eitaa logo
نهج البلاغه بانوان 🇮🇷
3.9هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
356 فایل
﷽ 🔆السلام علیک یا امیرالمؤمنین ع 🦋لطفا برای نشر معارف ناب نهج البلاغه این کانال را به دیگران معرفی کنید 🆔 @shn1366 به عشق امیرالمؤمنین انتشار مطالب با شما🌹 ✅کانال شخصی خانم حیدری نسب
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو مصطفاست اینجا بالای سر مزارت و رو بروی عکست راحت تر می توانم حرف هایم را بزنم.باز هم آمدم پیش خودت ،جایی که می توانم بغض مانده در گلویم را بشکنم واز خاطره ها بگویم. خیلی دلم می خواست بیام سوریه.مگر خودت نمی گفتی دلت می خواهد مارا هم ببری. هرچند، یک بارکه رعد و برق شد و محمدعلی بغلم بود. وقتی از جا پریدم وفریاد زدم،:" گفتی تو سوریه مدام صدای تیر ومسلسل وخمپاره س ، چطور می خواهی ببرمت اونجا؟ اگه قلبت بگیره چی؟ فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!" اما بعد یادت رفت،وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی.زمزمه های دلتنگیت باید بیایی هایت.بالاخره پاسپورت خودم وفاطمه روگرفتم ، اما سرگرفتن پاسپورت محمد علی خیلی سختی کشیدم. .مژده ای که داده بودی این بود:" چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایمان ازصحنه جنگ بیرون اومدن، به من تشویقی زیارت کربلا رودادند، اما من ازشون خواستم شماها بیاین پیشم." وقتی به خانم صابری زنگ زدم تاخداحافظی کنم گفت:" منم دارم میرم سوریه." زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است، این شد که باهم آمدیم. کاروانمون از خانواده رزمندگان بود و بیشترخانواده شهدا.به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت وبابا بابا نکند، چون می ترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند. از گیت که رد شدیم وقتی امغدی خیلی معمولی برخورد کردم وقتی خواستی دست فاطمه رو بگیری زدم روی دستت.ناراحت شدی:" چرا این طور می کنی؟" - چون اون بچه ها بابا ندارند ناراحت میشن! به خودت آمدی:" راست میگی! چراحواسم نبود؟" با اتوبوس رفتیم هتل. همین که در اتاق جاگیرشدیم، محمد علی رابغل کردی وگفتی:" من پسرم را بردم!" - کجا؟ - پادگان! - این بچه شیر می خواد! - دوساعت دیگه میایم! خانواده شهدا طبقه هفتم بودند ماطبقه ششم، اما محمدعلی رو که آوردی گفتی :" وسایلت راجمع کن ماهم میریم طبقه هفتم. زشته خودمون جدا از اونا بدونیم!" هر روز می رفتی با خانواده شهدا صحبت می کردی، بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند. اگر می خواستند باجایی تماس بگیرند، می رفتی وگوشی ات رامی دادی. خانواده مفقودالاثری درجمع بود. اسم گم شده شان را پرسیدی . گفتی فیلم در گوشی دارم چقدر خوش حال شدی وقتی مادر اسیری تصویر فرزندشون بین اسرا دید! چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود می خندیدی! در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی. محمدعلی رو نگه می داشتی تا غذایم را بخورم، برایم لقمه می گرفتی ودهانم می گذاشتی. برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه ، همراهمان آمدی. - جایی می برمتون که هرچقدر می خواین پارچه بخرین! رفتیم و چهار قواره چادر مشکی وبرای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم، تعدادی هم روسری انتخاب کردی وگفتی یکی از اینا رو خودت سر کن. پشت زینبیه مزار شهدا بود، مارا بردی آنجا. زیارت حضرت رقیه علیه السلام هم جزء برنامه مان بود. وقتی طوفان شن وغبار شد، برایم ماسک گرفتی وجلوی حرم عکس انداختیم . سینه ام از شن وماسه اذیت می شد... اما بودن با تو لذت بخش بود . زیر آن آسمان بی ستاره ،مزار خانم حضرت زینب علیه السلام مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمی خواستم از دستت بدهم. برای زیارت تا ورودی حرم با هم می رفتیم و بعد مسیر مردانه وزنانه می شد. فاطمه بامن بود و محمدعلی باتو. یک روز از بلندگوهای حرم،کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی می گفت. پرسیدی :" متوجه می شی چی می گه؟" - نه کاملا؟ - بطل یعنی قهرمان قائد یعنی فرمانده. تمام شیعیانی که امروز شهید شدن، اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه. برای زیارت اجازه نمی دادند تنها بریم باید محافط یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند، همراهی مان می کرد. البته وضع ما فرق می کرد. تو مجوز عبور داشتی، برای همین بعضی روزها بدون مجوز راهی می شدیم. از تهران که می آمدم النگویی که شکسته بود ،فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم. در آنجا رفتیم طلا فروشی کوچکی که در زینبیه بود. می خواستم النگوی تازه ای بخرم، ادامه دارد......✅
تو مصطفاست اما النگوی انتخابی ام چهار و نیم میلیون بود نخریدم. درحال برگشت،رفتیم زیارت حضرت رقیه علیه السلام. درحرم تازه عروسی رادیدم که شوهرش از فاطمیون بود و شهیدشده بود. چنان گریه می کرد که از حال رفت. مادر شوهرش هم بود. خیلی ناراحت شدم وبه دلم بد آمد. ما را به مسجد اموی بردی و برای فاطمه توضیح دادی که اینجا کاخ یزید بوده. به طرف حرم خانم زینب علیه السلام که رفتیم در طول مسیر گیت های بازرسی بود. جلوی اولین گیت ، مسئول گیت تورابغل کرد وبه عربی باتو صحبت کرد. - چی می گفت؟ - می پرسید کجا بودی؟ خیلی وقته ندیدمت! هر جا می رفتیم کسی جلو می آمد و با توسلام و احوالپرسی می کرد. برایم جای تعجب بود. بعد از زیارت به ما" بوزه" دادی: ظرف هایی لبالب از بستنی کم شیرینی که روی آن عسل ریخته شده بود. بعد از مغازه ای دوکتیبه خریدیم، یکی برای هیئت مادر بزرگت و یکی برای مادرت .برای خانم صاحب‌خانه هم کتیبه خریدیم و هدایای کوچکی برای این وآن. همه این لحظه در کنار تو و باعطر تو پر می شد. انگار شیشه هایی بلورین با اشکال مختلف. خصوصا که زیارت خانم زینب کبری (س)وحضرت رقیه (س) هم لذتی داشت. صبح زود می رم پادگان، ماشین خودم رو میارم وبا هم می ریم زیارت حضرت رقیه (س). بعدم می ریم بازار. - بازار زینبیه که چیزی نداشت! بازاری هست روبروی مسجد اموی! صبح فردا ماشین آوردی ومن و بچه ها سوار شدیم،کلتت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من. - نترس محض احتیاطه، شاید نیاز بشه! فاطمه عقب ماشین بود ومحمدعلی روی پای من. حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه علیه السلام. با اشاره به مسجد اموی کردی:" اینجا مقام راس حسین علیه السلام است، ولی با این اوضاع که هست وارد مسجد نمی شیم. وارد بازار شدیم به فارسی صحبت نکن، با اشاره حرف بزن!" ماشین را رو به روی بازار پارک کردی وپیاده شدیم. ابتدا برای زیارت رفتیم وبعد بازار. شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم، شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و یک شیشه عطری خریدم. مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آمد وبه عربی گفت:" برو داخل کوچه لباسای زنونه ومردونه خوب هست!" پرسیدی:" فکر می کنی کجایی هستم؟" - یاایرانی یا لبنانی! - ازکجا حدس میزنی؟ - ازلباست وچادر خانمت! باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچه ای که می گفت برویم. قبول کردی، اما همین که جلوتراز ما راه افتاد گفتی" برگرد. زود. هفته پیش همین طور لبنانیا را بردن سرگرم کردن و بعدها اتوبوسشون رو بمب وصل کردن. به محض استارت، اتوبوس منفجر شد. بیا سوار ماشین بشیم وبریم!" درمسیر برگشت استرس داشتی وبه یک دور برگردان که رسیدی سریع دور زدی. پرسیدم:" آقامصطفی چیزی شده،خیلی مضطربی؟" - اینجا حالت شهرک رو داره،مصالحه ای شده که هیچ کس تیراندازی نکنه،ولی به محض دیدن ماشین نظامی وفرد غیربومی تیراندازی می کنن. محمدعلی به گریه افتاده بود بوسیدم وناز کردم، برایش شعرخواندم و پسرم پسرم گفتم. نگاهم کردی وگفتی:" عزیز حواست باشه، زیادی داری وابسته ش می شی! خوابی روکه برایت تعریف کردم یادت رفته؟" دلم لرزید:" نه یادم نرفته!" - پس زیاد وابسته ش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره! - بدی نه،با هم بدیم! - شاید من نباشم! - نه، یا تو یامحمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ،فاطمه را هم می دم، ولی تو نباشی نه! نگاه تندی کردی:" بااین کارات هم خودت هم من رو اذیت می کنی! من فقط نگران توهستم! همیشه آدم باچیزایی که دوست داره امتحان می شه. من نگران امتحانی هستم که توباید پس بدی!" ورودی زینبیه یک گیت داشت که این طرف شیعه نشین وآن طرف سنی نشین بود. مسجد اهل تسنن هم آنجابود. قبل از گیت،ماشین را پارک کردی. آن طرف گیت رفتیم غذا بخوریم که ساعت ناهار تمام شده بود. گفتم:" بریم هتل!" ادامه دارد......✅
تو مصطفاست - نه بریم جلو آنجا کبابی هست! رفتیم دیدیم مغازه قصابی است. همان جا گوشت را می برند وکباب می کنند. سر میز باز کباب را برایم لقمه می گرفتی ودر دهانم می گذاشتی ، اما در همان حال یک لحظه مکث کردی وآه کشیدی:" آخرین بار باشهید بادپا اینجا آمدیم،من رو مهمون کرد!" کباب که تمام شد دوباره سفارش دادی..بعداز ناهار رفتیم حرم زیارت. گفتم :" امشب شب تولدته، پیشاپیش تولدت مبارک!" دست دور شانه ام انداختی ومرا به خود فشردی. - این بهترین هدیه ای که توی عمرم گرفتم. همین که حضرت زینب علیه السلام شماها رو اینجا آورده تا در کنارم، باشین بزرگترین هدیه س. در هتل ساعتی به استراحت گذشت. مادر شهید صابری صدایم کرد:" سمیه خانم بیا خریدام رو ببین!" رفتم ودیدم. دیدن سوغاتی های که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود. بعد فکری به ذهنم رسید:" حاج خانم میشه فاطمه رو پیش شما بگذاریم وبریم خرید! " چشمانش برق زد:" به شرطی که زود بر گردین وخریدا تونو اول از همه به من نشون بدین." با خوش حالی قبول کردم. ومحمد علی را آماده وتو را که خواب بودی بیدار کردم. فاطمه را پیش مادر شهید صابری گذاشتم و رفتیم، اما این بار پیاده رفتیم. دست هایت را قلاب کرده بودی دور شانه ام . اگر هم محمدعلی را می گرفتی.باز دستت رادور شانه ام می انداختی، سر راه روسری خریدیم، گفتم :" چون حضرت زینب علیه السلام تو رو رسما تواین شب به من داده و سالگرد ازدواجمونه، دوست دارم شیرینی بخرم وتوحرم پخش کنم ." روبروی هتل یک قنادی بود، رفتیم آنجا. نگاهی به شیرینی ها کردی و گفتی :" ما که سلیقه اینا رو نمی دونیم! بهتر پولش رو بدی ایستگاه صلواتی حرم، خودشون هرچی دوست داشتن بخرن! " در وقت برگشت گفتی :" می خوام برای بچه ها جوراب بخرم، توجنس جورابا روخوب می شناسی، بیا جنسی را انتخاب کن که پای بچه ها عرق نکنه." در حال انتخاب جوراب بودیم که کسی از پشت زد به شانه ات .فهمیدم فرمانده ات کارداشته وآن سرباز رو فرستاده دنبالت، ولی چون دیده دست دورگردنم انداختی خجالت کشیده جلو بیاید. پیغامش این بود که بروی حلب،گفتی:" چشم!" پول جوراب ها را حساب کردیم. شماره فرمانده رو گرفتی وبعد از صحبت با او گوشی رابه من دادی. - فرمانده می خواد باتو صحبت کنه! گوشی رو گرفتم و او گفت:" دست شما درد نکنه که دوری را تحمل می کنین واجازه می دین سید ابراهیم بیاد اینجا. او یکی از بهترین نیروهای ماست. به سید گفتم سیصد دلار حساب من براتون خریدکنه." تشکر کردم. بعد از رفتن سرباز گفتی:" خب حالا با این سیصد دلار چی می خری؟" به نظر من بیا یک گوشی بخر!" - نه تو گوشیت رو به من بده، من برات گوشی جدید می خرم. این سیصد دلار رو هم نگه می دارم با پول النگویی که فروختم النگو می خرم. محمدعلی که بغلت بود شست پایش رابه دهان برده می مکید وتو ذوق کرده بودی. گوشی ات رادادی به من:" گفتی یه عکس ازمن ومحمدعلی بگیر!" عکس گرفتم وبرگشتم هتل. خریدهایمان را به مادر شهید صابری نشان دادیم و با فاطمه برگشتیم اتاقمان. شب چمدانم را بستم. قرارشد صبح زود به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها برویم. دردلم با خانم قراری گذاشتم.کافی بود کنار ضریح حرمش قرار بگیرم وهمان را بگویم. هنوز آفتاب نزده رفتیم حرم ،گفتی:" زود یه سلام بده وبیا بیرون!" جلوی ضریح ایستادم وقرارم را مرور کردم. باید به خانم می گفتم که کاری کند که دیگر مصطفی پیش خودم بماند و نتواند بیاید. آنجا، اما هرکار کردم زبانم نچرخید. شرم وجودم راگرفت. گفتم :"خانم !مصطفای من امانت برای شما باشه، برای شما دفاع کنه،ولی سالم برگرده!" سلام دادم وآمدم بیرون . دیدم روبروی کفشداری روی پله کوتاهی محمدعلی به بغل نشسته ای و با فاطمه بازی می کنی. - زیارت کردی؟ - بله! - زیرابم وزدی؟ - نتونستم! - اگر اتفاقی برام بیافته چی؟ - نه نمی افته! ادامه دارد... @nahjebanoo 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️أَلاَ وَ إنَّ الدُّنْيَا قَدْ وَلَّتْ حَذَّاءَ فَلَمْ يَبْقَ مِنْهَا إِلاَّ صُبَابَةٌ کَصُبَابَةِ الاْنَاءِ اصْطَبَّهَا صَابُّهَا 🟤آگاه باشيد دنيا پشت کرده (و به سرعت مى گذرد) و از آن چيزى جز به اندازه ته مانده ظرفى که آب آن را ريخته باشند بيشتر باقى نمانده است ✍در اينجا دنيا به موجودى تشبيه شده که به سرعت در مسير خود باز مى گردد، اين همان واقعيت حرکت چرخ زمان و گذشت سريع عمر انسانى است، حرکتى که از اختيار انسان بيرون است، و حتى يک لحظه نيز متوقف نمى شود، حرکتى که فراگير است و تمام کائنات، جز ذات پاک پروردگار را بدون استثناء شامل مى شود، زمين و آسمان و ستارگان و کهکشانها و انسان و حيوانات همه در اين حرکت فراگير شرکت دارند، و به سوى فناء و نابودى پيش مى روند، فنايى که دريچه عالم بقا است.نوشيدن باقيمانده ته ظرف دارد، اشاره به عمر کوتاه دنياست که هيچ کس بهره قابل توجهى از آن نمى گيرد، دورانش کوتاه و نعمتهايش زوال پذير و زودگذر و کم دوام است. 📘٤٢ @nahjebanoo 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ خیری به ما نمیرسه، و هیچ شری از ما دور نمیشه، الا به برکت امام زمان علیه السلام @nahjebanoo 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴زن اگر زن باشد، با عفت و با حیا؛ مرد به گرد پای او هم نمی‌رسد 🔸حجت الاسلام حاج آقا عالی 👌🏻پیشنهاد دانلود.... @nahjebanoo 🦋
عزیزان نهج البلاغه ای! ایشون و هیئتشون را از نزدیک میشناسم. خدا خیرتون بده در پناه ام الائمه علیهاالسلام باشید🤲🏻
2_1152921504662889325.m4a
21.03M
🌺رزق امروز نهج البلاغه🌺 ✨حکمت ۲۳۷ تا ۲۴۵. 🍃تاثیر توانایی در کاهش تمنا 🍃عبادت بردگان و آزادگان. 🌟اِنَّ قَومَ عَبدُوا الله رَغبَهَ فَتِلَکَ عبادَهُ التُّجّار، وَاِنَّ قَوماً عَبدوا اللهَ فَتِلکَ عِبادَهُ العَبید وَ اِنَّ قَومًا عَبدوا الله شُکراً فَتِلکَ عِبادَه الاَحرار. 🥀گروهی خدا را به شوق بهشت می پرستند این عبادت بازرگانان است و گروهی خدا را از ترس عذاب او می پرستند این عبادت بردگان است و گروهی خدا را برای سپاس او می پرستند این عبادت آزادگان است. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ✅تنها کانال بانوان در ایتا 📖 @nahjebanoo ارتباط با ادمین 👇 @shn1366 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ✅شما نیز در ثواب نشر روایات سهیم باشید