وقتے میشینے بہ
گناهاتفکرمےکنےو
ناراحتمیشےیعنے
داریرشدمےکنے ..
یعنے اگہ وایسے
جلوگناهات میشے
سوگلےخدا..
مبادا دلزده بشے ..!
یاراحتازکنارهمچین
چیزیعبورکنی🚶♂ ..!
مباداغروربگیرتت!
هرچےداریمازخداست
پستوکلکنبھش
وحتے اگہ زمین خوردے بلندشو
یہیاعلےبگوازنوشروعکن✌️🏻🚶♂
#تلنگرانه
@nagvaydel313🕊
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_223
بچهها همه باهم خندیدند.
همان موقع استاد وارد شدو همه سرجاهایشان نشستند.
آرش ماشین را روشن کردو راه افتاد. هنوز چند دقیقه ایی
نگذشته بود که گفت :
–موافقی بریم پارک؟
ــ باشه.
نگاهی به من انداخت ودستم را گرفت، از حرکت ناگهانی اش
تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماندو گفت:
–اینجا که مجازه نه؟
تبسمی کردم و گفتم :
–اختیار من دست شماست، اگه منم گاهی چیزی می گم، فقط یه
نظره، تصمیم گیرنده همیشه شمایید آقا.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و ماشین را کنار زد و دستم را رها
کردوترمز دستی را محکم کشیدو گفت:
–چی گفتی؟
من هم با استرس گفتم :
–حرف بدی زدم؟
دوباره دستم را گرفت و بوسه ی محکمی رویش نشاندو گفت:
–نه، فقط من زیاد جنبه ندارم، حداقل موقعی که دارم
رانندگی می کنم، از این حرفها نزن.
خندیدم و گفتم :
–آهان، حالا منظورتون رو فهمیدم.
اخم شیرینی کردوگفت:
–اینقدرم شما، شما نکن.
وقتی سکوتم را دید دنباله ی حرفش را گرفت و گفت :
–اینجوری که میگی احساس راحتی نمی کنم.
سرم را پایین انداختم.
ــ فکر کنم کمی زمان ببره.
آرش دیشب پیام داده بود که صبح میآید برویم کله پاچه
بخوریم، بعد هم پیاده روی.
بعد هم گفت باید بیایی و به سلیقه ی خودت، چیزی را که
میخواهم برایت بخرم را انتخاب کنی.
امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش
سرکار میرود باهم باشیم.
نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن
تسبیحم روی سجاده ام من را یاد آن روز انداخت، با
انگشت هایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و
شروع کردم با خدا حرف زدن.
ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی
حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو
اوج خوشیم به یادت هستم.
تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر
قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم.
دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی
اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه،
هیچ وقت نمی خوام که باشه.
با شنیدن صدای در اتاق، سکوت کردم و زیر لب ذکر استغفرالله
را زمزمه کردم.
پشتم به در اتاق بود ولی می دانستم که اسراست. توی سالن
نمازش را خوانده بودو برگشته بود که بخوابد.
سر از سجده برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و شروع کردم
به دم و بازدم های بلند و آرام کشیدن. این کار باعث
میشد فکرم را تحت کنترل خودم داشته باشم و به هرچه که
خودم دلم بخواهد فکر کنم.
اسرا باتعجب گفت:
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_224
–راحیل، هنوزم که این شکلی هستی، حالا که به خواسته ات
رسیدی دیگه .
چه میتوانستم بگویم.
–خوبم، چیزی نیست. تو بخواب. برای این که نور چراغ،
اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم
تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی
به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود.
سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانهاش گذاشتم.
جوابم را دادوکتابش را کناری گذاشت وموهای بلندم را
نوازش کردواشاره کرد به کتاب دستم و گفت:
–چی می خونی؟
همانطور که به کتاب نگاه می کردم گفتم :
–یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها، در مورد
رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار دادو
بوسه ایی از موهایم کردو گفت :
–اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این
آگاهی ها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه
گرفتی؟
ــ اهوم.
ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی
دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل
ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت
تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه
مجبور به پاس کردنش باشند.
بعد نفس عمیقی کشیدو گفت :
–مهارت های زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول
کردیم چسبیدیم به فرع.
ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم
خانواده یا روانشناسی...
حرفم را بریدو گفت :
–بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی
خاصی روبه دانشجوها آموزش نمیده.
بعد لبخندی زد و گفت:
–دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری
بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره.
خندیدم و گفتم:
–حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از
بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با
پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد
تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده
بزاره.
ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این
که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی
از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از
عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی
کردندیا بدون لذت زندگی کردند.
ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از
زندگیشون لذت می برند.
بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و
گفت:
–حالا اینارو می خونی از درس هات غافل نشی. هردو رو در
کنار هم داشته باش.
دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم:
–حواسم هست، نگران نباشید.
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم.
مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_225
داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار،
عکس العمل نشان بدهد.
در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که
اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان
را نابود کردهایم...
آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجهی روشن شدن هوا
نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو
کردم وکمکم آماده شدم.
با امدن پیام آرش که نوشته بود،
–پایینم.
جلوی آینه ایستادم و روسری ام را سرم کردم.
جعبه گیرهها را باز کردم و دنبال گیرهای گشتم که به رنگ
روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه
آورده بود بخورد.
کلی گشتم ولی چیزی که با روسریام ست بشود را پیدا
نکردم .
گیرهی یاسی نداشتم، گیره ی گلبهی رنگی داشتم که با
نگین های سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسریام
را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی
کردم وراه افتادم.
آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه
زل زده بود.
با دیدن من لب هاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم
دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل
رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت :
–سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده.
لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم :
–دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز
بود؟
دستم را گرفت و گفت:
–اولا: جوینده یابندس.
دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با
شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازات هایی که اون دفعه هنوز
مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا.
سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم
گاو وگوسفندها بخورند، حیفه.
ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم
را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی.
باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :
–اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام
خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن.
تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند.
نگاهم را از او گرفتم و گفتم :
–داشتم دنبال گیرهایی که با روسریام ست بشه می گشتم، تا
پیداش کنم دیر شد.
دستش را به گیره ی روسریام کشید و آرام گفت:
–چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه
مدل به روسریته؟
ــ یه جعبه ی کوچیک.
با تعجب گفت:
–واقعا؟
ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم.
با یه غروری گفت :
–بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر
چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با
سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت
کاریا، خوبه؟
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_226
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور
دنباله ی حرفش را گرفت و گفت :
–بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن.
می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می
خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که
اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید
سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با
ذوق گفتم :
–وای واقعا؟
همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت:
–البته بعد از صبحانه و پیاده روی...
ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید :
–چه گلی رو بیشتر دوست داری؟
منم بی معطلی گفتم :
–نرگس و یاس و مریم.
ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش
پیدا بشه.
یاسم که من ندیدم توی گل فروشی ها. ولی مریم فکر کنم تو
کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن.
دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم.
نگاهش می کردم و از این همه مهربانی اش لذت می بردم.
اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می
خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم.
محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده
بود علاقه ام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای
چند ساعت برایم سخت شود.
دست های گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که
در دستم گره خورده بود
بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم:
–گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی.
دستم را نزدیک صورتش بردو به لپش چسباند و گفت :
–نمیدونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد...
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف
خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت :
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با
اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی
سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو
گفت :
–این رو با اون دامن مشکی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
–تاپ بپوشم؟
اخمی کردو گفت :
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن
کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت :
–ها!
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
🎧زیارت عاشورا..!
یه سر بریم زیارت ارباب🖤
waqe_346196.mp3
29.55M
رفقا یک توصیه جدی اینکه قبل از خوابتون حتما یا سوره واقعه رو بخونید و یا بهش گوش بدید‼️
🎧با صدای امیر حسین ساجدی که واقعا آرامشی وصف نشدی به آدم منتقل میشه🥲