eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
845 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پناه می برم به تو که پناهِ امن منی صلی الله علیک یا ابا عبدالله🖤 @nagvaydel313
‌ 🍁 🍁 دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود. یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم. جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد. خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم: –با برادرتون آشتی کردید؟ جواب داد: –آره. دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود. خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم. با بدجنسی پیام دادم : –ازتون عذر خواهی کرد؟ جواب داد: –نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم. حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشیام را خاموش کردم و کناری گذاشتم. به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم. نوشته بود: –شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟ جواب ندادم. دوباره فرستاد : –آشتی کردنم تشویق نداره؟ نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد. حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده . مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم. وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانهوشان مشتری میآید و می رود. حواسش جمع نمیشود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند. نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت : –راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟ ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه. ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم. وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم. روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد. وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود. همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم. تقریبا همه ی سوال هارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم. 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 ‌
‌ 🍁 🍁 دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند. راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی میآمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شدو از بوی عطرش فهمیدم آرش است، ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه ی هم شدیم، آرام گفت : –سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد، متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم. نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی فکور اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانه اش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم. در ماشین راباز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم. ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم. نچی کردو ماشین را روشن کردو راه افتاد . باشنیدن صدایش که گفت : –چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم : –لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید. ــ خودم می رسونمت. ــ مگه شما امتحان ندارید؟ ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز امده بودم. دوما: حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟ فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت. آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت : –من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید. از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم . سینه اش را صاف کردو گفت : –مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟ باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد : –راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت : –وای... چیکار کردم؟ به روبرو نگاه کردم وآرام گفتم: –میشه لطفا به روبرو نگاه کنید. خنده ایی کردو چَشم کشیده ایی گفت و صاف نشست و زیر لب گفت: – خدایا ما کی بهم محرم میشیم. سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: –چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟ فکری کردو گفت: –دوهفته ایی میشه. چطور؟ 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بین تمام غم های دنیا دلم خوش است که تو مادر منی:)))) ❤️‍🩹 ‌
امروز بعد مراسم تشییع شهید داریم.. فیلم و عکسا میزارم براتون🙂🖤