فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب فیلمی پیدا کردم. لحظه ی فریاد عاشورایی شهید شهسواری
مواظب گرمای قلم هایتان باشید
همچو بهار شکوفه بزنید و ریشه بدوانید که بهار حقیقی در راه است
https://eitaa.com/nahal313
چرا همچینی؟ انگار غمگینی!
کاکلی از توی لانه بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. صدا زد:«قدقد،قدا آقا خروسه رفتی کجا؟ زودی بیا، دیرمیشهها»
آقا خروسه پشت پرچین داشت دانه میچید. صدای کاکلی را که شنید سریع دوید:«کاکلی جونم، مهربونم، چی دیر میشه؟ رفتن به بیشه؟»
کاکلی خندید. خروسه را دید. آرام پرسید:«کی گفت بیشه؟ امروز عیدهها، کو هفت سینِ ما؟»
کاکلی سرش را پایین انداخت. خروسه روی سرش پر کشید:«نباشی غمگین، زودی میچینم، یه سفره هفتسین!» راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. با خودش گفت:«هفتسین چی میخواد؟ یادم نمیاد!»
چشمش به سبزههایی که تازه از خاک بیرون آمده بودند افتاد. کمی سبزه چید و همانجا نشست.
کلاغه قارقارکنان روی درخت نشست:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی!»
خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفتسین میخواد»
کلاغه پر زد و رفت. اما زود برگشت. توی پنجههایش یک سیب داشت. سیب قرمز توی هوا چرخ خورد، جلوی پای خروسه افتاد.
چشمان خروسه برق زد:«ممنون از شما، لطفا بازم پیش ما بیا»
کلاغه که رفت، خروسه با خودش گفت:«این شد دوتا، پنجتاش از کجا؟»
هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:«چرا همچینی؟ انگار غمگینی؟»
خروسه به هاپو نگاه کرد و گفت:«داره عید میاد، کاکلی جونم هفتسین میخواد»
هاپو به سبزه و سیب نگاه کرد و گفت:«اینا شد دوتا، میمونه پنجتا، دنبالم بیا»
خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یکدفعه ایستاد. کنار مزرعه یک سبد روی زمین بود. هاپو گفت:«اینم یه سین، بردار و ببین»
خروسه به سبد نگاه کرد و گفت:« شد سه سین حالا، بقیهش از کجا؟»
هاپو سرش را خاراند و گفت:«بیا زود بریم، خیلی کار داریم»
خروسه سیب و سبزه و سبد را کنار هم گذاشت و دنبال هاپو راه افتاد. کنار پلههای کلبه، یک جعبهی ابزار بود. در جعبه باز بود. تکهای سیم از توی جعبه بیرون زده بود. هاپو جستی زد. سیم را برداشت و گفت:«اینم شد چهار، نزدیک شد بهار»
خروسه سیم را با نوکش برداشت و کنار بقیهی سینها گذاشت.
هاپو هاپ هاپ کرد و گفت:«اقا خروسه نخوری غصه، زودی بیا، یه سین هست اینجا»
خروسه کنار هاپو ایستاد. به سمپاش که جلوی هاپو بود نگاه کرد. لنگهپا عقب پرید و گفت:«وای خطرناکه، خیلی ترسناکه!»
هاپو خندید. راه افتاد و رفت. کمی جلو تر صدا زد:«اینم یه سینِ، فقط سنگینِ»
خروسه به سنگ نگاه کرد. هاپو چشمانش را تیز کرد و گفت:«برو سینها رو زودی بیار، روی سنگ بذار»
خروسه سیب، سبزه، سبد و سیم را روی سنگ گذاشت. او حالا پنج تا سین داشت.
کلاغه قارقار کنان برگشت. روی پرچین نشست. توی نوکش یک سوزن برق میزد. سوزن را همانجا گذاشت و گفت:«اینم یه سین، گذاشتم زمین، وقتی زمستون، اومد یه مهمون، جا گذاشت سوزن، مرغه داد به من»
خروسه سوزن را برداشت و روی سنگ گذاشت. سینها را شمرد:«یک سین کمه، تو دلم غمه»
به اطراف نگاه کرد. سطل آب را کمی دورتر دید. به طرفش دوید و گفت:«هفتسینم جور شد، غصه هم دور شد»
سطل را با کمک هاپو کنار سنگ گذاشت. به لانه برگشت. پر کاکلی را گرفت و پیش هفتسین برد. همه کنار هم نشستند تا سال نو تحویل شد.
نویسنده: باران(محمد)
نمایشگاه انجمن باغ گردو
چرا همچینی؟ انگار غمگینی! کاکلی از توی لانه بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. صدا زد:«قدقد،قدا آقا خر
مرتضی جعفری ندوشن:
، جاپای صورخیال در متن تان به قشنگی دیده میشود
آرایه هایی مثل:تشخیص، که در جای جای متنتون به کار رفته.... جان دادن به حیوانات...
به کار بردن آرایه سجع در متن در جاهای مختلف... برای مثال آرایه سجع متوازی بین چهار و بهار در عبارت:اینم شد چهار، نزدیک بهار
یا سجع مطرف بین بریم و داریم
به کار رفتن آرایه ی واج آرایی «نغمه ی حروف» در جمله :خروسه سیب، سبزه، سبد و سیم را روی سنگ گذاشت
به کار رفتن آرایه نام آوا در بخش های مختلف، برای مثال:قد قد، قدا
همچنین آهنگین بود جاهای مختلف نثر
فضا سازی داستان خیلی خوب بود👏👏
بعد از آموزشهای آرایههای ادبی در باغ گردو👆
باغ ما یه دونهس، فقط واسه نمونهس
سلام و علیکم...
سال جدید رو تبریک عرض میکنم..
امیدوارم از موضوع خوشتون بیاد..
یاعلی..
و من الله توفیق...
#داستا_عکس11
#داستا_عکس11
عباس تفنگ آب پاشش را برداشت و جلوی در ایستاد.
پدر، کوله پشتی اش را برداشت. سربند کلنا عباسک یا زینب را بست و عباس را بوسید.
حسین رویش را برگرداند و گفت: یا من هم ببر یا دیگه به من نگو عباس.
نمایشگاه انجمن باغ گردو
به ساعت دقت کردید؟ قلم ها یک و بیست دقیقه خون شان به جوش می آید.
باغچه ی داستانک
تنور روشن کرده
قلم ها منجمد نشود صلوات بفرست
کتابدار وسط حرفش دوید که:
-آقا البته قیاس به نفس میفرمایند.
و معلم فرانسه که با استکان بازی میکرد گفت:
- شوخی نکنیم، آقا. حقیقت را قبول کنیم. من هم قوچان که رئیس فرهنگ بودم، بیست سال پیش را میگویم، معلم حسابمان روس بود. دیوانه شد. درس را ول کرد. بعد هم نفهمیدم چه طور سر به نیست شد. در این سی سال که من در فرهنگم تا حالا چهار تا از همکارهام دیوانه شدهاند...
- من مگر چرا آمدم رشته تخصصیام را ول کردم و معلم نقاشی شدم؟ بله؟ برای این که پنج سال یا هفت سال یک مطلب معین را به مغز کرهخرهای مردم فرو کردن، بحث و مطالعه را برای ابد رها کردن، و حتی برای تدریس احتیاجی به مطالعه و تعمق نداشتن، و همان تنها اره و تیشهای را که توی دانشسرا به دستمان دادهاند روی مغز هر بچهای به کار انداختن، این یا آدم را دیوانه میکند یا احمق. اگر آدم حسابی باشد یا تدریس را ول میکند یا دیوانه میشود و اگر حسابی نباشد کودن میشود. احمق میشود. من که به این نتیجه رسیدهام.
معلم جبر که وقتی حرف میزد لق لق میخورد. گفت:
- راجع به حمق که من خیالم راحت است. هر چه باید شده باشد، شده. من الان چهارده سال است درس میدهم. و اما به نظر من معلمها را فقط در مقابل دو مرض باید بیمه کرد. در مقابل سل و در مقابل...
دستش را به طرف پیشانی رنگ پریدهی بلندش برد و دو سه بار با انگشت به آن زد. معلم نقاشی گفت:
- نه آقا. در مقابل حمق!
معلم شرعیات تکانی خورد و با لحنی تسلادهنده گفت:
- فقط سخت نباید گرفت آقایان. عصبانی نباید شد. گور پدرشان خواستند بفهمند، نخواستند نفهمند. شماها جوانید و خیلی حرارت دارید. یک کمی پا به سن که گذاشتید و حرارتتان تمام شد کار درست خواهد شد. بیخود خیالتان را ناراحت نکنید.
معلم تاریخ شاید برای اینکه بحث را عوض کرده باشد. گفت:
- من که اصلاً بیمه نمیشوم. مردهشور! من خودم بیمهی عمر شدهام. هجده سال دیگر بیست هزار تومان پول عمرم را هم از بیمه خواهم گرفت.
- یعنی تا هجده سال دیگر خیال داری زنده بمانی؟
از این شوخی کتابدار همه خندیدند. حتی خود او هم خندید و مجلس از رسمیتی که به خود گرفته بود افتاد. صحبتهای دونفری و خندههای کوتاه شروع شد. کتابدار برای این که شوخی خود را جبران کرده باشد با معلم شرعیات راجع به بیمه گرم گرفته بود و معلم تاریخ از صدی دو حق کارمندی صحبت میکرد و معلم شرعیات راجع به تکه زمینی که اخیراً در عباسآباد معامله کرده است برای پهلو دستیاش میگفت. و معلم فرانسه راجع به ترفیعات از ناظم چیزی میپرسید... فراش پیر آمده بود استکانها را جمع میکرد که، در اتاق باز شد و رد میان موجی از هیاهو و جنجال حیاط مدرسه که به درون آمد، مدیر مدرسه از پیش و دو نفر کیف به دست از عقب او وارد دفتر شدند.
3
#لقمه_کتاب
دوستان محترم نکته و نظرات خود را در مورد داستان بیان بفرمائید.