کیا نشریه ی آبنبات هفته پیش رو خوندن؟
از داستان و شعر درختان باغ گردو خوش تون اومد؟
به نظر شما این هفته هم اثری داریم در نشریه آبنبات؟
گردویی باشیم
یک بحث علمی در کارگاه شبانه روزی دیالوگ و مونولوگ نویسی
طلبه ها بسم الله
یک نکته
مونولوگ فی ذاته و بما هو مونولوگ، دیالوگ است.
مونولوگ حقیقتا وجود ندارد
نظر شما چیست؟
نمایشگاه انجمن باغ گردو
یک نکته مونولوگ فی ذاته و بما هو مونولوگ، دیالوگ است. مونولوگ حقیقتا وجود ندارد نظر شما چیست
یک چالش علمی
می تواند مبدا یک مقاله هم باشد
فقه هنر
رشته ی مظلومی ست
#سوالات_متداول
من خیلی می نویسم😍
خیلی هم علاقه دارم و با انگیزه می نویسم😎
اما نمی دانم چرا الان اصلا میل به نوشتن ندارم؟ 😭
به نظرتون چرا اینطوری شدم؟😢
نمایشگاه انجمن باغ گردو
#سوالات_متداول من خیلی می نویسم😍 خیلی هم علاقه دارم و با انگیزه می نویسم😎 اما نمی دانم چرا الان
سوالات تون رو با همین هشتگ برای ادمین بفرستید
نمایشگاه انجمن باغ گردو
#خاطره نویسی معدن ایده های ناب است ضمنا کار تنور را هم می کند با هم تمرین خواهیم کرد
با تمرین تنور می توانید از یک ضعف تکرار شوند جلوگیری کنید
ما در باغ گردو این تمرین را گروهی انجام می دهیم🌳🌳🌳🌳🌳
داستان کوتاه «جشن فرخنده» جلال آل احمد
ظهر که از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو میگرفت، سلامم توی دهانم بود که باز خورده فرمایشات شروع شد:
- بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشتبون حوله منو بیار.
عادتش این بود. چشمش که به یک کداممان میافتاد شروع میکرد، به من یا مادرم یا خواهر کوچکم. دستم را زدم توی حوض که ماهیها در رفتند و پدرم گفت:
- کره خر! یواشتر.
و دویدم به طرف پلکان بام. ماهیها را خیلی دوست داشت. ماهیهای سفید و قرمز حوض را. وضو که میگرفت اصلا ماهیها از جاشان هم تکان نمیخوردند. اما نمیدانم چرا تا من میرفتم طرف حوض در میرفتند. سرشانرا میکردند پایین و دمهاشان را به سرعت میجنباندند و میرفتند ته حوض. این بود که از ماهیها لجم میگرفت. توی پلکان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی میآمد که نگو. و همسایهمان داشت کفترهایش را دان میداد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای کفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایهمان کردم که تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تک و تنها توی خانه زندگی میکرد. یکی از کفترها دور قوزک پاهایش هم پرداشت. چرخی و یک میزان. و آنقدر قشنگ راه میرفت و بقو بقو میکرد که نگو.
گفتم: - اصغر آقا دور پای این کفتره چرا اینجوریه؟
گفت: - به! صد تا یکی ندارندش. میدونی؟ دیروز ناخونک زدم.
- گفتم: ناخونک؟
- آره یکیشون بیمعرفتی کرده بود منم دو تا از قرقیهاش را قر زدم.
بابام حرف زدن با این همسایهی کفتر باز را قدغن کرده بود. اما مگر میشد همهی امر و نهیهای بابا را گوش کرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یک بار هم از بخت بد درست وقتی بابام سرحوض وضو میگرفت یک تکه کاهگل انداخته بود دنبال کفترها که صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحشهایی به اصغرآقا داد که مو به تن همهی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همهی امر و نهیهای بابام هر وقت فرصت میکردم سلامش میکردم و دو کلمهای دربارهی کفترهایش میپرسیدم. و داشتم میگفتم:
- پس اسمش قرقیه؟
1