9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در حیرتم که عشق از آثار دیدن است
ما کورها، ندیده چرا عاشقت شدیم؟!
#امامزمانم💗
@nagvaydel313🕊
استغفار کن غم از دلت میره !
اگر استغفار کردی و غم از دلت نرفت،
یعنی داری خالیبندی میکنی ..
بگرد گناهتو پیدا کن و اعتراف کن بهش ..✨
#استادپناهیان •
#تلنگرانھ[🌱"!
تـوگنـآهنڪن؛
ببینخداچجورۍحـٰالتـوجامیارھ!'
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:(بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشھ؛✋🏼
- دلخورٺکردن؟!
+بگو؛ خدامیبخشہمنممیبخشم🌿.
پسولشکن!!🙊🌼
- تهمتزدن؟'
+آرومباشوتوضیحبدھوَ
بگو^^! بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن
- کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگو📲مولآمھمتـرھ!
- نامحرمنزدیکتبود؟!🚶🏻♂
+بگومھدیِفاطمھخیلےخوشگلترھ😌🖐🏻
بیخیالبقیھ ... !
زندگےقشنگتـرمیشھنھ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️همین امروز
فرصت پیوستن به امام زنده ای است؛
که چون حسین
هرروز فریاد هل من ناصر سرمیدهد!
"یالیتناکنامعکم"رارهاکنید؛
امروز؛فرصت معیت است!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹﴿بسم الله الرحمن الرحیم ﴾🌹
#ما_و_امام_زمان (۱۲)
🦋تقدیم به شهید محسن حججی 🦋
🔹هنوز فرهنگ عزاداری در کشور ما نادرسته،چون اون میزان عشق و علاقهای که مردم پای امام حسین (ع) میریزن بیشتر از امام زمان(عج)هست.
🔹این امام زنده هست، مضطر و غریب و تنهاست،اون امام از دنیا رفته و وارد بهشت خودش شده.ما چقدر برای «هل من ناصر ینصرنی»امام حسین (ع)گریه کردیم،اما امام زمان (عج) هر روز و هر لحظه همین جمله رو میگه اما کسی نه دلش میسوزه و نه گریه میکنه.
🔹 میلیاردها تومان برای امام حسین(ع)هزینه میکنیم،اما برای حسین زمان چه هزینه ای میکنیم؟!
ما نسبت به وفاداری امام زمان(عج)خیلی عقب هستیم یعنی امام زمان هنوز تو زندگی ما یه عضو حساب نشده،هنوز به این حقیقت نرسیدیم که ایشون پدر ماست
🔹 الحمدلله در زمانی هستیم که خیلی راحت و خوب میتونیم خودمون رو به چادر حضرت برسونیم،هرکسی خودش را به چادر حضرت برسونه،همه گذشتهاش رو جبران کرده ،همه رو
🔹ما باید با امام زمان همدلی کنیم.
چجوری⁉️
یعنی من باید سفیری برای امام زمانم باشم و از توانایی ها و اعتبار دیگران برای امام زمان استفاده کنم تا موانع ظهور برطرف بشه ؛
🔹دشمنان ما در سطح جهان علیه حضرت کار میکنن و هزینه های کلانی برای اینکه مردم رو از مسیر منحرف کنند،صرف میکنن.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هدایت شده از هیئت راویان انتظار
#اطلاعیه_یادواره
بِسمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِّدّیقین
❇️#دوازدهمین_یادواره_۱۴۳_شهید_روحانی_استان_کرمان
❇️#ششمین_بزرگداشت_شهیدالقدس_حاجقاسم_سلیمانی
💠با محوریت شعار: #ولایتمداری_عاقلانه، #مقاومت_مجاهدانه، #انتظار_عالمانه
-سخنران:
حجتالاسلاموالمسلمین
#سید_هاشم_الحیدری (زیدعزه)
-بانوای:
حاج #حسین_آل_حبیب
کربلایی#محمدرضا_نظری
⏱زمان: چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
-آغاز نمایشگاه با برنامه های جذاب از ساعت ۱۹
-آغاز مراسم: ساعت۱۹:۳۰
📍مکان: مسجد مقدس جمکران، درب۲، شبستان کربلا
🛑#ویژه_برنامه_نمایشگاه_با_جایزه
🛑#ویژه_برنامه_کودک_نوجوان
نَسْأَلُ اللَّهَ مَنَازِلَ الشُّهَدَاء
#رسانه_شهدا_شوید
💠 @raviyaneentezar 💠
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_263
ــ مگه آرش نمیخواد بره؟
ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته
دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و
امده نظرش عوض شده.
با چشم های گرد شده گفتم:
–من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم.
ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف
بزنم بهتراست.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و
گفتم :
ــ مامان جان بدین من خرد کنم.
بی اعتنا گفت:
ــ دیگه داره تموم میشه .
خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ایی توضیح بدهم که من
در موردش بی تقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم
که اصلا مربوط به من نمیشود.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردهام که خدا اینجوری
برایم برنامه ریخته.
حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه
مگر کوتاه میآید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
–مامان جان کار دیگه ایی ندارید من انجام بدم؟
ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم.
همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم:
– مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من
اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال
عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد.
پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم:
–اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور
کنید من اصلا...
حرفم را برید و گفت :
–کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا"...
ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با
آرش صحبت کنم.
سرش را به یک طرف کج کردو گفت:
–پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
ــ چشم.
پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش
هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد.
که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به
جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد.
شب وقتی آرش برگشت.
به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت،
دنبالش رفتم.
لباس هایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشی اش نگاه
می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت :
–راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر
خونه زندگیمون ...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم :
–چقدر عجله داری...
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_264
–همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که...
حرفش را ادامه نداد...
نگران گفتم:
–اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت :
–سودابه تهدید کرده میره به خانوادهات میگه، می دونم
چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره.
ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه
زندگیمون؟
سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو.
ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟
ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما
الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر
آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت :
ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت:
–واقعا چیکار می کردی راحیل؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
–هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم
بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
با دلخوری گفت :
–سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی
مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت :
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست
نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره
چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه
میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم
پیش خدا آبروت بره هم پیش بنده ی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می
کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش
نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت
می خواد بکن،
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه
بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی
باش...
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم :
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه
باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁