eitaa logo
نمایشگاه انجمن باغ گردو
79 دنبال‌کننده
396 عکس
53 ویدیو
29 فایل
اطلاع رسانی ها * نمونه کارها * موفقیت درختان باغ * نکته هایی برای نویسندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فیلم گاو را برای درک مبحث ساختار سه پرده ای سید فیلدی و کنش به جای روایت، با دقت ببینید. یکی از آثار ارزشمند و ماندگار تاریخ سینمای ایران.
رمضان چند شعر درباره فضای ماه مبارک در یک سبک مدرسه ای به صورت کلی جذاب بود. شما این روزها چه می خوانید و چه می نویسید؟
باغ گردو امروز هم پربار و پر برکت بود☺️ تبریک خدمت خانم محمدی و خانم عراقی 👏👏 قلمشان پربرکت باشد إن شاالله🤲 @nahal313
به‌نام خدا با تشکر فراوان از نقد و نظر دوستان محترم موفق باشید. آرمینه آرمین این متن از خاطراتشونه؟ Seyyed aliasghar abdollahzadh به نظرم جالبه،طاس درسته یا تاس؟ حسین مجاهد واقعا گیرا و پر کش است. حسین مجاهد خیلی کلماتش به سمت فضای تخصصی پیش رفته بود تشکر از حسن انتخاب شما آرمینه آرمین واقعا تاثیر پدر خیلی زیاده. هرچقدر هم که مادر تلاش کند نمی‌شود اثر او را انکار کرد. -بگو مامان.. -نه... بابا. -بگو مامان. -نه، بابا. Seyyed aliasghar abdollahzadh توصیف جالبی از انسان ها میکنه،بیشتر از اینکه چهره ها رو توصیف کنه،خصوصیات رو توصیف میکنه،در نوشتن رمان کدوم مهمتره؟ حسین مجاهد خیلی زیبا حس خاطره شنیدن و خاطره گفتن را حس می کنم . . خیلی از کلمات و اصطلاحات را تا حالا نشنیده و ندیده بودم. جالب است، یعنی ۶۰ سال پیش، شمیران شهر محسوب نمی‌شده! آرمینه آرمین یک حسی مرا قلقلک داد تا فیلم را ببینم. دلم می‌خواست بدانم تصور ذهنی من با او تا چه حد نزدیک است. یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ❤️ جالب بود این سبک نوشتن شون خیلی خاصه حسین مجاهد واقعا در خاطره نویسی جلال درمانده ام گاهی جملاتش مثل پتک می ماند حسین مجاهد گاهی کلی شدن خاطره آزارم می دهد. خاطره باید جزییات را پهن کند وسط پذیرایی حسین مجاهد اما هیچ بوی رفتن نمی‌داد. واقعا از جملات جلال لذت می برم آرمینه آرمین من یوش رفتم خیلی زیباست. از نزدیک دهی به نام دونا می‌گذره. بسیار سرده. تصور اینکه در زمستان با قاطر این پیرمرد رو به لب جاده‌ی چالوس آوردن خیلی وحشتناکه. چطور از اون جاده‌ی کوهستانی بالا آمدند تا به جاده برسند. خدایش بیامرزد.‌ اشعار قشنگی دارد. خدا آل احمد را رحمت کند. فضا و حس را خوب منتقل می‌کند.
1️⃣5️⃣ مقاله پیرمرد چشم ما بود بار اول که پیرمرد را دیدم در کنگرهٔ نویسندگانی بود که خانهٔ «وکس» در تهران علم کرده بود. تیرماه ۱۳۲۵. زبر و زرنگ می‌آمد و می‌رفت. دیگر شعرا کاری به کار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم و علاوه بر آن جوانکی بودم و توی جماعت بر خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود –یادم است- برق خاموش شد. و روی میز خطابه شمعی نهادند و او در محیطی عهد بوقی «آی آدم‌ها»‌یش را خواند. سر بزرگ و تاسش برق می‌زد و گودی چشم‌ها و دهان عمیق شده بود و خودش ریزه‌تر می‌نمود و تعجب می‌کردی که این فریاد از کجای او در می‌آید؟... بعد اولین مطلبی که درباره‌ش دانستم همان مختصری بود که به‌عنوان شرح حال در مجموعه کنگره چاپ زد. مجله موسیقی و آن کارهای اوایل را پس ازاین بود که دنبال کردم و یافتم. بعد که به دفتر مجلهٔ مردم رفت و آمدی پیدا کرد با هم آشنا شدیم. به‌همان فرزی می‌آمد و شعرش را می‌داد و یک چایی می‌خورد و می‌رفت. با پیرمرد اول سلام و علیکی می‌کردم –به معرفی احسان طبری- و بعد کم کم جسارتی یافتم و از«پادشاه فتح» قسمت‌هایی را زدم که طبری هم موافق بود و چاپش که کردیم بدجوری دردسر شد. نخستین منظومهٔ نسبتاً بلند و پیچیده‌اش بود و آقا معلم‌های حزبی –که سال دیگر باید همکارشان می‌شدم- نمی‌فهمیدند «در تمام طول شب، کاین سیاه سالخورده- انبوه دندان‌هاش می‌ریزد». یعنی «وقتی ستاره‌ها یک یک از روشنایی افتادند.» و این بود که مرا دوره کردند که چرا؟ و آخر ما را معلم ادبیات می‌گویند و از این حرف‌ها... عاقبت جلسه کردیم و در سه نشست پس از حرف و سخن‌های فراوان حالی هم‌دیگر کردیم که شعر نیما را فقط باید درست خواند و برای این کار نقطه گذاری جدید او را باید رعایت کرد و دانست که چه جوری افاعیل عروضی را می‌شکند و تقارن مصرع‌ها را ندیده می‌گیرد. تا اواخر سال ۲۶ یکی دوبار هم بخانه‌اش رفتم. با احمد شاملو. خانه‌اش کوچهٔ پاریس بود. شاعر از یوش گریخته در کوچهٔ پاریس تهران. شاملو شعری می‌خواند و او پای منقل پکی به دود و دمش می‌زد و قرقری به این و آن می‌کرد. و گاهی از فلان شعرش نسخه‌ای بر می‌داشتیم و عالیه خانم رونشان نمی‌داد و پسرشان که کودکی بود دنبال گربه می‌دوید و سروصدا می‌کرد و همه جا قالی فرش بود و در رفتار پیرمرد با منقل و اسبابش چیزی از آداب مذهبی مثلاً هندوها بود. آرام از سر دقتو مبادا چیزی سرجایش نباشد. بعد انشعاب از آن حزب پیش آمد و مجلهٔ مردم رها شد و دیگر او را ندیدم تا به خانهٔ شمیران رفتند. شاید در حدود سال ۲۹ و ۳۰. که یکی دوبار با زنم سراغشان رفتیم. همان نزدیکی‌های خانهٔ آن‌ها تکه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانه‌ای بسازیم. راستش اگر او در آن همسایگی نبود آن لانه ساخته نمی‌شد و ما خانهٔ فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد، بود و بود تا خانهٔ ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانه‌ها درست از سینهٔ خاک در آمده بود و در چنان بیغوله‌ای آشنایی غنیمتی بود. آن‌هم با نیما. 1
نمایشگاه انجمن باغ گردو
به‌نام خدا با تشکر فراوان از نقد و نظر دوستان محترم موفق باشید. آرمینه آرمین این متن از خاطراتش
یک نویسنده مدام باید بخواند و بنویسد. تعارف هم نداریم. والا ادای نویسنده ها را در می آوریم فقط.