایگاه بصیرت / گروه فرهنگی
به گزارش گروه فرهنگی بصیرت به نقل از خبرگزاری مهر، دکتر نصری در درس گفتگوی «بازخوانی جریان روشنفکری دینی» به نقد اندیشه های مجتهد شبستری پرداخت. آنچه در ادامه مطالعه می کنید گزارش این جلسه است.
عبدالله نصری در ابتدای جلسه گفت که در چند کتاب پیرامون نظرات آقای مجتهد شبستری، بحث کرده است از جمله انتظار بشر از دین، راز متن، گفتمان مدرنیته، انکار قرآن.
طبق نظر آقای شبستری: اولاً چیزی تحت عنوان وحیِ فی نفسه برای همه و همیشه وجود ندارد. سخنی وحی است، که با انسان کاری بکند که دیگر سخنان از آن عاجز باشند. (سخنی که بر انان تأثیرگذار باشد.) قرآن نیز از این جهت برای پیامبر سخن وحیانی بود که بر روی او تأثیر گذاشت و لذا اگر پیروان او، قرآن را بخوانند و بر روی آنها تأثیر نگذارد، دیگر وحی تلقی نمی شود. دوم آنکه معرفت عالمان دینی، معرفت بشری است و هر عالمی با معیارهای بشری دعوت پیامبران را می فهمد و معنای متن هم یک واقعیت پنهانی است که باید با تفسیر آشکار گردد. این بود نظر آقای شبستری.
این مطلب مورد قبول است که اصولاً، کلام، در ظرف اجتماع شکل می گیرد و یک امر اجتماعی است؛ اما اشکال بزرگ آقای شبستری اینجاست که از این که زبان امری انسانی است، نتیجه می گیرند که هر کسی که کلامی بیافریند، لزوماً انسان است، و لذا نتیجه می گیرند که خداوند، سخن نمی گوید که نتیجه اش آن می شود که قرآن کلام خدا نبوده، بلکه کلام خود پیامبر است. این نوع نتیجه گیری، نادرست است. یا بحث از این است که خداوند، قدرت سخن گفتن ندارد، که با تصویر مورد قبول ما از خداوند مطابق نیست. (مگر آنکه شخص خدا را به گونه ای دیگر تصور کرده باشد.) ما قائلیم که خدا قادر مطلق است، و مانند هر کسی که برای بیان قصد و منظور خود، از نوعی زبان بهره می گیرد، خدا نیز می تواند همچنین کاری انجام دهد. ممکن هم هست بحث سر این می تواند باشد، که سخن گفتن خداوند، امری محال باشد و لذا اصلاً متعلق قدرت واقع نشود، که این نیز با الهیات مورد قبول ما مورد قبول نیست چرا که امری نیست که محال ذاتی باشد. این بیان قرآن نیز اشاره به همین دارد: وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَی بَشَرٍ مِنْ شَیْءٍ.
اصل مطلب دوم نیز که اشاره به آن دارد که معرفت هر انسانی، بشری است هم درست است و شکی در آن نیست. (گرچه باید به تعریف معرفت در اینجا توجه نمود.) این مسأله نیز که پیش فهم ها، سؤالات، انتظارات و علایق هر کس، در فهم او از مطالعه یک متن دخالت دارد هم امری غیر قابل انکار است. اما، نباید مرتبه ی تکوین متن را با فهم متن خلط کرد. (مباحث نامبرده ناظر به فهم متن است و نمی تواند در مورد چگونگی تکوین متن چیزی بگوید.) اما به هر حال، می پذیریم که فهم متن، نیازمند روش است، و تا اینجا بحثی نداریم، بحث سر آن است که این روش چیست؟ (به طور خاص اینجا، می خواهیم بدانیم که روش و منطق فهم دین چیست؟)
سومین حرف آقای شبستری آن است که با توجه به نکته مطرح شده، معرفتی که عالمان دین عرضه می کنند به دور از خطا نیست و باید درباره ی صحت و صدق آن به تحقیق پرداخت. ضمناً ایشان قائل اند که هرگز نباید یک فهم خاص را، به عنوان تفسیر رسمی از دین عرضه نمود.
البته مورد قبول است که هر کسی که دین شناس باشد، می تواند در فضای اندیشه ای هم نظر بدهد و هم نقد کند، (و البته طبیعتاً چنین شخصی باید تخصص کافی را داشته باشد.) و نظر خود او نیز اگر دارای ایراد باشد، در طول تاریخ اندیشه به نقد گذاشته خواهد شد. خود تاریخ اندیشه، مستقل از روند قدرت، در مورد درستی و نادرستی نظرات داوری خواهد کرد. اما به هر صورت، در هر جامعه ای، قانون است که شایسته است مبنای عمل اجتماعی و اعطای قدرت و اعمال مجازات قرار گیرد، (گرچه از جهت علمی حرفی موجه نباشد، باز قانون در جامعه معیار قرار می گیرد.) این که به توجه به مناسبات قدرت، در گذشته جامعه، اتفاقات بدی افتاده باشد (مطابق اندیشه درست عمل نشده باشد)، نه مورد انکار ما است، و نه از آن دفاع می کنیم.
بخش دوم:
نقدی بر اندیشه های مجتهد شبستری
نقدی بر دیدگاه مجتهد شبستری در مورد قابل فهم و تفسیر نبودن قرآن
حجت الاسلام احمدحسین شریفی
مجتهدشبستری به پيروی از پارهای هرمنوتيستهای فلسفی شرط مفهوم شدن يک کلام را بشری بودن آن می داند و بر اين اساس مدعی است اگر قرآن کلام خدا باشد، قابل فهم و تفسير نخواهد بود!
به گزارش خبرگزاری مهر، مطلب زیر مقاله حجت الاسلام والمسلمین احمدحسين شريفي، ۱ عضو هيأت علمي و دانشيار گروه فلسفه مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره) با عنوان «الهي بودن زبان قرآن و مسألة فهم؛ نقدي بر ديدگاه مجتهد شبستري» است که در شماره ۱۴ نشریه علمی پژوهشی معرفت کلامی منتشر شده است.
چکيده
آيا قرآن کلام خدا است يا کلام بشر؟ اين سؤالي است که از عصر نزول قرآن مطرح بوده است. منکران نبوت هر کدام به گونهاي خدايي بودن زبان قرآن را انکار کردهاند. در دوران معاصر نيز اين سؤال به طور جدي از سوي مستشرقان و عدهاي از مدعيان روشنفکري در جهان اسلام مورد بحث و بررسي قرار گرفت. جناب محمد مجتهدشبستري به پيروي از پارهاي هرمنوتيستهاي فلسفي شرط مفهوم شدن يک کلام را بشري بودن آن ميداند و بر اين اساس مدعي است اگر قرآن کلام خدا باشد، قابل فهم و تفسير نخواهد بود! در اين نوشتار اين مدعا و ادلة آن به روش تحليلي و فلسفي و با استفاده از شيوة نقد مبنايي و دروني مورد ارزيابي و سنجش قرار گرفت و معلوم شد که هيچ ملازمهاي ميان فهم قرآن و بشري دانستن آن نيست. و همة ادلة اقامه شده بر اين مدعا مبتلا به انواعي از مغالطات منطقياند.
مقدمه
آيا قرآن کلام الهي است يا کلام بشر؟ اين سؤالي است که از عصر نزول قرآن تاکنون مطرح بوده و بحثهاي مختلفي را برانگيخته است. در زمان حيات پيامبر اکرم(ص) در مکه و به هنگام قرائت آيات قرآن از سوي آن حضرت عدهاي از مخالفان، به طور کلي، الهي بودن قرآن را انکار کرده و آن را ساخته و پرداختة شخص پيامبر ميدانستند و در مقام معارضه با دعوت نبوي چنين اظهار ميکردند که: إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَر× إِنْ هذا إِلاَّ قَوْلُ الْبَشَر (مدثر، ۲۴-۲۵).[۲] اينان با انکار الهي بودن قرآن، به انکار نبوت پيامبر ميپرداختند. در ادامه کساني پيدا شدند، که عليرغم پذيرش نبوت، مدعي بودند فقط مضامين و معاني قرآن بر قلب پيامبر نازل شده است؛ اما زبان آن و ادبيات آن ساخته و پرداخته شخص پيامبر است. (ر. ک: آلوسي، ۱۴۱۵، ج۱۰، ص۱۱۹) در ادامه پيروان اين ديدگاه به دو دسته تقسيم شدند: دستة اول، عليرغم بشري دانستن الفاظ قرآن، آن را بيانگر همان واقعيتهاي وحياني ميدانستند؛ و دستة دوم، مدعي بودند وحي نازل شده بر قلب پيامبر حالتي اجمالي و بسيط داشته است؛ ولي پيامبر در اثر مواجهه با اوضاع و احوال مختلف و تحت تأثير شرايط گوناگون ايدههاي مأخوذ از وحي را در ذهن خود بسط ميداد و آنها را در قالب آيات و سورههايي بر مردم قرائت ميکرد.
تا اينکه برخي از نويسندگان معاصر، همچون جناب محمد مجتهد شبستري، ارتباط پيامبر با خدا و عالم غيب را صرفاً ادعايي مطرح شده از سوي خود او دانستند که قابل اثبات نيست. و در نتيجه مدعي شدهاند که «هم الفاظ و هم معانی از خود او بوده است گر چه او خدا را معلم خود تجربه میکرد که از آن به وحی تعبیر میکرد.» (شبستري، ۱۶ بهمن ۱۳۸۶) جناب شبستري نيز همچون مخالفان اوليه قرآن، مدعياند متن و زبان قرآن کاملاً بشري است و هرگز نميتواند سخن خدا باشد. وي اين مدعا را در مجموعهاي از مقالات تحت عنوان «قرائت نبوي از جهان» بيان کرده و به تفصيل پيرامون آن سخن گفته است. يکي از مهمترين مدعيات ايشان در اين رابطه اين است که اگر قرآن را کلام خدا بدانيم در آن صورت قابل فهم نخواهد بود. ما در اين نوشتار اين مدعا و ادلة آن را بررسي ميکنيم. شيوة نقد ما نيز به همان صورتي خواهد بود که خود جناب شبستري درخواست کردهاند.
توضيح آنکه، جناب شبستري، عليرغم آنکه خود دائماً بر پيامدها و نتايج کلامي، سياسي، حقوقي، اجتماعي و فرهنگي ديدگاه خويش تأکيد ميکند و آنها را متذکر ميشود، [۳] در عين حال، مدعي است اگر کسي ميخواهد نقدي جدي بر ديدگاه ايشان داشته باشد، بايد بتواند مباني آن را نقد کند و نه آنکه به نقد نتايج و پيامدهاي آن بپردازد! (شبستري، ۱ اسفند ۱۳۸۷) ايشان درخواست ميکند به جاي انحرافي ناميدن افکارش و به جاي تحريک جهّال، «حداقل چند صفحه مطلب استدلالی در نقد این قبیل نظریات بنویسند و باب بحث بگشایند.» (همان)
وي اظهار ميدارد اگر مخالفان اين ايده به نقد و بررسي حقيقتجويانة آن بپردازند، «صاحب این قلم حاضر است با شعف و شوق با آنها به بحث و گفتگو بنشیند.»(همان) ما هم بر اساس وظيفة علمي و حقيقتجويانة خود به نقد اين ديدگاه ميپردازيم و اميدواريم که جناب شبستري نيز به عهد خود وفا نمايند و همانطور که گفتهاند با رعايت همة آداب حقيقتجويي بعد از مطالعة دقيق اين نقدها، «با شعف و شوق به بحث و گفتگو بنشيند.» و برخلاف روية سابقشان، از برچسب زدنهاي ناورا خودداري نمايند و اينجانب را، همچون ساير منتقدانشان، به جزمانديشي متهم نکنند؛ کاري که متأسفانه تا به حال، به شيوة ساير مدعيان روشنفکري، در پاسخ منتقدان خود انجام دادهاند. (همان)
تقرير مدعا
جناب شبستري مدعياند شرط لازم و ضروري فهم و تفسير هر گونه متن و کلامي از جمله قرآن اين است که ساخته و پرداخته يک انسان باشد. يعني اگر کسي قرآن را کلام خداوند بداند، امکان ندارد به فهم يا تفسير آن دست يابد. وي تلاش کرده است تا اين مدعا را در سلسله مقالاتي تحت عنوان «قرائت نبوي از جهان»، که از فاصلة زماني بهمن سال ۱۳۸۶ تا ارديبهشت سال ۱۳۹۴ منتشر کردهاند، اثبات نمايند. ما در اين مختصر بر آنيم تا ادلة اقامه شده بر اين مدعا را مورد بررسي و نقد قرار دهيم. [۴]
پيش از هر چيز مناسب است مدعاي ايشان را از زبان خودشان نقل کنيم. ايشان مدعاي خود را به شکلهاي مختلف و با عبارتپردازيهاي گوناگوني در جاهاي متعددي بيان کرده است. در نخستين مقاله از مقالات «قرائت نبوي از جهان» مدعاي خود را چنين بيان ميکند:
تأمل در شیوههای سخنگویی انسان و تفاهم میان انسانها نشان میدهد که اگر پیامبر اسلام خود را مانند یک بلندگو یا یک کانال صوتی معرفی میکرد که کار آن تنها منتقل کردن یک سلسله اصوات منظوم به مخاطبان است که مثلاً در گوش خود میشنود، یا فرشتهای برای وی میخواند ... سخن او از سوی مخاطبان اصلاً فهمیده نمیشد و برای آنها معنا و مفهوم نداشت و چنین کلامی نمیتوانست مبنای دعوت وی و گفت و گوی تاریخساز حاصل از آن باشد و اصلاً ممکن نبود گفت و گو و مفاهمهای به وجود آید. (شبستري، ۱۶بهمن ۱۳۸۶)
در دومين مقاله از مقالات قرائت نبوي از جهان، مدعاي خود را اينگونه بيان ميکند: قرآن (مصحف شریف) را به مثابه یک متن زبانی عربی قابل فهم برای همگان (اعم از مؤمن و غیرمؤمن) تنها به انسان (پیامبر اسلام) میتوان منسوب کرد و آن را کلام یک انسان باید دانست. نسبت دادن (اسناد حقیقی) مستقیم و بلاواسطه این متن با مشخصه یک متن عربی به خدا نه تنها مفهوم همگان بودن آن را از میان میبرد؛ بلکه اصل «مفهوم» بودن آن را ناممکن میسازد. (شبستري، ۲۲ بهمن ۱۳۸۷)
جناب شبستري در نوشتاري ديگر که به تلخيص و تبيين مدعا و ادلة مقالات پانزدهگانة خود دربارة قرائت نبوي از جهان ميپردازد، آخرين تقرير مدعاي خود را چنين بيان ميکند: فهم و تفسیر همگانی (بین الاذهانی) متن و کلام قرآن، تنها در صورتی میسر است که آن متن و کلام را مانند همه متنها و کلامهای زبانی دیگر، موجودی پدید آمده در جهان بین الاذهانی انسانی و پرداخته شده به وسیله انسان و گفتار انسان به شمار آوریم. (شبستري، ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴)
خلاصة مدعاي ايشان اين است که «متن قرآن، کلام خدا نيست و نميتواند باشد؛ بلکه کلام يک انسان و پرداختة شخص پيامبر است» بعد از آشنايي با مدعاي جناب شبستري بايد ديد که دليل ايشان براي چنين ادعايي چيست. در اينجا ميکوشيم با استناد به متن سخنان ايشان، و با نهايت همدلي، مهمترين ادلة وي را تقرير کنيم و سپس بهرة آنها از حقيقت و برهان را با ترازوي انديشه و انصاف بسنجيم.
دليل اول: از راه برداشت مخاطبان قرآن
يکي از ادلهاي که جناب شبستري براي اثبات مدعاي خود اقامه کردهاند اين است که عموم مخاطبان پيامبر اين برداشت را از قرآن داشتند که قرآن، ساخته و پرداختة شخص پيامبر است. آنان هرگز با پيامبر به عنوان ناقل سخنان خدا رو به رو نبودند! بلکه خود را صرفاً با فعاليتهاي گفتاري شخصي که مدعي نبوت بود روبرو ميديدند، حتي اگر او ادعا ميکرد که صرفاً ناقل سخنان خداوند است، تنها چيزي که براي مخاطبان قابل فهم بود، همين ادعا بود که از زبان پيامبر شنيده ميشد؛ و نه خود آن متني که واقعاً کلام و سخن خدا باشد.
وي اين ادعا را در جاهاي مختلفي بيان کرده است. به عنوان نمونه به چند مورد اشاره ميکنيم:
آنچه مخاطبان از پیامبر میشنیدند کلام خود محمد(ص) بود که به عنوان یک انسان نبی آن را ایراد میکرد. (شبستري، ۲۷بهمن ۱۳۸۷) فهم این متن به صورت یک گفتار شفاهی و سپس متن مکتوب از آنجا ناشی میشد که یک انسان مدعی نبوت آیاتی را میخواند که در مقام تجربۀ مخاطبان مؤمن و نامؤمن وی، نخست و بلاواسطه «فعل گفتاری» خود او تجربه میشد و به این جهت مفهوم میگشت. (شبستري، ۲۷ارديبهشت ۱۳۸۹)
پس از برخورد مخاطبان با فعالیت گفتاری پیامبر از طریق قرآن، روند فهم و تفسیر متن قرآن در میان مسلمانان آغاز شده و ادامه پیدا کرده است. در این روند فهم و تفسیر اتفاقاتی افتاده و اعتقاداتی پیدا شده است. از جمله آن اعتقادات این است که متن قرآن عیناً با همه الفاظ و جملات از جانب خداوند به محمد (ص) القاء شده است. این اعتقاد از گونهای فهم و تفسیر متن قرآن در میان مسلمانان پیدا شد و متأخر از آن تجربه نخستین فعالیت گفتاری محمد(ص) به وسیله مخاطبان است و نه متقدم بر آن. (شبستري، ۱۸تير ۱۳۹۱)
وي در آخرين جمعبندي خود از اين مسأله چنين مينويسد: در متن قرآن شواهد بارزی وجود دارد که نشان میدهد پیامبر و مخاطبان او کلام قرآنی را کلام محمد(ص) میشمردهاند. (شبستري، ۶ارديبهشت ۱۳۹۴)
پدیدارشناسی فهم و تفسیر همگانی (بین الاذهانی) متن قرآن نشان میدهد که آنچه عموم انسانها در مقام این فهم و تفسیر بدون واسطه به صورت تجربی با آن روبرو میشوند، همانا فقط فعالیت گفتاری (کلام) یک انسان مدعی نبوت است که این متن را برای مخاطبان میخواند. بنابراین متعلَق فهم و تفسیر بین الاذهانی مخاطبان چیزی غیر از این فعالیت زبانی انسانی (سخن گفتن انسان مدعی نبوت) نیست. حتی اگر او بگوید این الفاظ و جملات را از جایی میشنود و بازگو میکند در مقام فهم و تفسیر بین الاذهانی آنچه قابل فهم و تفسیر است همین مدعای اوست که به اجزاء مختلف قابل تحلیل است و نه خود آن متن که او ادعای دریافت آن را دارد. (همان)
نقد و بررسي
نقد اول: مغالطه بهرهگيري از سخنان مبهم و چند وجهي
اين استدلال، به شدت از مغالطة ابهام رنج ميبرد. نويسنده نتوانسته است منظور خود را به درستي و به روشني بيان کند. به همين دليل احتمالات مختلفي دربارة آن ميتوان بيان کرد. نخست آنکه ممکن است منظور جناب شبستري اين باشد که مخاطبان، الفاظ قرآن را از زبان پيامبر ميشنيدند و نه مستقيماً از سوي خدا. احتمال ديگر اين است که منظور جناب شبستري بيان يک حکم معرفتشناسانه و فهمشناسانه باشد. به اين معنا که آنچه مخاطبان پيامبر امکان فهم و تفسير آن را دارند، کلامی است که از زبان پیامبر بیرون آمده و فعل گفتاری ایشان است و آن را تنها در صورتي ميتوانند بفهمند که واقعاً پرداختة شخص او باشد، نه آنکه واقعاً سخن خدا باشد و پيامبر صرفاً نقش ناقل را بر عهده داشته باشد. چه آنکه در اين صورت کلام او هرگز قابل فهم و تفسير نميبود. و بالاخره احتمال سوم اينکه ايشان يک داوري و حکم تاريخي دارند. يعني مدعياند که در عصر نزول قرآن هيچيک از مخاطبان پيامبر، چنين تصوري نداشته است که پيامبر ناقل کلام خداوند است. بلکه قرآن را کلام شخص پيامبر ميدانستهاند!
حاصل آنکه اين دليلي که ايشان براي مدعاي خود اقامه ميکنند يک دليل مبهم است و همانطور که خواهيم ديد، براي همة اين احتمالات ميتوان مؤيدات و شواهدي از کلام ايشان نشان داد. در ادامه تک تک اين احتمالات را به بحث گذاشته و مورد بررسي قرار ميدهيم.
نقد دوم: مغالطه دليل نامربوط
همانطور که در بخش «تقرير مدعا» نشان داديم، مدعاي اصلي جناب شبستري اين است که «متن قرآن، کلام خدا نيست و نميتواند باشد؛ بلکه کلام يک انسان و پرداختة شخص پيامبر است» اما بر اساس احتمال اول، دليلي که بر آن اقامه ميکنند اين است که مخاطبان پيامبر هيچ کدام مستقيماً با کلام خداوند در ارتباط نبودهاند؛ بلکه اين تجربه اختصاص به شخص پيامبر اکرم داشته است! جناب شبستري تصريح ميکنند:
اگر در جائی گفتهام مخاطبان پیامبر از آنچه در درون او میگذرد آگاه نمیشوند منظورم این بوده که آنان فعالیت گفتاری خدا با محمد را تجربه نمیکنند و نمیتوانند با آن تماس جسمی و پیوند روانی برقرار کنند. این تجربه مخصوص شخص پیامبر است و بنابراین مخاطبان تنها با فعالیت گفتاری پیامبر روبرو میشوند. (شبستري، ۱۸تير ۱۱۳۹۱؛ همچنين ر. ک: همو، ۲۷ارديبهشت۱۳۸۹ و ۱۵تير۱۳۸۹)
اگر منظور جناب شبستري از اين دليل همين سخناني باشد که از ايشان نقل کرديم، هيچ مخالفي ندارد. آيا تا به حال کسي پيدا شده است که مدعي شود مخاطبان قرآن مستقيماً و بلاواسطه کلام خدا و گفتگوي خدا با پيامبر را ميشنيدهاند؟ يا قرآن در صورتي کلام خدا است که همة مخاطبان آن را مستقيماً از خود خداوند دريافت کنند؟
افزون براين، چنين دليلي چه ربطي به مدعا دارد؟ مدعاي شما اين است که «متن قرآن، کلام خدا نيست و نميتواند باشد؛ بلکه کلام يک انسان و پرداختة شخص پيامبر است» در حالي که دليلي که اقامه ميکنيد، ميگويد مخاطبان پيامبر اکرم، تنها امکان رو به رو شدن با فعاليت گفتاري پيامبر را داشته و دارند و «فعالیت گفتاری خدا با محمد را تجربه نمیکنند و نمیتوانند با آن تماس جسمی و پیوند روانی برقرار کنند. این تجربه مخصوص شخص پیامبر است». با توجه به اين جملات بايد گفت که جناب شبستري با اصل اين ادعا که قرآن، کلام خدا است و پيامبر ناقل کلام خدا است نبايد مشکلي داشته باشد، ادعاي ايشان مثل همة انديشمندان مسلمان اين است که «اين تجربه مخصوص شخص پيامبر است»! اين در حالي است که اساس ادعاي جناب شبستري چيزي خلاف اين سخنان است! ايشان تصريح ميکنند که قرآن هرگز نميتواند سخن خدا باشد. بلکه معنا و لفظ آن ساخته و پرداختة شخص پيامبر است.
این فرض که پیامبر اسلام متن قرآن را با همۀ الفاظ و جملات و معانی آن یعنی به همان صورت و به همان معنای کلام در جهان انسان، مستقیماً یا با واسطه از خدا دریافت کرده و عین آن را برای مخاطبان خوانده و بنابراین او ناقل عین کلام خداست یک فرض معقول نیست. (شبستري، ۲۷بهمن ۱۳۸۸)
نقد سوم: مغالطة تکرار دليل
اگر منظور جناب شبستري احتمال دوم باشد، يعني بيان يک حکم معرفتشناسانه و فهمشناسانه دربارة فهم و تفسير قرآن، در آن صورت دليل مستقلي نخواهد بود و بلکه همان دليل دوم است که در ادامه بررسي خواهد شد. ذکر آن به عنوان يک دليل جداگانه و مستقل، صرفاً به منظور تأثيرگذاري رواني بر مخاطب است! به هر حال، اين فرض را در ادامه به تفصيل مورد نقد قرار خواهيم داد. در اينجا به اجمال ميگوييم، اگر منظور ايشان اين باشد که مخاطبان هرگز امکان فهم و تفسير سخن خدا را ندارند و به همين دليل اگر قرآن کلام خدا باشد، هيچ فهمي از آن حاصل نخواهد شد. در آن صورت با اين سؤال مواجهه ميشوند که چرا انسانها امکان مواجهة غير مستقيم با سخن و کلام خدا را ندارند؟ مگر انسان و انسانيت چه ويژگيهايي دارد که او را از درک کلام خداوند و فهم سخن او محروم کرده است؟ یا خداوند چه نقصی دارد که نمیتواند مطابق فهم مردم سخن بگوید!؟
نقد چهارم: نقد تاريخي
همانطور که گفتيم احتمال سومي که دربارة سخنان جناب شبستري ميتوان داد و شواهدي نيز براي اين احتمال وجود دارد اين است که ايشان يک حکم و داوري تاريخي دارند. يعني مدعياند که در عصر نزول قرآن هيچيک از مخاطبان پيامبر، چنين تصوري نداشته است که پيامبر ناقل کلام خداوند است. بلکه قرآن را کلام شخص پيامبر ميدانستهاند! و حتي مدعي است که «در متن قرآن شواهد بارزی وجود دارد که نشان میدهد پیامبر و مخاطبان او کلام قرآنی را کلام محمد(ص) میشمردهاند.»(شبستري، ۶ارديبهشت ۱۳۹۴) به هر حال، اگر منظور جناب شبستري گزارش از يک واقعيت تاريخي باشد که گزارشي کاملاً خلاف واقع است. اين ادعا که عموم مخاطبان قرآن، آن را کلام شخص پيامبر ميدانستند، نه تنها هيچ مؤيد تاريخي ندارد، بلکه همة ادله و شواهد تاريخي بر رد آن گواهي ميدهند. به عنوان مثال، چند نمونه مشهور را ذکر ميکنيم:
نمونة اول: داستان ممنوع کردن نوشتن احاديث پيامبر و سر دادن شعار «حسبنا کتاب الله» از سوي دستگاه خلافت، (ذهبي، ۱۴۱۹، ج۱، ص۱۰-۱۱؛ ابن سعد، ۱۴۱۸، ج۶، ص۸۷؛ طبري، ۱۳۵۷ق، ج۳، ص۲۷؛ شهرستاني، ۱۴۲۵) خود گوياي نادرستي اين دليل است. سؤال اين است که چنين مسائلي در چه بستري صورت گرفت؟ چرا عدهاي از مسلمانان به دستور خليفة وقت تصميم گرفتند احاديث پيامبر را بسوزانند و به آيات قرآن اکتفا کنند و اتفاقاً سعي وافري نيز در حفظ آن به عمل آورند؟ اگر قرآن را نيز کلام پيامبر ميدانستند چرا به از بين بردن آن اقدام نکردند؟
نمونه دوم: بعد از اعلام خلافت امام علي در غدير خم، يکي از صحابة پيامبر به نام نعمان بن حرث فِهري يا حارث بن عمرو فهري از آن حضرت پرسيد که آيا اين تصميم شخصي خودت است يا فرمان الهي است؟ (کوفي، ۱۴۱۰، ص۵۰۴؛ حسکاني، ۱۴۱۱، ج۲، ص۳۸۱ و بحراني، ۱۳۷۴، ج۴، ص۸۷۶) اگر به تعبير جناب شبستري مسلمانان در مواجهه با پيامبر تمام سخنان و دستورات او را فعل گفتاري شخص او ميدانستند و هرگز او را ناقل کلام خدا نميدانستند، چنين سؤالات و برخوردهايي چه معنايي داشت؟
وَ إِنَّهُ لَتَنْزيلُ رَبِّ الْعالَمينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبينٍ(شعراء، ۱۹۲-۱۹۵)[۵]
قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذينَ آمَنُوا وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمينَ (نحل، ۱۰۲؛ همچنين ر. ک: بقره، ۹۷)
تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَ مَا اللَّهُ يُريدُ ظُلْماً لِلْعالَمينَ (آل عمران، ۱۰۸)
لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ(قيامه، ۱۶-۱۸)
الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبينِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (يوسف، ۱-۲؛ همچنين ر. ک: زخرف، ۱-۴؛ رعد، ۱۳؛ نحل، ۱۰۳؛ طه، ۱۱۳؛ زمر، ۲۷-۲۸؛ فصلت، ۱-۴؛ فصلت، ۴۴؛ شوري، ۷)
وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ هذا سِحْرٌ مُبينٌ أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لي مِنَ اللَّهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِما تُفيضُونَ فيهِ كَفى بِهِ شَهيداً بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ ما أَدْري ما يُفْعَلُ بي وَ لا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ ما يُوحى إِلَيَّ وَ ما أَنَا إِلاَّ نَذيرٌ مُبينٌ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَني إِسْرائيلَ عَلى مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمينَ وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِلَّذينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هذا إِفْكٌ قَديمٌ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَ رَحْمَةً وَ هذا كِتابٌ مُصَدِّقٌ لِساناً عَرَبِيًّا لِيُنْذِرَ الَّذينَ ظَلَمُوا وَ بُشْرى لِلْمُحْسِنينَ(احقاف، ۷-۱۲)
دليل دوم: از راه ساختار فهم زبان انساني
مهمترين دليلي که جناب شبستري براي اثبات مدعاي خود اقامه ميکنند و در سراسر مقالات خود با بيانهاي مختلف، که به دليل تکرار زياد، حالت خستهکننده و ملالآوري نيز پيدا کرده است، آن را توضيح ميدهد، اين است که:
متن قرآن از جنس زبان انسانی است و زبان انسانی بنا به تجربه ما تنها در زیست جهان مشترک تاریخی اجتماعی و بین الاذهانی انسانها پدیدار میشود و معنا و مفهوم پیدا میکند (کلام میشود) و قابل فهم و تفسیر بین الاذهانی میگردد. اگر فرض کنیم معجزهای واقع شود و متنی مرکب از الفاظ و جملات عربی یا هر زبان دیگر پدید آید، آن متن به صورت بین الاذهانی قابل فهم و تفسیر نخواهد بود. (شبستري ۶ارديبهشت۱۳۹۴)
براي آنکه تصوير روشنتري از اين استدلال، به عنوان مهمترين استدلال جناب شبستري، داشته باشيم، آن را در قالب يک قياس منطقي صورتبندي ميکنيم.
[۱]. عضو هيأت علمي و دانشيار گروه فلسفه مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره)
[۲]. اين جملات ناظر به سخنان وليد بن مغيره از بزرگان قريش است که با توجه به پيشرفتهاي چشمگير دعوت نبوي، عليرغم همه کارشکنيها و مخالفتها و تهديدهاي قريشيان، تصميم گرفت افکار مخالفان پيامبر را متحد کند و همه را در مخالفت با دعوت پيامبر يکصدا سازد. وي به اين نتيجه رسيد که نسبت «شاعر» يا «کاهن» يا «مجنون» به پيامبر نسبتهايي غيرکارآمد است. اثر معکوس دارد. به همين دليل بعد از تأملات زياد پيشنهاد داد که قرآن را سحر و کلامي بشري و پيامبر را ساحر معرفي کنند. وي معتقد بود اثر قرآن همچون سحر است که بين دو دوست جدايي مياندازد و يا بين دو دشمن، دوستي ايجاد ميکند. (ر. ک: الميزان في تفسير القرآن، محمدحسين طباطبائي، ج۲، ص۹۲-۹۳.) سورة مدثر، از نظر ترتيب نزول، بعد از سورههاي علق، قلم و مزمل، چهارمين سورهاي است که بر پيامبر اکرم(ص) نازل شده است. لذا، اين جريان مربوط به سالهاي نخست بعثت است.
[۳]. ايشان در جاهاي مختلفي از همين مجموعه مقالات به تفصيل نتايج و پيامدهاي کلامي و فقهي و اجتماعي و سياسي ديدگاه خود را بيان ميکند. به عنوان نمونه ر. ک:قرائت نبوی از جهان(۱)، (۵)، (۸)، (۱۰)، (۱۴) و «چگونه مبانی کلامی و فقهی فرو ریخته اند»، محمد مجتهد شبستري، ۶/ ۲/ ۹۴.
[۴]. البته هم مدعاي ايشان و هم ادلهاي که در آن سلسله مقالات به آن پرداختهاند اعم از اين بحث فعلي ما است. انشاءالله در مقالاتي ديگر به ابعاد ديگري از نظرات ايشان خواهيم پرداخت. فعلاً در اين مجال، همين مسأله را محور بحث قرار داده و مدعا و ادلة جناب شبستري را در ترازوي نقد ميگذاريم.
[۵]. علامه طباطبائي در تفسير اين آيه ميفرمايد: ضمير در «نَزَلَ بِهِ» به قرآن بر ميگردد؛ به اين جهت که قرآن کلام مرکب از الفاظي است که آن الفاظ هم داراي معاني حقيقياند. به تعبير ديگر، هم الفاظ و هم معاني قرآن، از سوي خداوند نازل شدهاند. بنابراين ديدگاه کساني که مدعياند جبرئيل تنها معاني قرآن را بر قلب پيامبر نازل کرده است و الفاظ ساخته و پرداخته شخص پيامبر است، حتي اگر آن الفاظ را دقيقاً حاکي از همان معاني بدانند، سخن باطلي است. بطلان اين نظريه را با استناد به آيات ديگري از قرآن که تعبير قرائت و تلاوت را به کار بردهاند ميتوان اثبات کرد. از آن جمله آيه ۱۰۸ سوره آلعمران «تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ» و آيات ۱۷ و ۱۸ سوره قيامت إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ. خيلي روشن است که آنچه که تلاوت کردني و خواندني است الفاظاند و نه معاني. و در ادامه ميفرمايد بيپايهتر از اين نظريه، نظريهاي است که هم الفاظ و هم معاني قرآن را ساخته و پرداخته نفس پيامبر ميداند. (الميزان في تفسير القرآن، ج۱۵، ص۳۱۷)
نمونة سوم: يکي از ياران پيامبر که سخنان او و آيات قرآن را نگارش ميکرد، از آن حضرت پرسيد که «يا رسول اللَّه أكتب كلّ ما أسمع منك؟؛ اي پيامبر خدا هر چيزي را که از شما ميشنوم، يادداشت کنم؟» پيامبر در پاسخ فرمود: «بله». آن شخص عرض کرد: «در همة حالات؟ خشم و شادي؟» پيامبر فرمود: «بله؛ زيرا من در همة حالات جز حق نميگويم.»(سبحاني، ۱۴۲۱، ج۲، ص۴۴۹) عبدالله بن عمر ميگويد عدهاي از قريشيان به من اعتراض کردند که چرا افزون بر قرآن، ساير سخنان پيامبر را يادداشت ميکني در حالي که او نيز بشر است و گاهي غضب ميکند و در حالت غضب معلوم نيست که سخنان او حق باشد. ابن عمر ميگويد اين اعتراض را به پيامبر عرض کردم او به لبان خود اشاره کرد و فرمود: «قسم به کسي که جانم در دست اوست، از اين دو لب جز حق خارج نميشود، بنويس» (حاکم نيشابوري، ۱۴۱۱، ج۱، ص۱۸۶) این جریان به خوبی نشان میدهد که مخاطبان پیامبر اکرم(ص) میان آنچه ایشان به عنوان وحی بیان میفرمودند و سایر بیانات آن بزرگوار فرق میگذاشتند.
صرف نظر از همة اينها و بر فرض محال حتي اگر همة شواهد تاريخي در تأييد ادعاي جناب شبستري باشد، يعني حتي اگر مقدمات اين استدلال را بپذيريم، آيا چنان نتيجهاي به دست ميآيد؟ چه ارتباطي ميان آن مقدمات و اين نتيجه (فهم و تفسير همگاني متن قرآن تنها زماني ممکن است که آن را پرداختة يک انسان بدانيم) وجود دارد؟ خلاصة سخن ايشان اين است که چون برداشت مخاطبان آيات قرآن اين بوده است که قرآن کلام شخص پيامبر است، پس في الواقع نيز قرآن ساخته و پرداختة شخص پيامبر است! و نميتواند کلام و سخن خدا باشد! بر فرض که عموم مخاطبان پيامبر چنين برداشتي داشتهاند، آيا از برداشت آنها ميتوان به اين نتيجه رسيد که واقعاً هم قرآن کلام خدا نيست؟ افراد ممکن است به علل و عوامل مختلف از شناخت حقيقت محروم باشند. پذيرش يا انکار يک انديشه از سوي اکثريت، هرگز دليل حقانيت يا بطلان آن نيست.
نقد پنجم: کلام خدا بودن، متعلق فهم مخاطبان
ايشان ميگويد «حتی اگر اين انسان مدعي نبوت بگوید این الفاظ و جملات را از جایی میشنود و بازگو میکند در مقام فهم و تفسیر بین الاذهانی آنچه قابل فهم و تفسیر است همین مدعای اوست که به اجزاء مختلف قابل تحلیل است» مگر بنا است که مخاطبان چيزي غير از سخناني که پيامبر اسلام بر زبان ميآورد، بفهمند؟ وقتي قرآن ميگويد: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى× إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى» (نجم، ۳-۴) و پيامبر اين آيات را براي مخاطبان و عموم مردم قرائت ميکند، انتظار اين است که مردم اين جملات را چگونه بفهمند؟ آيا تنها در صورتي اين جملات را ميفهمند که به تعبير جناب شبستري آنها را ساخته و پرداخته خود اين شخص بدانند؟ و در هر صورت مگر محتواي اين فهم يا امر فهميده شده يا مفهوم اين جملات چيست؟ آيا غير از اين است که اين سخنان، از من نيست و من فقط ناقل کلام خدايم؟ و يا زماني که به تعبير جناب شبستري اين شخص مدعي نبوت اين آيات را بر مردم ميخواند که:
إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هذا إِلاَّ قَوْلُ الْبَشَرِ سَأُصْليهِ سَقَرَ وَ ما أَدْراكَ ما سَقَرُ لا تُبْقي وَ لا تَذَرُ لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ (مدثر، ۱۸-۲۹)
مردم از اين سخنان چه ميفهميدند؟ آيا اين را ميفهميدند که اينها همگي ساخته و پرداختة ذهن خود اين شخص مدعي نبوت است؟ و آيا باز هم مدعي بودند که او از جانب خودش سخن ميگويد و صرفاً تجربيات شخصياش را از مواجهه با يک امر معنوي و قدسي و امثال آن بيان ميکند؟ همفکران وليد بن مغيرة مخزومي چه ادعاهايي را از پيامبر اسلام شنيده بودند که از او درخواست کردند پاسخي به ادعاي پيامبر بدهد؟ اگر آنگونه که جناب شبستري مدعي است عموم مخاطبان پيامبر، آيات قرآن را سخنان شخصي و قرائت شخصي او از جهان و ساختة و پرداختة ذهن خود او ميدانستند، در آن صورت چرا چنين مواجههاي با پيامبر داشتند؟ و اساساً اين چه تفکر و تأملي بود که وليد بن مغيره کرد و گفت «إِنْ هذا إِلاَّ قَوْلُ الْبَشَرِ»؟ مگر نه اينکه به تعبير جناب شبستري عموم مخاطبان همين تلقي را داشتند و غير از اين ممکن نبود!؟ و چرا قرآن دو بار بر چنين انديشهاي، که ميگويد «اين قرآن جز سخن بشر نيست» مرگ ميفرستد؟ «مرگ بر او باد! چگونه (براى مبارزه با حق) مطلب را آماده كرد! باز هم مرگ بر او، چگونه مطلب (و نقشه شيطانى خود را) آماده نمود!»؟
به هر حال، جناب شبستري اين را ميپذيرند که مخاطبان پيامبر، کلام او را ميفهميدند. خوب است جناب شبستري توضيح دهد که فهم مخاطبان پيامبر از اين آيات قرآن که به عنوان نمونه ذکر ميکنيم چه چيزي بوده است؟ و آن فهم چگونه با بشري دانستن کلام قرآن سازگار است؟
اما تمام سخن در مقدمة دوم است. به چه دليل تنها کلام انسان قابل فهم و تفسير همگاني است؟ اين ادعايي است که جناب شبستري هر چند دهها بار آن را تکرار کردهاند، اما دريغ از اينکه حتي يک دليل درست براي اثبات آن اقامه کنند! اين ادعا در صورتي از جناب شبستري پذيرفته است که بتواند آن را اثبات نمايد و بتواند نشان دهد که اگر موجودات ذيشعور ديگري مثل جنيان يا فرشتگان با انسان سخن بگويند، حتي اگر از ادبيات و زبان متعارف آدميان استفاده کنند، کلام و سخن آنان، هرگز قابل فهم براي آدميان نيست! افزون بر اين، بايد بتواند اثبات کند که انسان بودن داراي يک ويژگيهايي است که فهم و درک کلام از سوي او را منحصر به مواردي ميکند که آن سخنان صرفاً ساخته و پرداخته همنوعانشان (انسانهاي ديگر) باشد.
ايشان بايد اثبات کنند که اگر خداي انسان، با او سخن بگويد، قابل فهم نخواهد بود. به راستي مگر سخن خدا، که جناب شبستري تصريح ميکنند خدا ميتواند سخن بگويد (شبستري، ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹) چه ويژگي يا ويژگيهايي دارد که قابليت فهم براي انسان را ندارد؟ و يا چرا خداوند نتواند پيام خود را به گونهاي بيان کند که قابل فهم براي آدميان باشد؟ چرا خدايي که انسان و دستگاه ادراکي و دستگاه مفاهمه و مکالمة او را آفريده است، نتواند به گونهاي سخن بگويد که قابليت درک و فهم و تفسير از سوي انسان را داشته باشد؟ اينها سؤالاتي است که در برابر چنين ادعايي مطرح ميشود و پاسخ ميطلبد. جناب شبستري در صورتي ميتواند از اين صورتبندي ما دلخوش و خرسند شود که پاسخي براي اين سؤالات داشته باشد؟
نقد دوم: مغالطة دليل نامربوط
افزون بر اين، اين سخن که «زبان انساني تنها در زيست جهان مشترک تاريخي اجتماعي و بينالاذهاني انسانها پديدار ميشود و معنا و مفهوم مييابد و قابل فهم و تفسير بين الاذهاني ميگردد» چگونه و با چه ساز و کاري صدور الفاظ قرآني از ناحية خداوند را نفي ميکند!؟ آيا چون زبان انسان در چنين جهاني پديد آمده است و قابل فهم شده است، ديگر هيچ موجود ذي شعور ديگري، حتي خداي جهان و انسان و زبان، نميتواند از آن استفاده کند؟ و اگر خداوند از همين ادبيات و قالب و ساختار زباني انسان براي انتقال پيام خود استفاده کند، ديگر سخن او قابل فهم براي بشر نيست!؟
به عنوان مثال، آيا چون زبان فارسي در زيست جهان مشترک تاريخي اجتماعي و بين الاذهاني فارسيزبانان پديد آمده است، ديگر يک انسان انگليسيزبان نميتواند از آن استفاده کند و حتي اگر معجزه شود و جملاتي فارسي از زبان يک فرد انگليسيزبان، که در اين زيست جهان مشترک مشارکت نداشته است، صادر شود، نميتوان از آن همان معاني را که فارسي زبانان اراده ميکنند فهميد؟ حقيقت آن است که در پدید آمدن زبان و فهم آن مطابق قواعد زبانی، آنچه لازم است صرفاً علم گوينده از قواعد زبان مورد استفاده و قصد او برای انتقال معانی از طریق زبان است و نه چیزی دیگر و زیست جهان مشترک تاریخی اجتماعی و بینالاذهانی و امثال آن لازم نیست. همانطور که خود جناب شبستري در زيست جهان مشترک تاريخي اجتماعي و بينالاذهاني فارسيزبانان مشارکتي نداشته است؛ اما اکنون از اين زبان استفاده ميکنند و تلاش ميکنند مراد و مقصود خود را به اين زبان و با رعايت قواعد حاکم بر آن بيان کنند.
شايد بتوان با جستجو در کلمات و نوشتههاي جناب شبستري ادلهاي را براي اثبات مقدمة دوم استدلال ايشان دست و پا کرد. مقدمة دوم اين بود که «هر متن قابل فهم و تفسير همگاني، فقط و فقط متني است که ساخته و پرداختة يک انسان باشد». ايشان در يکي از مقالات خود(شبستري، ۱۵ تير ۱۳۸۹) با تحليل مقولة «فهميدن» تلاش ميکند هفت نوع فهميدن را بازشناسي کند. [۱] تا بدين وسيله نشان دهد تحقق فهميدن، متوقف بر آن است که متن يا سخني که متعلَّق فهم قرار ميگيرد، بايد ساخته و پرداخته يک انسان باشد و نه هيچ موجود ديگري. ايشان بعد از آنکه هفت معنا را براي فهميدن ذکر ميکند، مدعي ميشود: «مفهوم شدن متن قرآن (مصحف شریف) در هر کدام از معناهای فهمیدن ... منظور شود، به مفروض بودن یک گوینده یا نویسنده انسانی برای متن متوقف است.»(شبستري، ۱۵ تير ۱۳۸۹)
در اينجا لازم است تک تک معاني «فهميدن» را از نظر جناب شبستري بررسي کنيم و ببينيم که آيا پذيرش آنها مستلزم مفروضيت يک گويندة انساني است و اگر از سوي موجود ذي شعور ديگري بيان شوند، ديگر قابل فهم نيستند.
مقاله/بخش دوم؛
نقدی بر دیدگاه مجتهد شبستری در مورد قابل فهم و تفسیر نبودن قرآن
حجت الاسلام احمدحسین شریفی
به چه دليل تنها کلام انسان قابل فهم و تفسير همگانی است، چرا اگر موجودات ذی شعور ديگری با انسان سخن بگويند، حتی اگر آگاهانه از ادبيات و زبان متعارف آدميان استفاده کنند، کلام و سخن آنها قابل فهم نیست؟!
به گزارش خبرگزاری مهر، مطلب زیر مقاله حجت الاسلام والمسلمین احمدحسين شريفي، عضو هيأت علمي و دانشيار گروه فلسفه مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره) با عنوان «الهي بودن زبان قرآن و مسأله فهم؛ نقدي بر ديدگاه مجتهد شبستري» است که در شماره ۱۴ نشریه علمی پژوهشی معرفت کلامی منتشر شده است.
وی در بخش قبلی مقاله گفت: مجتهدشبستری به پيروی از پارهای هرمنوتيستهای فلسفی شرط مفهوم شدن يک کلام را بشری بودن آن می داند و بر اين اساس مدعی است اگر قرآن کلام خدا باشد، قابل فهم و تفسير نخواهد بود!
اکنون بخش دوم و پایانی این مقاله را با هم می خوانیم:
صورتبندي اول
مقدمه اول: «متن قرآن، از جنس زبان انساني است.»
مقدمه دوم: «زبان انساني، تنها در زيست جهان مشترک تاريخي اجتماعي و بينالاذهاني انسانها پديدار ميشود و معنا و مفهوم مييابد و قابل فهم و تفسير بين الاذهاني ميگردد.»
نتيجه: متن قرآن تنها در صورتي قابل فهم و تفسير بين الاذهاني ميگردد، که کلام انسان باشد و نه کلام خداوند. «اگر فرض کنیم معجزهای واقع شود و متنی مرکب از الفاظ و جملات عربی یا هر زبان دیگر پدید آید، آن متن به صورت بین الاذهانی قابل فهم و تفسیر نخواهد بود.»
نقد: مغالطه دليل نامربوط
هيچ ارتباطي ميان مقدمات اين استدلال و نتيجه آن وجود ندارد. توضيح آنکه در مقدمات اين استدلال گفته ميشود که زبان و ادبيات قرآني، از جنس زبان و ادبيات متداول ميان انسانها است و چنين ادبياتي محصول جهان مشترک تاريخي و اجتماعي انسانها است و در ميان انسانها مفهوم و معنادار است. همة اين سخنان، اموري درستاند. بعيد ميدانم کسي منکر چنين سخناني باشد. افزون بر اين، هيچ کسي منکر آن نيست که قرآن به زبان عربي نازل شده است و همة قواعد و قوانين حاکم بر اين زبان را در بهترين وجه و به زيباترين شکل ممکن مراعات کرده است. اما نتيجهاي که از اين سخنان درست، گرفته شده است، نتيجهاي کاملاً بيربط و نادرست است. نتيجهاي که جناب شبستري از آن مقدمات ميگيريد اين است که پس قرآن ساخته و پرداخته محمد(ص) است! آيا چون زبان و سخن در جهان انساني پديد آمده است، هيچ موجود ذيشعور ديگري، غير از انسان، نميتواند آگاهانه و عامدانه و با ارادة جدي از آن بهره گيرد؟ حتي کسي که انسان را آفريده و قدرت توليد کلام و زبان را به او داده است؟
صورتبندي دوم
ميتوان به کمک جناب شبستري آمد و سخن ايشان را در قالبي ريخت که چنين خلط و خطاي آشکاري نداشته باشد:
مقدمه اول: متن قرآن، قابل فهم و تفسير همگاني و بينالاذهاني است؛
مقدمه دوم: هر متن قابل فهم و تفسير همگاني، فقط و فقط متني است که ساخته و پرداختة يک انسان باشد؛
نتيجه: پس متن قرآن، ساخته و پرداختة يک انسان است و نه خدا.
نقد اول: مغالطة تکرار ادعا (اخذ مدعا به عنوان دليل)
متأسفانه اين صورتبندي ما نيز به کار جناب شبستري نميآيد. زيرا تنها خدمت ما به اين استدلال اين بوده است که توانستهايم صورتي منطقي به آن دهيم و آن را در قالب شکل اول بريزيم؛ اما ماده و محتواي آن صرفاً بيان مدعياتي است که نه تنها دليلي در تأييد آنها نيست که ادلة آشکاري در رد آنها نيز ميتوان اقامه کرد. توضيح آنکه مقدمة اول اين استدلال مورد تأييد است و بحثي دربارة آن نيست. هر انساني که اندک اطلاعي از قرآن و متن قرآن داشته باشد، ميداند که متن قرآن قابل فهم و تفسير همگاني و بين الاذهاني است. حتي مخالفان و دشمنان قرآن و اسلام نيز بر اين مسأله صحه ميگذارند. زيرا مخالفت با يک امر مفهوم دارند. اگر هيچ فهمي از آن نداشتند، مخالفت آنها نيز معنا نداشت.
اساساً مخالفت و موافقت با يک متن، فرع بر معناداري، معناگيري و مفهوميت آن متن است. بنابراين، حتي ملحدان و منکران خداوند نيز متن قرآن و کلام قرآن را ميفهمند، هر چند محتوا و مدلول آن را و همچنين انتساب آن به خدا را انکار ميکنند. زيرا منکران خدا، اساساً خدايي را قبول ندارند تا هدايتگري او، وحي او و کلام او را قبول داشته باشند. بنابراين، اين درجه از فهمِ مدلول قرآن هيچ وابستگي به پذيرش گويندة آن ندارد. همانطور که در ساير موارد نيز سطوحي از فهم يک متن حتي بدون اطلاع از بود و نبود گويندة آن و حتي با انکار گويندة آن ممکن است.
هفتمين نوع فهميدن را «فهميدن همدلانه» مينامند. ايشان اين نوع فهميدن را چنين معنا ميکند «متحد شدن دو انسان با يکديگر در يک افق مشترک». اگر معناي اين نوع فهميدن اين باشد، دربارة فهم کلام الهي معنا ندارد! زيرا گوينده که انسان نيست؛ خدا است و اين نوع فهميدن مقيد شده است به اينکه گويندة آن حتماً انسان باشد. و البته چنین مدعایی بیدلیل است. آنچه برای فهم همدلانه لازم است این است که افق مشترکی از همدلی ميان گوينده و شنونده وجود داشته باشد. نه اینکه دو طرف در یک سطح باشند یا هر دو انسان باشند. همانطور که پدر میتواند با رعایت فهم فرزندش و با همدلی با او سخن بگوید و یک کارشناس میتواند با غیر کارشناس سخن بگوید، غیر انسان نیز میتواند با مراعات فهم انسان با او سخن بگوید و تنزیل قرآن نیز به معنای پایین آوردن سطح آن تا حد فهم انسان است و البته برای فهم آن باید کوشید مراد گوینده را به دست آورد نه اینکه خواستههای خود را بر آن تحمیل کرد و بدون درک مراد واقعي خداوند کلمات او را بر اساس خواست و ميل خود تفسير نمود. شايد بتوان گفت يکي از علل نهي از تفسير به رأي همين باشد. (ر. ک: مجلسي، ۱۴۰۳، ج ۸۹، ص ۱۰۷-۱۱۲ و جواديآملي، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۱۷۵-۲۳۲) يعني از ما خواستهاند خود را به مراد اصلي گوينده قرآن نزديک کنيم و بکوشيم مراد واقعي خداوند را به دست آوريم. بنابراين، چنين فهمي هيچ منافاتي با خدايي دانستن زبان و کلام قرآن ندارد.
تا اينجا معلوم شد که اين نوع استدلال نيز از سنخ مغالطة «دليل نامربوط» است. خلاصة تمام اين سخنان آن است که هر نوع فهمي از يک متن يا گفته متوقف بر آن است که آن متن يا گفته از سوي گوينده يا نويسندهاي صادر شده باشد. اما بر فرض پذيرش اين سخن، هرگز نميتوان با استناد به آن اثبات کرد که آن گوينده بايد انسان باشد. و اگر غير انسان باشد، هيچ فهمي از گفته يا نوشتة او حاصل نميشود! اين دليل اعم از مدعا است. مدعاي شما اين است که اگر «گويندة کلامي خدا باشد»، آن کلام قابليت فهم از سوي انسان را ندارد؛ اما دليلي که بر آن اقامه کردهايد ميگويد يک کلام براي آن که بتواند مفهوم واقع شود، «گوينده» ميخواهد! اين کجا و آن کجا!
ايشان نکته ديگري را ضميمه اين سخنان ميکنند و آن اينکه چون اين انواع هفتگانة فهميدن، همگي امور و اتفاقاتي تجربياند، پس حتماً بايد پيامدهندة آنها و بازيگر زباني مفروض در آنها نيز موجودي تجربي و داراي ذهن باشد. (شبستري، ۱۵ تير ۱۳۸۹) نادرستي چنين استدلالي واضحتر از آن است که نياز به بيان داشته باشد! مثل آن است که گفته شود چون محصولات نجار همگی چوبیاند کشف میکنیم که نجار هم باید همواره از جنس چوب باشد. يا چون همة اشياء جهان مادي، اموري تجربي و ملموس و محسوساند، پس خالق آنها يعني خداوند نيز بايد امري تجربي و ملموس و محسوس باشد!
دليل سوم: از راه قراردادي بودن زبان
دليل ديگري که جناب شبستري براي بشري دانستن زبان قرآن اقامه ميکند اين است که زبان امري قراردادي است و صرفاً در عالم انساني شکل ميگيرد. لذا تنها در صورتي که از سوي يک انسان به کار گرفته شود، مفهوم خواهد بود. توضيح آنکه ايشان ميگويند الفاظ و کلمات، نشانههايي قراردادياند که انسانها براي انتقال معاني و برقراري ارتباط با يکديگر وضع کردهاند. به همين دليل ميبينيم که در زبانهاي مختلف، اين نشانهها متفاوتاند. اين تفاوتها خود گوياي قراردادي بودن آنها است. بنابراين «دلالت آنها بر مدلول، از قصد و قرارداد و بکارگیری انسانها در بطن و متن زندگی اجتماعی و تاریخی ناشی میشود.» بدون شناخت آن قرارداد و وضع هرگز نميتوان به صرف استعمال، آنها را نشانة يک معنا دانست. ايشان بعد از بيان اين مسأله ميگويد «توجه به این نکته بسیار مهم است که نشانههای زبان انسانی تنها در صورتی که به وسیله انسان به صورت قراردادی بکار روند هویت نشانهای مییابند. اگر همانها از دهان یک حیوان شنیده شوند دلالت نخواهند داشت و نشانه نخواهند بود. مثلاً اگر یک طوطی بگوید «سلام علیکم» هیچ کس این صدای مسموع را کلام نمییابد و آن را واقعاً «سلام کردن» تلقی نمیکند چون هیچکدام از انواع فعل گفتاری در این مورد قابل تصور نیست و هیچگونه اثری از سوی انسانها که به کلام مترتّب میشود به این صدای مسموع مترتب نمیشود.»(شبستري، ۲۵ بهمن ۱۳۸۷)
نقد: زبان قراردادي يا قرارداد زباني؟
درباره اينکه آيا دلالت الفاظ بر معاني، امري قراردادي است يا نه ديدگاههاي مختلفي مطرح شده است که بحث از آن را به جاي خود موکول ميکنيم. در اينجا صرفاً اين استدلال جناب شبستري را به ارزيابي مينشينيم. بر فرض که دلالت الفاظ بر معاني را امري قراردادي بدانيم، آيا اين دلالت متوقف بر آن است که استفاده کنندة از آن زبان در آن قرارداد مشارکت داشته باشد يا اگر قواعد آن قرارداد را مراعات کند کافي است؟ يعني اگر کسي در روند شکلگيري يک زبان هيچ مشارکتي نداشته باشد، اما با علم و آگاهي به همة نشانههاي زباني و لوازم و مقتضيات آن، براي انتقال مراد خود از آن نشانهها و قواعد و قراردادها استفاده کند، باز هم براي مفهوم شدن کلام او کافي نيست؟ به عنوان مثال، کسي که در روند شکلگيري زبان عربي هيچ مشارکتي نداشته است، اما زبان عربي را ياد گرفته باشد و با عرب زبانان سخن بگويد، آيا سخن او براي آنان قابل فهم نيست؟ روشن است که مشارکت در قرارداد شرط قابل فهم بودن مراد اين گوينده نيست. آنچه که لازم و کافي است علم وي به قرارداد و قصد او در به کارگيري آن است.
به تعبير ديگر، آيا اگر يک موجود ذي شعور و داراي اراده و قصدي مثل جن يا فرشته نيز به انساني سلام کند و بگويد «سلام عليکم» باز هم همين حکم را دارد؟ يعني «هيچ کس صداي مسموع را کلام نمييابد و آن را واقعاً «سلام کردن» تلقي نميکند»؟ به عنوان مثال، زماني که فرستادگان خداوند بر ابراهيم وارد شدند و به او سلام کردند، و حضرت ابراهيم پاسخ آنان را داد، آيا کاري لغو و بيهوده از سوي او انجام گرفت؟ يعني اگر ميدانست که آنها واقعاً بشر نيستند، اساساً صدايي که از آنها شنيد را «سلام» تلقي نميکرد؟ و اساساً آيا بشارتي که آنها به ابراهيم دادند، قابل فهم براي ابراهيم نبود؟ «وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهيمَ بِالْبُشْرى قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنيذ (هود/۶۹)»
ممکن است جناب شبستري بگويد اين بدان دليل بود که ابراهيم گمان ميکرد آنها انسان هستند. به اين نشانه که بلافاصله رفت و يک گوسالة بريان براي آنان آورد که تناول کنند! اما اگر از ابتدا ميدانست که اينان در ظاهر انساناند و در واقع موجوداتي غير انسانياند، هرگز سلام آنها را سلام واقعي تصور نميکرد! به همين دليل، وقتي متوجه شد که اينان دست به سوي غذا نميبرند، در درون خود احساس ترس کرد: «فَلَمَّا رَأى أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خيفَةً» (هود، ۷۰) اما ادامة اين ماجرا نشان ميدهد که چنين برداشتي نادرست است.
قرآن ميفرمايد بعد از اين ماجرا، آنان به ابراهيم گفتند «لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوطٍ» (هود، ۷۰) در اين مرحلة گفتگو که ابراهيم ميدانست اينان انسان نيستند و صداهايي که از آنها ميشنود، هر چند همان الفاظ متداول در ميان انسانهاست، اما هيچ ترديدي در اين نداشت که کلام انسان نيست. بر اساس معيار جناب شبستري که مدعياند، نشانههاي زباني انساني تنها در صورتي هويت نشانهاي دارند که از سوي يک انسان و از دهان يک انسان خارج شوند نه حيوان يا ربات يا هر موجود ديگري، نبايد هيچ اثري در ابراهيم بر جاي بگذارند و «هیچگونه اثری از سوی انسانها که به کلام مترتّب میشود به این صدای مسموع مترتب نمیشود.» اين در حالي است که چنين نبود. ابراهيم وارد گفتگو با آنها شد و ميخواست وساطت قوم لوط را کند و براي آنها مهلتي بگيرد. به تعبير قرآن: «فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى يُجادِلُنا في قَوْمِ لُوطٍ» (هود، ۷۴)
افزون بر ابراهيم، همسر او نيز که ناظر اين ماجرا بود و از اين داستان خندهاش گرفته بود، از سوي فرشتگان به آوردن فرزندي به نام اسحاق بشارت داده شد. (هود، ۷۱) و حتي از اين بشارت تعجب کرد و با فرشتگان به گفتگو پرداخت که چنين چيزي چگونه ممکن است در حالي که خودم و همسرم به سن کهنسالي رسيدهايم!؟ اما در مقابل، فرشتگان به او گفتند: «أَ تَعْجَبينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَميدٌ مَجيدٌ» (هود، ۷۳) بر اساس معيار جناب شبستري رفتار ابراهيم و همسرش رفتاري عقلاني نبوده است! و اساساً نبايد به سخناني که ميشنيدند هيچ گونه ترتيب اثري ميدادند! زيرا ميدانستند که اين سخنان هر چند داراي الفاظ و ادبيات انساني است؛ اما گويندة آنها انسان نيست و به همين دليل نميتوانند نشانة يک مقصود و معناي واقعي باشند!
به هر حال، حتي اگر بپذيريم که اين سخنان ساخته و پرداختة شخص پيامبر بوده است، آيا اصل سخن گفتن ملائکه، يعني موجودات غير انساني، با انسان ناممکن است؟ مگر سخن گفتن چه لوازمي دارد که ملائکه نميتوانند با انسان سخن بگويند؟ يا مگر انسان چه محدوديتهايي دارد که سخن گفتن ملائکه يا موجودات ماورايي را نميتواند فهم کند؟ افزون بر اين، اگر چنين بود، چرا هيچ کدام از مخاطبان پيامبر به او اعتراض نکرد که اين تخيلات و محالبافيها چيست؟ مگر ملائکه حرف ميزنند و يا حتي اگر آنها حرف بزنند، مگر انسان ميتواند حرف آنها را بفهمد!؟
دليل چهارم: از راه ارکان شکلگيري کلام
جناب شبستري با استناد به سخنان آلبرت کلر، فيلسوف آلماني، مدعي است، زبان سيستمي از شکلهاي اظهارات است که به وسيله انسان پديد آمده و تکامل يافته است که قوام اين سيستم به پنج چيز است: «گوينده»، که زبان از او نشأت ميگيرد؛ «شنونده» که زبان به او متوجه ميشود؛ «زمينة متن» يا متنِ متن که جايگاه زبان است؛ «جماعت و اهل آن زبان» که زبان در ميان آنها یک وسیله تفاهم مشترک است و «محتوا» که زبان آن را بیان میکند. (شبستري، ۱۶ بهمن ۱۳۸۶) و از اين نظريه، نتيجه ميگيرد که اگر کسي الفاظ و معاني معيني را به کار بگيرد و بگويد من صرفاً ناقل آنها هستم و گويندة اصلي آنها موجودي فراانساني است، سخن او هيچ دلالت تصديقيهاي نخواهد داشت! و براي هيچيک از مخاطبان اساساً مفهوم نميشود. يک سخن تنها در صورتي مفهوم است که گويندة آن انسان باشد. يعني اساساً ساخته و پرداختة يک شخص ذهندار به نام انسان باشد. و الا اگر گوينده آن غير انسان باشد «چنین جملههایی را (که نمیتوان آنها را جمله نامید) نمیتوان بررسی و تفسیر یا تحلیل کرد. هیچگونه قرائتی از آنها ممکن نیست. چنین جملههایی نه تنها گوینده ندارد بلکه هیچکدام از پنج محور تحقق زبان که قبلاً توضیح دادم در آنها موجود نیست و آنها را نمیتوان نمونههایی، از یک زبان، مثلاً زبان عربی به شمار آورد.»(همان)
براي فهم بهتر اين استدلال آن را در قالب منطقي زير صورتبندي ميکنيم:
مقدمه اول: ارکان شکلگيري کلام عبارتند از «گوينده»، «شنونده»، «زمينة متن»، «اهل آن زبان» و «محتوا»؛
مقدمة دوم: شکلگيري اين ارکان منوط به آن است که کلام از يک گويندة انساني صادر شده باشد؛ و چيزي که از گويندهاي غير انساني نقل شود، هيچ يک از ارکان پنجگانة بالا را ندارد، لذا نميتوان به آن «کلام» گفت.
نتيجه: اگر گوينده قرآن را خدا بدانيم، در آن صورت نميتوان به آن کلام گفت.
نقد و بررسي
نقد اول: مغالطة مصادره به مطلوب
اين استدلال از نوع مصادره به مطلوب است. اگر کلام و سخن را فقط همان چيزي بدانيم که ساخته و پرداختة يک شخص ذهندار به نام انسان باشد، طبيعتاً مدعاي شما پذيرفته ميشود. اما اين قراردادي بيوجه و بيدليل است. به چه دليل منظور از گوينده صرفاً يک شخص ذهندار است؟ البته هر کسي مجاز است هر نوع قرارداد و هر نوع تعريفي از «زبان» داشته باشد، اما سخن در معقوليت قرارداد است. قرارداد نبايد مصادره به مطلوب باشد و يا به جاي دليل بنشيند.
نقد دوم: مغالطة دليل نامربوط
کجاي ديدگاه آلبرت کلر بر اين دلالت دارد که گويندة يک کلام فقط بايد يک شخص ذهندار باشد و کلام در صورتي کلام است که ساخته و پرداختة يک انسان باشد؟ حتي اگر هم دلالت بر اين داشته باشد، اساساً به چه دليل اگر گوينده غير انسان باشد، ديگر نميتوان به آن کلام گفت و هيچ فهمي از آن به دست نميآيد؟ چرا قوام کلام به برخورداري از گويندهاي انساني است؟ به چه دليل اگر گويندة يک متن، موجودي غير انساني اما آگاه به قواعد زبان و داراي اراده و اختيار باشد، آن متن را يک متن بيگوينده ميدانيد؟
نقد سوم: قوام کلام به گوينده است نه گويندة بشري
دربارة اينکه قوام کلام به چيست، ديدگاههاي مختلفي وجود دارد. برخي قوام کلام را فقط به «مبرز» اعم از لفظ يا هرگونه نشانه، و دلالت آن بر معنا ميدانند. اين گروه حتي آگاهي گوينده از وضع را نيز براي تحقق کلام لازم نميدانند. يعني حتي اگر از سنگ يا از جريان آب رودخانهاي يا از برخورد شاخههاي درختي صوت و صدايي (مبرز) حاصل آيد که بر معنايي دلالت کند، به اعتقاد آنان کلامي تحقق پيدا کرده است. برخي ديگر، آگاهي گوينده از وضع را نيز شرط تحقق کلام ميدانند. دستهايي ديگر قصد و ارادة ابراز کننده را نيز بر آن ميافزايند و بدين سان، کلام را به فاعل مريد (اعم از حيوان، انسان، جن يا ساير موجودات مريد) اختصاص ميدهند. برخي ديگر قوام کلام را به برخورداري از گويندة انساني ميدانند. به هر حال، يک نظرية جامع و مورد قبول همگان در اين باره وجود ندارد. اما در مجموع ميتوان گفت که ضعيفترين و پراشکالترين نظريات، نظرية آخر است که جناب شبستري آن را به آلبرت کلر نسبت داده و مدعاي خود را بر آن بنا نهاده است!
نخستين معناي فهميدن، «فهميدن معناي يک جمله» است. به عنوان مثال، آيا فهميدن معناي اين جمله «إِنْ عَلَيْكَ إِلاَّ الْبَلاغُ» (شوري، ۴۸) متوقف بر اين است که ساختة و پرداختة يک انسان باشد؟ اگر فرض کنيم که چنين جملهاي از سوي خداوند يا يک موجود ذي شعور ديگري بيان شده باشد، ديگر نميتوان آن را فهميد؟ واقعيت اين است که «فهميدن معناي يک جمله» صرفاً متوقف بر شناخت نشانههاي زباني و الفاظ و نسبتهاي به کار رفته در آن است. حتي اگر هيچ توجهي به گويندة آن نداشته باشيم، باز هم ميتوان معناي جمله را فهميد. به عنوان مثال، کسي که در بياباني نوشتهاي را ميبيند، بدون آنکه بداند نويسندة آن کيست و هدف او چه بوده است و چه معنايي در ذهن داشته است و شرايط و مقتضيات مکاني و ذهني و زماني او چه بوده است، فقط به شرط آنکه با زبان آن نوشته آشنا باشد، معناي جملات آن را ميفهمد.
دومين معناي فهميدن، «فهمیدن ارتباطات و ساختار درونی یک جمله» است. براي آنکه بتوان چنين فهمي از جمله داشت، لازم است از دستور زبان و صناعات ادبي حاکم بر آن زبان آگاهي داشت؛ اما آيا چنين فهمي از يک زبان موقوف بر آن است که حتماً ساخته و پرداخته يک انسان باشد؟ البته گويندة آن متن بايد از دستور زبان مورد نظر و صناعات ادبي آن آگاهي داشته باشد و بتواند به درستي آنها را به کار گيرد، اما به چه دليل چنين گويندهاي فقط و فقط ميتواند و ميبايد يک انسان باشد؟
سومين معناي فهميدن عبارت است از «فهمیدن جملهای که در یک «وضعیت فعلی» خاصّ بیان شده است». منظور از اين فهميدن اين است که خواننده يا شنونده بفهمد که چه کسي و چه مضموني در آن وضعيت فعلي خاص مورد نظر بوده است و افزون بر آن، لازم است از آن وضعيت فعلي که گوينده سخن خود را معطوف به آن ميکند، آگاهي داشته باشد. اما آيا چنين فهميدني موقوف بر آن است که آن متن يا سخن حتماً ساخته و پرداختة ذهن يک انسان باشد؟ آيا اگر گوينده يک جمله خداي متعال باشد، ديگر نميتوان چنين فهمي از آن جمله داشت؟
«فهميدن یک «اظهار زبانی» به عنوان فعل گویندهای» چهارمين معنايي است که براي فهميدن در نظر گرفته ميشود. متعلق فهميدن در اين نوع، فعل يک فاعل است که همراه با بيان نشانههاي زباني شکل ميگيرد. شرط چنين فهميدني اين است که افزون بر شناخت وضعيت آن فعلي که جمله معطوف به آن است، بايد خصوصيات گوينده و شنونده نيز شناخته شود. اما آيا چنين فهميدني متوقف بر آن است که آن فعل گفتاري از سوي يک فاعل انساني بيان شده باشد؟ آيا اين نوع فهميدن در جملاتي که از سوي گويندهاي غير انسان بيان شده باشند، بيمعنا است؟ آيا اگر فرض کنيم که اين فعل گفتاري از سوي خداوند صادر شده باشد، ديگر نميتوان کلام او را به اين شکل فهميد؟ چيزي که در اين نوع فهميدن لازم است شناخت خصوصيات فاعل اين نوع فعل گفتاري است. اما به چه دليل اين فاعل حتماً بايد فاعلي انساني باشد؟
پنجمين نوع از انواع فهميدن عبارت است از اينکه يک «اظهار زباني» را به عنوان بيان يک وضعيت رواني فهم کنيم. ايشان مدعي است که «در فهمیدن یک جمله به مثابه یک وضعیت روانی آشکار است که یک صاحب روان (همان گوینده یا نویسنده) مسلم و مفروض است.» ما هم اين مسأله را ميپذيريم اما در سخنان خداي متعال جهات نقص و ضعف را سلب ميکنيم و معناي خالص آن را به او نسبت ميدهيم. اوامر الهي همگي جملاتياند که از وضعيت خوشايند خداوند حکايت ميکنند. يعني خداوند تحقق متعلق اوامر خود را دوست دارد و از انجام آنها خشنود ميشود همانطور که نواهي او از وضعيت ناخوشايند الهي حکايت ميکنند يعني خداوند از انجام آنها ناخشنود ميشود و غضب ميکند.
به همين دليل است که خداوند «نيکوکاران»، «پارسايان»، «صابران»، «راستگويان»، «متوکلان» و «عادلان» را دوست دارد و «تجاوزکاران»، «فاسدان»، «کافران»، «اسرافکاران» و امثال آنها را دوست ندارد. البته هرگز نميتوان خشنودي و خشم خداوند را همچون خشنودي و خشم يک انسان تلقي کرد. ما ممکن الوجوديم و پر از نقص و ضعف؛ اما خداي متعال کامل مطلق است و هيچ جهت نقص و ضعفي در او راه ندارد. به هر حال اين معناي از فهميدن نيز با بشري دانستن يک جمله هيچ ملازمهاي ندارد.
ششمين معناي فهميدن «فهميدن معناي عميق يک جمله» است؛ که با تعمق و تأمل جدي بر روي آن جمله به دست ميآيد. اما به راستي آيا حصول چنين فهمي متوقف بر آن است که گويندهايي انساني داشته باشد؟ آيا اگر گويندة يک جملهايي را خداوند بدانيم ديگر نميتوان از آن فهمي عميق به دست آورد؟ يا بر عکس، زماني يک مفسر دغدغة فهمهاي عميق و عميقتر از متن قرآن را پيدا ميکند که بداند از سوي خدايي حکيم، دانا، قادر به همة امور صادر شده است؟