eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
840 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🍁 🍁 برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت : –ممنونم. وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعال با هم دیده نشویم. همه ی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من. بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد. چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیردو من نگویم که هنوز خبر نداده. از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کمکم مادرم هم علاقمند شده زودتر با او آشنا شود. بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمدو کنارم نشست وگفت : –میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟ لبخندی زدم و گفتم : –مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید... ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری. سرم را پایین انداختم و گفتم: –از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می ترسم... مادرم با تعجب حرفم را بریدو گفت : –چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟ ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه... بعد آرام ادامه دادم: –انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم. –کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا... نذاشتم ادامه بدهد و گفتم : –نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه. بلند شدم که به اتاقم بروم، مامان گفت : –میوه بخور بعد. دلخور گفتم : –دیگه از گلوم پایین نمیره. روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم. اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت : –بله. نوشتم : –یه دنیا دلم گرفته. چند دقیقه ای طول کشیدو پیام داد: –می خواهید حالتون خوب بشه؟ نمی دانم چه اصراری داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم : ــ آره خب. ــ با خدا حرف بزنید. نوشتم: –باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی... ــ حرف از محالات نزنید 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 ‌
‌ 🍁 🍁 برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد. همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. دست هایم را توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم. آنقدر دلتنگش بودم که نمیتوانستم چشم ازاو بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خوردو در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می زنند. لب زدم و با سر سالم کردم. او هم با بازوبسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالی اش را بپرسم. گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالی اش مربوط به من است. بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد . وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشی ام کردم، و به او فهماندم که گوشیاش را چک کند. بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد. صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود : –مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید. انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم، گفتم : –واقعا؟ سکوتی در کلاس حکم فرما شدو همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بودبگویم. –عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد. ولی استاد حرفی نزدو صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کردوچشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم. از استاد اجازه گرفتم واز کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر. نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد. الوو... با هیجان گفتم: –سالم مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟یه خبرخوش برات دارم، که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره. ــ چی شده؟ ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه... ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه. دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زدو برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم : –خب زنگ زدم خوشحالتون کنم. خمیازه ایی کشیدوگفت : –بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند. 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رویین دژ
12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | اشک‌های تمساحانه‼️ 💯 اشک‌های ما بر مصیبت‌های اهل‌بیت(ع) در صورتی که راه و سبک زندگی ما یزیدی باشد، اشک تمساح است... 🔖 برگرفته از پیام شماره‌ی ۳۲ از مجموعه‌ی ۴۰ تاییِ 🔺 @RooyinDezh
هدایت شده از رویین دژ
مجموعه تصویری پیام‌های مکتب عاشورا..pdf
13.94M
🖼 نسخه‌ی کاملِ تصویریِ ‼️ 📚 جزوه‌ی مطالعاتیِ «شعور عاشورایی» 💠 مطالبی مؤثّر و مفید با نثری ساده و روان همراه با پیام‌های بسیار تأثیرگذار از وقایع عاشورا به عنوان چراغ هدایتی برای جامعه‌ی امروز که تأثیر بسزایی در درک محتوای قیام امام حسین(ع) و بهره‌مندی از درس‌های قیام ایشان برای موفّقیّت ما در زندگی امروز دارد. 🔺 @RooyinDezh
هدایت شده از رویین دژ
نسخه متنی پیام‌های مکتب عاشورا..pdf
9.47M
🖼 نسخه‌ی کاملِ متنیِ ‼️ 📚 جزوه‌ی مطالعاتیِ «شعور عاشورایی» 💠 مطالبی مؤثّر و مفید با نثری ساده و روان همراه با پیام‌های بسیار تأثیرگذار از وقایع عاشورا به عنوان چراغ هدایتی برای جامعه‌ی امروز که تأثیر بسزایی در درک محتوای قیام امام حسین(ع) و بهره‌مندی از درس‌های قیام ایشان برای موفّقیّت ما در زندگی امروز دارد. 🔺 @RooyinDezh
بسم الله الرحمن الرحیم
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
🎧زیارت عاشورا..! یه سر بریم زیارت ارباب🖤
التماس دعا... ❤️‍🩹
waqe_346196.mp3
29.55M
رفقا یک توصیه جدی اینکه قبل از خوابتون حتما یا سوره واقعه رو بخونید و یا بهش گوش بدید‼️ 🎧با صدای امیر حسین ساجدی که واقعا آرامشی وصف نشدی به آدم منتقل میشه🥲
اعمال قبل از خواب 🌸❤️ شبتون به زیبایی بین الحرمین🌱🌸 شبتون شهدایی(:
شاید فردایی نباشهـ.!🙂 پس قرار هر شبمون: 70 مرتبه استغفار✨