نمایشگاه انجمن باغ گردو
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم #داستان #داستانک #شعر #شعرک و .... #جلسه_چهاردهم
باغچهی باهمنویسی همین الان
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
🌱آموزگاری با دستهای شکسته
🔹یک معلم کرمانشاهی با اینکه بعد از تصادف دو دستش شکسته و استراحت پزشکی داشته، با همان وضعیت به روستا رفته و تدریس کرده است. سجاد احمدی ۱۳ سالی میشود که در روستای میرمینگه کرمانشاه درس میدهد.
#ایده
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
📎 #_یک_تکه_کتاب
در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است!
حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس
آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوهها را جابجا کند
میتواند آبها را بخشکاند
میتواند چرخ و فلک را بهم بریزد
آدمیزاد حکایت است
میتواند همه جور حکایتی باشد
حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت
و حکایت پهلوانی ...
بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی
در این دنیا به قدرت نیروی روحی او نمیرسد،
به شرطی که اراده داشته باشد ...
📕 سووشون
✍🏻 #سیمین_دانشور
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
حسین مجاهد:
احساس می کنم یکی از فضاهای مورد علاقه بچه ها، میوه چینی و برداشت محصول به صورت مستقیم است.
در این زمینه چه تجربه ها و زیسته هایی دارید؟
محمد:
بچه که بودم همیشه منتظر تابستون بودم که پدرم کشاورزی می کردن یا می رفییم روستا باغ پدربزرگم فقط به عشق میوه چینی و بازی لابه لای درختا
الان هم این شوق و علاقه رو توی بچهام میبینم اصلا یه لذت خاصی داره
از وقتی گیلاسای اویزون از درخت حیاط منزل پدرم رو دیدن همش منتظر بودن برسن و بتونن بچینن یا تابستون یکی از جاذبه های منزل پدرم انجیرای توی حیاطه که بچه ها میتونن برن و بچینن جالب اینه که اصلا انجیر دوست ندارن فقط عاشق چیدنشن
اواخر تابستون داییم توی روستا کشاورزی می کردن گوجه یا گاهی خیار می کاشتن ماهم میرفتیم کنار بزرگترا سبد برمی داشتیم و کمکشون می کردیم
این کمک کردن برای ما بازی بود هرکی بیشتر چید هرکی زودتر سبدش پر شد هرکی زودتر سبدشو رسوند به بقیه سبدا هرکی خیار بزرگتر پیدا کرد هرکی...
یادش بخیر
دلم تنگ شد
همه چی تو عالم کودکی یه جور دیگه قشنگه
ما لذت های زیادی رو تجربه کردیم
که شاید حالا بچه ها کمتر تجربه کن
اما تابستون که میشه این تجربیات رو برای بچه ها هم ایجاد کرد نباید دریغ کنیم
بهار بچه ها رو میبریم رودخونه برای خودشون پونه میچینن
یا الان فصل توته و توت چینی رو میتونن تجربه کنن
یکی دوهفته دیگه فصل زالزالک و سنجده
طبیعت خدا پراز چیزای خوشمزس و پراز تجربه های قشنگ برای زندگی
لذت هایی که هیچ وقت تکرار نمیشن
یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ❤:
در تابستان گاهی چند روزی برا تفریح به باغ پدربزرگم می رفتیم. باغهای آنها درختان زرد آلو و گردو و انگور داشت.
فصل زردآلو خیلی خوب بود یک نفر بالای درخت می رفت و آن را میتکاند بارانی از زردآلو مثل دانه های تسبیح که پاره شده هر کدام یک طرف روی زمین می ریخت من همیشه آنهایی را که سالم بودند جمع می کردم.
ولی تصوری از جمع کردن گردو نداشتم.
تا اینکه مدتی پیش توفیق اجباری دست داد فصل پاییز به باغ پدر بزرگ رفتیم. همیشه فکر می کردم گردو را هم مثل زردآلو می تکانند
ولی دیدم با یک چوب بر سر هر دانه و یا شاخه گردو میزنند.
پرسیدم چرا اینطور گردو می چینید پدربزرگم جواب داد چون گردو خیلی سفت هست باید یکی یکی با ضربه جدا شود
بچه ها هم جمع کردن گردو را خیلی دوست دارند
یک بار هم جایی دعوت شدیم یک باغچه گوجه داشتند بچه ها با ذوق و شوق چیدن گوجه را هم
تجربه کردند
خانه پدرم هم یک درخت انگور روی داربست هست که بچه ها از چیدن آن به کمک بزرگترها
شاد می شوند.
محمد:
گفتید زردالو یاد درخت زردالوی باغ پدربزرگم افتادم خیلی بزرگ و پربار بود، روش یه خونه درختی درست کرده بودیم و هربار میرفتیم باغ جامون اون بالا بود. وقتی پدربزرگم به رحمت خدا رفتن درخت خشک شد! انگار هیچوقت بار نداده بود! حتی تاکستانشون هم خشک شد همون سال! انگار برکت باغ و تاک ها فقط به حضور پدربزرگ بود
البته باغ خطراتی هم داره ها غافل نشیم
مثلا ماچندبار مار دیدیم بزرگ و رنگ و وارنگ!
یکبار یکی از اقوام موقع چیدن خیار مار رو به اشتباه از لای بوته ها برداشته بود وقتی میخواست بگذاره توی سبد متوجه شده بود ماره! خدا رحم کرده بود نیشش نزده بود.
یا توی تاکستان پر از زنبوره! زنبورها عاشق انگورن موقع چیدن انگور حمله های زنبورها شروع میشد
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
نمایشگاه انجمن باغ گردو
حسین مجاهد: احساس می کنم یکی از فضاهای مورد علاقه بچه ها، میوه چینی و برداشت محصول به صورت مستقیم اس
یک سبد ایده براتون آوردم
پر از گردو و زردآلو و انگور و ....
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
نمایشگاه انجمن باغ گردو
یک سبد ایده براتون آوردم پر از گردو و زردآلو و انگور و ....
#خبر_مهم را در کانال جشنواره ها بخوانید
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
1⃣7⃣
داستان کوتاه
لاک صورتی
#سیدجلال_آل_احمد
بیش از سه روز نتوانستند امامزاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم، دوباره بغچه خود را بست و گیوه نوی را که وقتی میخواستند به این ییلاق سهروزه بیایند، به چهار تومان و نیم از بازار خریده بود، ورکشید و با شوهرش عنایتالله به راه افتادند. عصر یک روز وسط هفته بود. آفتاب پشت کوه فرومیرفت و گرمی هوا مینشست.
زن و شوهر، سلانهسلانه تا تجریش قدم زدند. در آنجا هاجر از اتوبوس شهر بالا رفت؛ و شوهرش، جعبهآینه به گردن، راه نیاوران را در پیش گرفت. میخواست چند روزی هم در آنجا گشت بزند. در این سه روزی که امامزاده قاسم مانده بودند، نتوانسته بود حتی یک تلهموش بفروشد. هاجر شاید بیستوپنج سال داشت. چنگی به دل نمیزد.ولی شوهرش به او راضی بود. عنایتالله کاسبی دورهگرد بود. خود او میگفت دوازده سال است. دستفروشی میکند. و فقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبهآینه کوچکی فراهم کند. ازآنپس بساط خود را در آن میریخت، بند چرمیاش را به گردن میانداخت و به قول خودش دکان جمعوجوری داشت و از کرایه دادن راحت بود. این بزرگترین خوش بختی را برای او فراهم میساخت. هیچوقت به کاروکاسبی خود این امید را نداشت که بتواند غیر از بیستوپنج تومان کرایهخانهشان، کرایه ماهانه دیگری از آن راه بیندازد. هفت سال بود عروسی کرده بودند. ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان کور مانده بود. هاجر خودش مطمئن بود. شوهر خود را نیز نمیتوانست گناهکار بداند. هرگز به فکرش نمیرسید که ممکن است شوهرش تقصیرکار باشد. حاضر نبود حتی در دل خود نیز به او تهمتی و یا افترایی ببندد؛ و هر وقت به این فکر میافتاد پیش خود میگفت:
«چرا بیخودی گناهشو بشورم؟ من که خدای اون نیستم که. خودش میدونه و خدای خودش …»
اتوبوس مثل برق جاده شمیران را زیر پا گذاشت و تا هاجر آمد به یاد نذرونیازهایی که به خاطر بچهدار شدنشان، همین دوسهروزه، در امامزاده قاسم کرده بود، بیفتد،…به شهر رسیده بودند. در ایستگاه شاهآباد چند نفر پیاده شدند. هاجر هم به دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پیچید و از ماشین پیاده شد. خودش هم نفهمید چرا چند دقیقه همآنجا پیاده شده بود ایستاد:
«اوا! چرا پیاده شدم؟»
هیچوقت شاهآباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پیاده شده بود. ماشین هم رفت و دیگر جای برگشتن نبود. خوش بختی این بود که پول خرد داشت و میتوانست در توپخانه اتوبوس بنشیند و خانی آباد پیاده شود. دل به دریا زد و راه افتاد. لاله زار را میشناخت. خواست تفریحی کرده باشد.
1
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
نمایشگاه انجمن باغ گردو
1⃣7⃣ داستان کوتاه لاک صورتی #سیدجلال_آل_احمد بیش از سه روز نتوانستند امامزاده قاسم بمانند. هاج
به نام خدا
با تشکر از نقد و نظرات دوستان محترم
برقرار باشید.
آرمینه آرمین
منتظرم ببینم آقای آل احمد چه میخواهد بگوید.
آرمینه آرمین
شخصیت پردازی با دیالوگ و لحن.
Seyyed aliasghar abdollahzadh
برخی از داستان هاشون مثل سه تار خیلی کم دیالوگ بود اما این داستان پر دیالوگه
حسین مجاهد
دیالوگ هاش خیلی جوندار بود
یک لحظه احساس کردم دارم از زبان خودشان می شنوم
محمد
ماجرا رو هنرمندانه در دیالوگ به تصویر کشیده بدون توضیح اضافه
نوشتن دیالوگهای هنرمندانهام آرزوست
رآیا
لاک صورتی👌
بسیار هنرمندانه
خانم گل
سلام
جالب بود
ولی اصلا مشخص نبود موضوع بحث کدوم شخصیته
هر بار عوض میشد
یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ❤
سلام
راوی مشخصه قصه از زبان هاجر هست
آقای آل احمد مثل همیشه با فضا سازی خوب
و در این داستان با دیالوگ های عالی
شرایط بد اقتصادی رو بیان کردند
به امید آن روز
سلام،وقت بخیر
یک سوال داشتم
من خیلی دوست دارم نوشته های جلال آل احمد رو بخونم، فقط سوالی که برام پیش اومده این هست که داستان ها پی در پی باید خونده بشن یا هر لقمه مستقل هست؟
یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ❤
سلام عاقبت شما بخیر
هر داستان با شماره شروع شده و قسمتهای متعددی داره و آغاز و پایان داستان مشخص شده
و هر لقمه ادامه قسمت قبل هست
موفق باشید.
آرمینه آرمین
داستان من را جذب نکرد.
یک ناصح آمد و تمام.
حسین مجاهد
کدام عبارات به شخصیت پردازی اشاره دارد؟
آرمینه ارمین
جمله اول جزو شخصیت پردازی عنایت بود.
و بعد دیالوگها تایید این شخصیت پردازی.
و با دیالوگ بی سوادی هاجر را نشان داد.
M
سلام؛ بنظر بنده خوبه 👍
.
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰