eitaa logo
نهج البلاغه بانوان 🇮🇷
3.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
365 فایل
﷽ 🔆السلام علیک یا امیرالمؤمنین ع 🦋لطفا برای نشر معارف ناب نهج البلاغه این کانال را به دیگران معرفی کنید 🆔 @shn1366 به عشق امیرالمؤمنین انتشار مطالب با شما🌹 ✅کانال شخصی خانم حیدری نسب
مشاهده در ایتا
دانلود
2_1152921504662948012.m4a
9.36M
🖤رزق امروز نهج البلاغه. 🖤 🌺حکمت ۲۳۸ ؛ناچاری از تحمل بدیهای زنان. 🌺 🌟اَلمَراَهُ شَرُّ کُلُّها وَ شَرُّ ما فیها اَنَّهُ لَا بُدَّ مِنها. ✨زن همه اش بدی است و بدترین چیزی که در اوست این است که از او چاره ایی نیست. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ✅تنها کانال بانوان در ایتا 📖 @nahjebanoo ارتباط با ادمین 👇 @shn1366 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ✅شما نیز در ثواب نشر روایات سهیم باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌بر جاده های انتظارتـ❤️ـ ... خیره ماندیم عکس فراقت را ... به چشم تـر گرفتیم سلام‌‌حضرت دلبــ❤️ـر .... @nahjebanoo 🦋
💠 زمانى بر مردم فرا مى‌رسد كه ◾️ تنها حيله‌گرانِ سخن‌چين، مقرّبند ◾️وتنها فاجرانِ بدكار،ظريف ولطيف شمرده مى‌شوندوافرادباانصاف،ضعيف وناتوان محسوب خواهند شد. 📚 ۱۰۲ @nahjebanoo 🖤
۱۰۲ ⭕️قسمت اول ❣امیر المومنین_ علیه السلام _می فرماید ✨أْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لاَ يُقَرَّبُ فِيهِ إِلاَّ الْمَاحِلُ، وَلاَ يُظَرَّفُ فِيهِ إِلاَّ الْفَاجِرُ، وَلاَ يُضَعَّفُ فِيهِ إِلاَّ الْمُنْصِفُ✨ 💠زمانى بر مردم فرا مى رسد كه ◾️تنها حيله گرانِ سخن چين، مقرب مى شوند ◾️و تنها فاجرانِ بدكار ظريف و لطيف شمرده مى شوند و افراد با انصاف، ضعيف و ناتوان محسوب خواهند شد. ✍ اشاره به اين كه در آن زمان نظام ارزشى اسلام و احكام الهى و كتاب و سنت وارونه مى شود، افراد زشت سيرت و گنه كار و فاسد بر سر كار مى آيند و نيكان را از صحنه اجتماع به عقب مى رانند. در چنين شرايطى منكر معروف و معروف منكر مى گردد. 🔹 «ماحِل» به افراد حيله گر و سخن چين و مكّار گفته اند. 🔹«فاجِر» اشاره به افراد بى بند و بارى است كه هرچه بر زبانشان آمد مى گويند و از شوخى هاى ركيك و زشت ابا ندارند و آن را نوعى شوخ طبعى و ظرافت و لطافت مى شمرند. 🔹 «مُنْصِف» كسى است كه حق مردم را به خوبى ادا مى كند; ولى در محيط زشت كاران چنين كسى را آدمى ضعيف و ناتوان و بى دست و پا شمرده مى شود; ولى در نظر آنها افرادى كه اموال و ثروت فراوانى از راه حرام و غصب حقوق مردم گردآورى مى كنند، آدم هاى زرنگ و لايقى هستند. ═══✙❆♡❆✙═══ 🖤 @nahjebanoo ═══✙❆♡❆✙═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قصّه دلبری ❤️۲۱ می‌دانستم دست خودش نیست،بیشتر وقت ها با سروصورت زخم و زیلی می‌آمد بیرون.هروقت روضه ها اوج می‌گرفت و سنگین میشد،دلم هُری می ریخت .دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را میزند،معمولا شالش را می‌انداخت روی سرش کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند.مادرم می گفت:(هروقت از هیئت برمیگرده، مثل گُلیه که شکفته ). داخل ماشین مداحی می‌گذاشت.با مداح همراهی میکرد و یک وقت هایی پشت فرمان سینه میزد.شیشه ها را می‌داد بالا،صدا را زیاد می‌کرد،آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمیشنیدیم‌. جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم ،اما نمیشد،چون خانه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد.میگفت:(دو برابر خونه تیز و تخته داریم).فردای روز پاتختی، چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه،بیشتر از پنج شش نفر نبودند.مراسم گرفت.یکی شان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند.زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند.این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم.چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم ،رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم.برای هم سخنرانی میکردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می‌خواندیم.بعد چای،نسکافه یا بستنی میخوردیم.میگفت :(این خوردنیا الان مال هیئته).هروقت چای می‌ریختم می‌آوردم، میگفت: (بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم. زیارت عاشورا می‌خواندیم و تفسیر میکردیم.اصرار نداشتیم زیارت جامه کبیره را تا ته بخوانیم. یکی دو صفحه را با معنی می‌خواندیم.چون به زبان عربی مسلط بود ،برایم ترجمه میکرد و توضیح می‌داد. کلا آدم بخوری بود .موقع رفتن به هیئت، یک خوراکی می‌خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه،بستنی یا غذا.گاهی پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد.در مسیر رفت و برگشت،دهانمان می‌می‌جنبید.همیشه دنبال این بود برویم رستوران،غذای بیرون بهش می چسبید. من اصلا اهل خوردن نبودم ،ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می‌برد.جنبش علاقه اش به بقیه خوراکی ها فرق داشت.چون قیمه،امام حسین ع و هیئت را به یادش می انداخت کیف میکرد.
❤️قصّه دلبری ❤️۲۲ هیئت که میرفتیم ،اگر پذیرایی یا نذری میدادند،به عنوان تبرک برایم می‌آورد. خودم قسمت خانم ها میگرفتم،ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.بعد از هیئت رایه(رعیت)العباس با لیوان چای،روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد.وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد،حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می‌کردند. چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش می‌کردند و بعضی هایشان به شوهرشان می‌گفتند:(حاج آقا یاد بگیر،از تو کوچک تره). خیلی بدش می‌آمد از زن ها و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می‌روند. می‌گفت:(مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟)ولی ابراز محبت های این چنینی می‌کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود.حتی میگفت:دیگران این کار رو یاد بگیرن.اعتقادش این بود که با خط کش اسلام کار کن.پدرم میگفت؛این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود،ما می‌گفتیم شوهرش ادبش میکنه،ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی! بدشانسی آورده بود.با همه بخوری اش،گیر زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود.خودش ماهر بود.کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم.آبگوشت،مرغ و ماکارانی اش حرف نداشت،اما عدسی را از بس زمان دانشجویی برای هیئت پخته بود ،از خانم ها هم خوشمزه تر می‌پخت. املتش که شبیه املت نبود.نمیدانم چطور همه موادش را این طور میکس می‌کرد، همه چیز داخلش پیدا می‌شد. یادم نمی‌رود اولین باری که عدس پلو پختم،نمی‌دانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج.برنج آب داشت ،آب عدس هم اضافه کردم،شفته پلو شد.وقتی گذاشتم سر سفره خندید،گفت:فقط شمع کم داره که به چ کیک تولد بخوریم.اصلا قاشق فرو نمی‌رفت داخلش.آن را برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورند و رفت پیتزا خرید.دست به سوزنش هم خوب بود.اگر پارچه ای پاره میشد،دکمه ای کنده میشد یا نیازی به دوخت و دوز بود،سریع سوزن را نخ می‌کرد. میگفت:کوچیک که بودم،مادرم معلم بود و می‌رفت مدرسه،من بیشتر پیش مادربزرگم بودم.خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت. یکی از تفریحات ثابتمان پیاده روی بود.در طول راه تنقلات میخوردیم.بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب می‌شد. پنجشنبه ها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعدازظهر میچرخیدیم.یک جا بند نمیشد،از این شهید به آن شهید،از این قطعه به آن قطعه. اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:برای اینکه این وصلت سر بگیره،نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته،با هزینه خودم تعویض کنم.یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود،یک روز هم پنج تا. گفتم:مگه از سنگ قبر،ثوابی به شهید میرسه؟گفت:اگه سنگ قبر عزیز خودت بود،باز همین رو میگفتی؟. به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت،به خصوص به مناجات هایش.شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت.اسم جهادی اش را گذاشته بود:(عمار عبدی).عمار را از کلید واژه(اَینَ عمارِ)حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود.بعضی ها می‌گفتند:(از نظر صورت،شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی).ذوق می‌کرد تا این را میشنید. الگویش در ریش گذاشتن،شهید محسن دین شعاری بود.زمانی که جهاد مغنیه شهید شد،واقعا به هم ریخت.داشتیم اسباب اثاثیه خانه مان را مرتب میکردیم. میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم،کارمان تعطیل شد.از طرفی هم خیلی خوشحال شد و می‌گفت آقا زاده ای که روی همه را کم کرد.تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت.همه شهدا را زنده فرض می‌کرد که (حیات دارن ولی ما نمی‌بینیم ).تمام سنگ قبرهای شهدا را دست می‌کشید و می‌بوسید.بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پا برهنه،میشد،ولی در بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش را دربیاورد. تاریخ تولد و شهادت شهدا را که میخواند،میزد توی سرش :ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن،هیچ خاصیتی ندارم.😔😔
❤️قصّه دلبری ❤️۲۳ تازه وارد سپاه شده بودم،نه ماه بعد از عروسی.برای دوره آموزشی پاسداری رفت اصفهان.پنجشنبه جمعه ها می‌آمد یزد.ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد.از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند،صبح ها ساعت هشت میرفت تا دوی بعدازظهر. میخوابیدم تا نزدیک ظهر،بعد هم‌ تا ختم قرآن روزانه ام را می‌خواندم می رسید،استراحتی می‌کرد و میزدیم بیرون و افطاری را بیرون می‌خوردیم.خیلی وقت ها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا،به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم:سی و سه پل خواجو.همان جا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش:امام و شهدا.هروقت میخواست بپیچاند میگفت:(امام و شهدا). _کجا میری؟ _پیش امام و شهدا؟ _با کی میری؟ _با امام‌ و شهدا ! کم کم روحیاتش دستم آمده بود.زیاد کتاب میخواند،رمان های انقلاب ،کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا.کتاب های شهدا به روایت همسرشان را خیلی دوست داشت:شهید چمران،همت و مدق.همیشه میگفت :(دوست دارم اگر شهید شدم،کتاب زندگی ام رو روایت فتح چاپ کنه).حتی اسم برد که در قالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشد.میگفت: در خاطراتت چه چیزهایی را بگو،چه چیزهایی را نگو،شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش ذخیره کرد و گفت؛(اینا رو هم ته کتاب اضافه کن).عادت نداشتیم هرکسی تنهایی بنشیند برای خودش کتاب بخواند.به قول خودش،يا باید آن یکی را بازی میداد یا خودش هم بازی نمیکرد،بلند میخواند که بشنوم.در آشپزی،خودش را بازی میداد اما زیاد راهش نمی‌دادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند،چون ریخت و پاش می‌کرد و کارم دو برابر میشد بهش میگفتم :(شما کمک نکنی بهتره).آدم منظمی نبود ،راستش اصلا این چیزها برایش مهم نبود.در قوطی زردچوبه و نمک را جا به جا میگذاشت،ظرف و ظروف را طوری می‌چید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد. روزه هم اگر میگرفتیم ،باید باهم نیت میکردیم.عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد،مثل عرفه،رجب،شعبان.گاهی سحری درست می‌کردم،گاهی دیر شام می‌خوردیم به جای سحری.اگر به هر دلیلی یکی از ما نمی‌توانست روزه بگیرد ،قرار بر این بود آن یکی به روزه دار تعارف کند .جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند.این طوری ثوابش را می‌برد. برای خواندن نماز شب کاری به کار من نداشت ،اصرار نمی‌کرد با هم بخوانیم،خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم سرشب بلند میشد برای تهجد،نه،هروقت امکان و فضا مهیا بود،از دست نمی‌داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا میکرد،گاهی فقط یک سجده ،کم پیش می‌آمد مفصل و با اعمال بخواند.میگفت:آقای بهجت میفرمودند:(اگر بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن و فقط یک سجده شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی،همونم خوبه.) خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم.از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.همان دورانی که به خوابم هم نمی‌آمد روزی با او ازدواج کنم.در اردوها ،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می‌ایستادند ما هم پشت سرشان،صوت و لحن خوبی داشت. بعد از ازدواج فرقی نمی‌کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدرمادرهایمان،گاهی آن ها هم می‌آمدند پشت سرش اقتدا میکردند،مواقعی که نمازش را زود شروع میکرد،بلند بلند میگفتم؛(والله ُ یُحِبُّ الصّابرین). مقید بود به نماز اول وقت.در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می‌کرد که وقت نماز بین راه نباشیم. زمان هایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین میگفت:(نگه دارین).اغلب در قنوتش این آیه از قرآن را میخواند:(رَبَّنا هَب لَنا مِن اَزواجِنا وَ ذُرِّیّا تِنَا قُرَهَ اَعیُنِ وَاجعَلنَا لِلمُتَقینَ امَاماً).🙏
❤️قصّه دلبری ❤️۲۴ قرآن جیبی داشت و بعضی وقت ها که فرصتی پیش می‌آمد، میخواند:مطب دکتر،در تاکسی.گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند.با موبایل بازی میکرد.انگری بردز،هندوانه ای بود که با انگشت قاچ قاچ میکرد،اسمش را نمی‌دانم و یک بازی قورباغه. بعضی مرحله هایش را کمکش میکردم.اگر من هم در مرحله ای می‌ماندم، برایم رد میکرد.میگفتم:(نمیشه وقتی بازی میکنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟).تنظیم کرده بود که بازی می‌کردم و به جای آهنگش، مداحی گوش می‌دادیم.اهل سینما نبود،ولی اخراجی ها را باهم رفتیم دیدیم. بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم،چقدر خندیدیم.!طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقه اش را می‌شناخت. از همان روزهای اول،متوجه شد که جانم برای لواشک در می‌رود. هفته ای یک بار را حتما گل میخرید،همه جوره میخرید. گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزیین شده.یک بسته لواشک ،پاستیل یا قره قوروت هم می‌گذاشت کنارش. اویل چند دفعه بو بردم از سر چهارراه می‌خرد.بهش گفتم:(واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟)از آن به بعد فقط میرفت گل فروشی..دل رحمی هایش را دیده بودم،مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند،به خصوص خانواده ها را یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم،ازش پرسیدم،(این مال کیه؟)گفت:راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و اومده بودن برای دوا درمون.پول کم آورده بودن و داشتن برمی‌گشتند شهرشون.به مقدار نیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بودم و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود.بعد برگشته بود و آن ها را رسانده بود بیمارستان.میگفت:از بس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره. رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان. گاهی به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد. وقتی پول نداشت ،نصف روز میرفت با بچه ها بازی میکرد.یک جا نمیرفت،هردفعه مکان جدیدی.برای من که جای خود داشت،بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن.اگر در مناسبتی دستش تنگ بود،می‌دیدی چند وقت با کادو آمد و می‌گفت:این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم.یا مناسبت بعدی،عیدی میداد در حد دوتا عیدی.سنگ تمام می‌گذاشت. اگر بخواهم مثال بزنم،مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه س و حضرت علی ع رفته بود عراق برای ماموریت. بعد که آمد،یک عطر و تکه ای از سنگ حرم امام حسین ع برایم آورده بود،گفت (این سنگ هم سوغاتی ت.عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه س و حضرت علی ع در همان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.در کاظمین،محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز میکرد،گنبد را به راحتی میدید.😭شب جمعه ها که می‌رفتند کربلا ،بهش میگفتم:خوش به حالت، داری حال میکنی از این زیارت به اون زیارت. در ماموریت ها دست به نقد تبریک میگفت:زیر سنگ هم بود،گلی پیدا می‌کرد و ازش عکس می‌گرفت و برایم میفرستاد.گاهی هم عکس سلفی اش را میفرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم.همه را نگه داشته ام،به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را:کفن و پلاک و تسبیح شهید.در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود،یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام. تفحص را خیلی دوست داشت.بعدازازدواج دیگر پیش نیامد برود.زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می‌کرد.میگفت:با روضه کار رو شروع میکردیم،با روضه هم تموم 😔از حالشان موقعی که شهید پیدا می‌کردند میگفت:جزئیاتش را یادم نیشت.ولی رفتن تفحص را عنایت می‌دانست.کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.😭
❤️قصّه دلبری ❤️۲۵ اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمیدانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد.رفتیم هتل،گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی‌دانستم اماکن کجاست.وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است،هول برم داشت.جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس و جو.بعضی جاها خنده ام میگرفت.طرف پرسید(مدل یخچال خونتون چیه؟چه رنگیه؟شماره موبایل پدر مادرت؟)نامه که گرفتیم و آمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند.اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد ع شروع کردیم. این شعر را خواند: )صحنتان را میزنم برهم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است جان من آقا مرا سرگرم کاشی ها نکن میهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است گنبدت مال همه،باب الجوادت مال من جای من پشت در میخانه باشد بهتر است. اذن دخول خواندیم.ورودی صحن کفشش را کند و سجده شکر به جا آورد،نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم(ای مهربون،این همونیه که به خاطرش ی ماه اومده بودم پابوستون.ممنون که خیرش کردید،بقیه شم دست خودتون.تا آخر آخرش.)عادتش بود.سرمایه گذاری میکرد:چه مکه،چه کربلا،چه مشهد،زندگی را واگذار میکرد که (دست خودتون) جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند؛ ( دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید)😭 گاهی ناگهان تصمیم میگرفت،انگار میزد به سرش،اگر از طرف محل کار مانعی نداشت، بی هوا میرفتیم مشهد.به خصوص اگر از همین بلیت های چارتر باز می‌شد.یادم هست ایام تعطیلی بود،با رو بنه بسته بودم برویم یزد.آن زمان هنوز خانواده ام نیامده بودند تهران.خانه خواهرش بودم،زنگ زد:(الان بلیت گرفتم بریم مشهد ).من هم از خدا خواسته:(کجا بهتر از مشهد).ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم.ناگهانی ،بدون رزرو هتل ،ولی وقتی خوشم آمد.انگار همه چیز دست خود امام ع بود،خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت میکرد. داخل صحن کفش هایش را درمی‌آورد. توجیهش این بود که (وقتی حضرت موسی ع به وادی طور نزدیک میشد، خدا بهش گفت:(فَاخلَع نَعلَیکَ).صحن امام رضا ع را وادی طور می‌پنداشت.وارد صحن که میشد،بعد از سلام و اذن دخول گوشه ای می‌ایستاد با امام رضا ع حرف می‌زد.جلوتر که میرفت،وصل روضه و مداحی میشد.محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم،بین صحن گوهرشاد و جمهوری.به گمانم داخل بست شیخ بهایی،معروف بود به (اتاق اشک).آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود .غلغله میشد.نمیدانم چطور این همه آدم آن داخل جا می‌شدند. فقط آقایان را راه می‌دادند و می‌گفت روضه خواص است.عده ای محدود،آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست.اگر می‌خواستند به روضه برسند ،باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم میخواندند،این طوری شاید جا می‌شدند. از وقتی در باز میشد تا حاج محمود،خادم آنجا ،در را می‌بست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید.خیلی ها پشت در می‌ماندند، کیپ کیپ میشد و بنده خدا به زور در را می‌بست.چند دفعه کمی دورتر،اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که چطور دوان دوان خودشان را می رساندند، بهش گفتم:(چرا فقط مردا رو راه میدن؟منم میخوام بیام.) ظاهرا با حاج محمود سر و سّری داشت.رفت و با او صحبت کرد.نمیدانم چطور راضی اش کرده بود.میگفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده.قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل.فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم.اتاق روح داشت ،میخواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی،برای چه،نمی‌دانم!معنویت موج میزد .می‌گفتند چندین سال ،ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می‌شود،تعدادی می‌آیند روضه می‌خوانند و اشکی می‌ریزند و می‌روند. در قفل میشد تا فردا.حتی حاج محمود، مستمعان را زود بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید. @nahjebanoo 🖤