eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
845 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
با چـراغـی همـہ جا گشـتم و گشـتم در شـہر… هیـچ ڪس.. هیـچ ڪس اینجـا بہ تو مـاننـد نشــد! 🥺🖤 <نَجواےدِلシ!>
ali-fani-8.mp3
21.06M
🎤علی فانی... من دعای عهد میخوانم تا تو برگردی مولای من❤️‍🩹
دلت‌که‌گرفت ، بارفیـقی‌دردودل‌کن که‌آسمـانی‌باشـد ؛ این‌زمینی‌هـا ؛ درکارخـودمانده‌اند ..!🫀 <نَجواےدِلシ!>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏یه تعریف قشنگی از دلتنگی شنیدم که میگه وقتی روحت جایی باشه که جسمت اونجا نیست، یعنی دلت تنگه:)💔 -امام‌رضای‌دلم🌸
یکی از قشنگترین دعاهایی که شنیدم: الهی؛مولا داخل قنوتشون بگن: خدایا واسه منِ مهدی نگهش دار :)) 💚
🖇 🌱 از همان کودکی‌ام یاد گرفتـــم آقـــا💛 به شما، رو بزنم در همه‌ی سختی‌ها💛 -چاےِحرمت رو روزی ماقرار بده(:☕️
سلام سلام! چطورین رفقا؟ حالتون خوبه؟🙂❤️ قول داده بودم براتون رمان بزارم😉 از حالا شب ها براتون دو پارت میزارم! امیدورام خوشتون بیاد😁👌 https://harfeto.timefriend.net/16986879294890
بسم الله الرحمن الرحیم❤️ نام : چند دقیقه دلت را آرام کن ژانر : عاشقانه، مذهبی ✨ نویسنده : سید مهدی بنی هاشمی خلاصه : دختری به نام ریحانه که در خانواده ی ازاد بزرگ شده است با بسیج دانشجوی دانشگاه راهی مشهد می شود و با علاقه پیدا کردن به فرمانده پایگاه اقای سید علوی متحول می شود .....
زیاد فڪر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو ڪتاب و درس بود☺️ اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیدہ بودم و ڪنجڪاو بودم یہ بار از نزدیڪ ببینمش. داشتم پلہ هاے دانشگاہ رو بالا میرفتم ڪہ یہ آگهے دیدم با عڪس گنبد ڪہ روش زدہ بود: اردوے زیارتے مشهد مقدس؟ چشم چهارتا شد؟ یڪم جلوتر ڪہ رفتم دیدم زدہ از طرف بسیج دانشجویی؟؟ اولش خوشحال شدم ولے تا خوندم از طرف بسیج یہ جورے شدم؟ گفتم ولش ڪن بابا ڪے حال دارہ با اینا برہ مشهد.؟ خودم بعدا میرم معلوم نیست ڪجا میخوان ببرن و غذا چے بدن.؟ ولے تا غروب یہ چیزے تو دلم تاپ تاپ میڪرد.؟ ریحانہ خانم برو شاید دیگہ فرصت پیش نیاد. بالاخرہ با هر زورے شدہ رفتم جلو در دفتر بسیج. یہ پسر ریشو تو اطاق بود و یہ جعبہ تو دستش -سلام اقا.. -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا بہ جایے جعبہ ها شد..؟ -ببخشید میخواستم براے مشهد ثبت نام ڪنم. -باید برید پایگاہ خواهران ولے چون الان بستہ هست اسمتون رو توے دفتر روے میز بنویسید بہ همراہ ڪد دانشجوییتون بندہ انتقال میدم.. -خوب نہ!…میخواستم اول ببینم هزینش چجوریہ…ڪے میبرین؟! چے بیارم با خودم؟!؟. -خواهرم اول باید قرعہ ڪشے بشہ اگہ اسمتون در اومد بهتون میگیم.. -قرعہ ڪشے دیگہ چہ مسخرہ بازیہ…من حاضرم دو برابر بقیہ پول بدم ولے همراتون بیام حتما.؟ -خواهرم نمیشہ… در ضمن هزینہ سفرم مجانیہ. -شما مثل اینڪہ اصلا براتون مهم نیست یہ خانم دارہ باهاتون حرف میزنہ…چرا در و دیوارو نگاہ میڪنید…اصلا یہ دیقہ واینمیستید ادم حرفشو بزنہ..؟؟ -بفرمایید بندہ گوش میدم. -نہ اصلا با شما حرفے ندارم…بگید رییستون بیاد..؟ -با اجازتون من فرماندہ این پایگاہ هستم…ڪارے بود در خدمتم..؟ -بیچارہ پایگاهے ڪہ شما فرماندشین؟؟؟ <نَجواےدِلシ!>