eitaa logo
نهج البلاغه بانوان 🇮🇷
3.9هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
356 فایل
﷽ 🔆السلام علیک یا امیرالمؤمنین ع 🦋لطفا برای نشر معارف ناب نهج البلاغه این کانال را به دیگران معرفی کنید 🆔 @shn1366 به عشق امیرالمؤمنین انتشار مطالب با شما🌹 ✅کانال شخصی خانم حیدری نسب
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍃🌸🥀🍃🌸 سلام علی آل یس✨ خطبه ۱۶۰؛ جلسه سوم.✨ 🥀 در زندگی رسول خدا برای تو سرمشق و الگوی کافی وجود دارد و برای اینکه بفهمی که چقدر این دنیا زشت هست و معایبی در این دنیا هست. زندگی پیامبر ص ما را راهنمایی می کند به اینکه در دنیا رسوایی‌ها و بدی‌های زیادی وجود دارد این دنیا همه چیزش را از دنیا گرفته و خود این دنیا و مافی‌ها را از پیامبرص گرفت .خود پیامبر از این دنیا شیر نخورد و از غذاهای شیرین و رنگارنگش نخورد و از زر و زیور این دنیا برکنار بودند. 🥀 اگر بخواهی دومین الگو را برایت معرفی کنم حضرت موسی می‌باشد. زمانی که می‌گوید :ربِّ انّی لِما انزلتَ الیَّ مِن خیرِ فقیر. خدایا من نسبت به آن خیری که بر من نازل کنی و فرو بفرستی نیازمندم. به خدا سوگند موسی چیزی جز نانی برای خوردن نخواسته بود. چون موسی در آن هنگام غذایی در دست نداشت. گیاه زمین را خورد تا جایی که بر اثر لاغری بدنش سبزی که می‌خورد از پشت شکمش نمایان بود. 🥀 اگر بخواهی سومین الگو را معرفی کنم باید داوود را معرفی کنم. صاحب مزامیر ،هم پیامبر بودند و هم از پادشاهان بزرگ بودند. آن قدر زهد داشتند که با دست خودش از لیف خرما زنبیل می‌بافت و از همنشینان خود پرسید؛ چه کسی از شما مرا در فروش این زنبیل‌ها کمک می‌کند؟ و از پول آنان نان جو تهیه می‌کرد و می‌خورد. 🥀 اگر بخواهی از عیسی بن مریم بگویم تعریف می‌کنم. او سنگ را بالش خود ساخته بود و جامه خشن بر تن می‌کرد و غذای غیر لذیذ می‌خورد. خورشت او گرسنگی و چراغ شبش ماه بود و مشرق و مغرب را زمین پناهگاهش در زمستان و گیاهی که برای چهارپایان می‌رویند میوه و سبزی‌اش بود. نه همسری داشت که عیسی را فریفته خود کند نه فرزندی که اندوهگینش کند، نه مالی که او را از آخرتش باز دارد. مرکبش دو پایش و خدمتکارش دو دستش بود .(عیسی زمانی برگزیده شد که دنیا پرستی رواج داشت.) 🥀 اما من برای شما الگویی معرفی کردم از انبیای پیشین اما الگوی شما باید پیامبرص باشد. تو از پیامبرص پاکیزه و پاک‌تر خود پیروی کن که او برای الگو طلبان اسوه ایی نیکوست. برای خواهان انتساب بهترین کسی است که به او منتسب شود محبوب‌ترین بندگان نزد خدا کسی است که از پیامبرش پیروی کند و قدم بر جای پای اون نهد .پیامبر از دنیا جز اندکی نخورد. شکم از طعام دنیا پر نکرد و گوش چشمی به دنیا نیافکند .از همه مردم دنیا لاغرتر و از همه مردم دنیا گرسنه‌تر بود. دنیا بر او عرضه شد و از پذیرفتنش خودداری کرد. پیامبر متوجه شد که خدا چیزی را دشمن داشته پیامبر هم او را دشمن داشت و چیزی را که ناچیز شمرد او هم ناچیز شمرد و فهمید که خدا چیزی را کوچک شمرد، پس آن را کوچک به حساب آورد .اگر هیچ عیبی در ما نباشد جز اینکه ما دوست بداریم آنچه را خدا و رسولش دشمن داشتند و بزرگ بداریم آنچه را خدا و رسولش کوچک دانستند این برای نشان دادن مخالفت ما با خدا و سرپیچی از فرمان خدا کافیست. 🥀 پیامبرص بر روی زمین غذا می‌خورد همچون فقیران می‌نشست با دست خود کفشش را وصله می‌زد پارگی جامه اش را می‌دوخت. بر مرکب برهنه( الاغ )سوار می‌نشست و در ردیف خود سوار می‌کرد. پرده‌ای با نقش و نگار بر سر خانه‌اش آویخته شده بود به یکی از همسرانش فرمود فلانی این پرده را از جلوی چشمم دور کن که هرگاه او را می‌بینم به یاد دنیا و زرق و برق آن می‌افتم. خیال خود را از دنیا کنده و به دنیا پشت کرده و خاطره آن را در ذهنش کُشته بود و دوست داشت زیور و زینت دنیا از دیده‌اش دور باشد تا از آن جامه فاخر بر نگیرد و جایگاه قرار و آرامش نداند و به ماندن آن امیدوار نگردد. دنیا را از قلبش بیرون کرد و از دیدش پنهان نمود. آری کسی که چیزی را دشمن داشته باشد از اینکه آن را بنگرد و نزدش باشد بیزار است. 🥀 در سیره رسول خدا آموزه‌هایی وجود دارد که بدی‌ها و عیب‌های دنیا را نشان می‌دهد. زیرا پیامبر ص و خاندان او در دنیا گرسنه بودند و تقرب فراوان به درگاه احدیت. زینت و زیور دنیا از آنها دور شده بود. زینت پیامبر عبارت بود از فقری که با عمق وجود درک کرده است و به خاطر" درک فقر" به خدا نزدیک‌تر شده است. پس مرد اندیشمند باید با عقل خود نیک بیندیشد. آیا خداوند با این کار پیامبرش را گرامی داشت یا خوار نمود. اگر بگوید خدا خوار نمود به خدای بزرگ قسم می‌خورم که دروغ گفته و بهتانی بزرگ بر خدا زده و اگر بگوید او را گرامی داشته بداند که خداوند دیگران را سفره دنیا را برایشان گشوده خوار نموده و دنیا را از گرامی‌ترین افراد نزد خود دور ساخته و مقتدا از الگوی خود پیروی کند و گام بر جای پای او نهد و به آنجا درآمد که او درآمد وگرنه از هلاکت ایمن نخواهد بود. زیرا خداوند محمد ص نشانه قیامت و مژده دهنده بهشت و ترساننده از عقوبت قرار داد. پیامبر با شکم خالی از دنیا رفت و با سلامت وارد آخرت شد سنگی بر روی سنگی ننهاد (یعنی کاخی برای خود بنا نکرد)
تا آنجا که از دنیا کوچ کرد و دعوت خداوند را لبیک گفت .چه بزرگ است منت خدا بر ما که نعمت وجود پیامبر را به ما داد تا پیشتازی باشد تا از او پیروی کنیم و پیشوایی باشد تا گام بر جای پایش بنهیم .به خدا قسم این پیراهن پشمین خود را چنان وصله کنم تا از وصله کننده اش شرمسارم (زهد خود امام) به من گفت: این را دور نمی‌اندازی؟ گفتم: از من دور شو که هنگام صبح مردم ،رهروان شب را ستایش می‌کنند. @nahjebanoo🥀 🥀🍃🌸🥀🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو مصطفاست پدرم که آمد حیرت کردم:" باباچرا دولا دولا راه میر ی؟" - همین جوری! مامان بی تابی می کرد ،می گفت:" جواب فاطمه رو چی بدیم؟: گفتم:" خودم با فاطمه حرف می زنم!" اورا بردم داخل اتاق ،بغلش کردم:" مامان تواین مدت که بابا نبود،اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش می گفتی؟" - زنگ می زدم بهش! - حالا می خوام یه خبر خوب بهت بدم.ازاین به بعدنیازی نیست به بابا زنگ بزنی،هراتفاقی که برای توبیفته، قبل از آنکه کسی متوجه بشه،بابات متوجه میشه،هرجا بخوای بری همراهته،هیچ وقت از تو دور نمی شه! کمی منو نگاه کرد، بغض کرد در حالی که بغلم کرد گفت:" یعنی بابا شهید شده؟" - آره ولی نمرده! سرش را روی سینه ام گذاشت وهق هق کرد. محمدعلی رو آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم تابرسد به شیر. هشت روز بعد پیکرت را آوردند. از مسئولت خواسته بودی برای تو و من درمعراج دیدار خصوصی بگذارد. به معراج که می آمدم باخودم فکر می کردم هنوز زنده ای. هرکس با من حرف می زد یا می خواست تسلیت بگوید می گفتم:" مصطفی زنده س. هروقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین هر چه خواستین بگین،ولی حالا زنده س!" کنار تابوتت که رسیدم،دیدم که چهره‌ات پراز آرامش هست نشستم وآرام گرفتم:" تومصطفای منی؟ " مصداق آیه ی ما زن ومرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم رااحساس می کردم، ولی فاطمه شوکه شده بود. داخل دهان وبینی ات پنبه گذاشته بودند. جمعیت آمده بودند می خواستند تو را ببینند. مداحی آمده بود و می خواست روضه بخواند. داد زدم: " اینجا جای روضه خوندن نیست.من تحملش را ندارم!" می دانستم اگر روضه بخواند حالم بد می شود. دیگر نمی توانم خوب تماشایت کنم وحرف هایی که باید، با تو بگویم. وقتی همه دیدار کردند، پیکرت را بردند پشت معراج و گفتند:" خودش خواسته با همسرش تنها باشد." وقتی رفتم مامانم وبرادرنم هم آمدند. مامان بی قراری کرد، حالش بد شد او را بردند بیرون. من ماندم و تو ومادر شهید قاسمی دانا که نمی خواست تنهایم بگذارد. نشستم کنارت وگفتم:" مصطفی تربیت بچه ها با من نیست. حالا که کارهای مردونه زندگی رو گذاشتی رو شونه های من، پس تربیت بچه ها باخودت . من کارای مردونه رو می کنم و تو هم بچه ها روتربیت کن. اگر فردا روز بچه ها بد تربیت شدند، نگی تقصیر توئه. یادت باشه که خودت بد تربیت کردی. می دونی که توان کار مردونه ندارم، ولی سعی می کنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که توبچه ها رو تربیت بکنی." بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهارصبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت راجع به من صحبت کردی وگفته ای :" بگویید خانم من از من راضی باشد. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند. تا روی صورتم بریزد جواز ورود من به بهشت شود. به او بگویید هراتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت وسکوت کرد. باز هم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد. در معراج دمی با من تنها بماند." از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود و مدام می گفت: " من نمی تونم بخوابم،اون بابا ،بابای من نبود!" بعدا پیکرت را بردند دانشگاه. چون مدت زیادی بیرون مانده بودی، دوباره خونریزی کرده بودی ومجبور شدند بار دیگر غسل وکفنت کنند. شستشوی این بار با آب گرم بودو پنبه ها را بر داشته ولب ها را به هم نزدیک کرده بودند. برای همین سجاد آمد دنبالمان:" بابای فاطمه، برای فاطمه ومادرفاطمه دعوت نامه خصوصی داده !" وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا وخانم حاج نصیری هم آمدند. سر راه فاطمه گفت:" می خوام برای بابام گل بخرم. " سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت. وفاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا. پیکرت را گذاشتم زمین. رویت را که باز کردند، پنبه داخل دهان وبینی ات را برداشته بودند. فاطمه نگاهی به صورتت کرد وگفت:"من این را هم قبول ندارم!" گفتم :" وقتی بابا عمیق می خوابید چطوری میخوابید؟ "کمی فکر و گفت:" آهان همین طوری می خوابید!" شب آمدیم خانه . دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما. دنبال فاطمه بودم، دیدم سجاد اورا برده بیرون وبرایش لباس سرمه ای وکت سفید وچادر وروسری خریده. و بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به اوداده. وهمان جا نگهش داشت . واورابغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان! یعنی دخترمان بی پدر شده بود ؟! ادامه دارد....
تو مصطفاست روزهای بعد ازشهادت سخت تر ازخود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد علیه السلام می پرسند:" کجا از همه جا سخت تر بود؟" می فرماید:" الشام،الشام!" شهادت آن قدر اذیت نمی کندکه حواشی آن. دیگرمی دانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم، حتی خریدها را. این را از همان زمان که به سوریه رفتی یاد گرفتم وحالا بیشتر. از کارهای روزمره، ازخرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمی شوم، آنچه ناراحتم می کند حرف ها وحرکات مردم است واینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم. آن روزها هر وقت می آمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت می کردم بدون حرف. الان هم وقتی خوابت را می بینم فقط نگاهت می کنم باز هم بدون حرف. در یادواره ای از کسی پرسیدم:" اگه مصطفی یه جا کم بگذاره وحواسش نباشه، بازخواست میشه؟ " جوابش ناراحتم کرد:" بعداز شهادت پرونده اعمال بسته می شه ودیگه باز خواستی نداره." خیلی ناراحت شدم. آن روز از بهشت رضوان که ردشدم برای همه شهدا صلوات فرستادم. برای همه به جز تو.گفتم:" مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!" برف شدیدی می آمد. رفتم فاطمه و محمدعلی را از خانه مامانم آوردم. آن ها که خوابیدن نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا. گفتم:"که من سرم نمی شه،باید امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یانه؟ من رو که می شناسی،شاید نتونی بیای تو خوابم ولی به خواب هرکی رفتی ، همین امشب باید این مسئله را روشن کنی!" شب خوابیدم. صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده. وزنگ زدم به آقا ناصر وگفتم:" اون خواب چی بوده؟"درجوابم گفت:" خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشسته ام وجلسه داریم وآقامصطفی یک سری نکات را گفت. جلسه که تمام‌شد خونه شلوغ وآشفته. به من گفت: ناصر بلند شو اینا رو جمع کن،الان خانمم میاد ناراحت می شه. درهمان حال محمد علی می خواست بره دستشویی. آقامصطفی گفت: صبر کن الان مامانت میاد. گفتم: مگه باباش نیستی؟ خوب ببرش دست شویی:.گفت الان یک سری کارا هست که من نمی تونم انجام بدم،فقط خانمم بایدانجام بده. پرسیدم: پس شماچه می کنی؟ گفت: بایدحواسم به خانمم وبچه ها باشه وبا اون بیشتر بازی کنم. بعد حس کردم وقت اذانه. گفت بلند شو وضو بگیر بیا نماز بخون سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نمازخواندن گفتم: تو که همیشه مسجد نماز می خوندی؟ گفت: چند وقته نمازم رو تو خونه خودم می خونم.." همان روز گلدان شمعدانی گرفتم وغامدم اینجا سر مزارت وتشکر کردم. چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمدو تلفن زد: " نمی دونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی را دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه وکنارم‌ دراز کشیده من هی توی ذهنم می گم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف می شوره واین طرف وآن طرف میبردش،دیگه خیالم راحته. " دو روز بعدخواهر شوهرم خوابی را که دیده بودتعریف کرد:" شماو داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که تو دستش بود، نگاه می کردو می پرسید: آبجی حلقه م قشنگه؟ می گفتم: خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون دادو گفت : ببین حلقه م قشنگه؟ مامانم گفت زیاد! دادش گفت: عزیز برام خریده.." دیدن این خوابها به یقینم رساند..که حواست به من وبچه ها هست. چند شب که داداش سجادم که می دید که خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش. آن وقتها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانه شان یا هر پنچ شنبه جمع می شدیم خانه مادرم. خانم ها یه اتاق آقایون یه اتاق، صدای تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت می کرد. شوهر خواهرم هاج و واج شما را نگاه می کرد. و پدرم به اتاق دیگری می رفت تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند. گاه تا چهار پنچ صبح بیدار می ماندیم. صبح هم هشت صبح بلند می شدیم وکله پاچه و یاحلیم. اما این بار که رفتم،سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای .کسی با کسی کاری نداشت. صدا از کسی در نمی آمد. خیلی دلم گرفت . رفتم پای ظرف شویی،اشکم سرازیر شد. دوستم زنگ زد:" کجایی؟" - چطور؟: خونه داداشم. - خواب آقا مصطفی رادیدم. - کی؟ - همین حالا! از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم. دیدم آقامصطفی لباس مهمونی تنشه. فاطمه هم. داداشات هم هستند وآقامصطفی روی همه آب می پاشه ودر گوش تو پچ پچ می کنه:" حالا کدوم خیس کنیم؟" گریه ام شدید شد. - چراگریه می کنی؟ اذیتت کردم؟ ادامه دارد ...
تو مصطفاست نه چه اذیتی؟ الان خونه داداشم هستم.خونه ساکته، کسی شوخی نمی کنه، ولی خوابت میگه اون هست و ما نمی بینیم. همه ترسم از مجروحیت تو بود .اولین مجروحیت ها یت که شروع شدترسم ازشهادتت شد. ترسم از دوریت بود وندیدنت. چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟ یک بار که مجروح شده بودی گفتم:" دیگه نباید بری! " گفتی:" مثل زنان کوفی نباش!" گفتم:" تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو وفقط نرو!" گفتی:" باشه نمی رم!" بعداز ناهار گفتم:" منو می بری؟" - کجا؟ - کهنز. - چه خبره؟ - هیئته. - هیئت نباید بری! - چرا؟ - مگه نگفتی من سوریه نرم . من سوریه نمی رم، اسم توهم سمیه نیست. اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست. ،کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم. هیئت ومسجد هم نمی ریم توخونه نماز می خونیم. تو هم بازنان کوفی محشور می شی! - اصلا هم نگران نباش هیئت هم نمی ریم! بعد از ظهر که نرفتم.شب که شد دیدم نمی شودهیئت نرفت. گفتم:" پاشو بریم هیئت! - قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم! - چرا اینجوری می کنی آقا مصطفی؟ - قبول می کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی واسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ درآن صورت هیئت نماز و مسجد هم می ری! - من رو با هیئت تهدید می کنی؟ - یا رومی روم، یا زنگی زنگ. کمی فکر کردم وگفتم:" قبول اسم تو مصطفاست." با لذت خندیدی و گفتی:" بله، اسم من مصطفاست! مصطفی اسم من و پرچم منه!" حالا باید برگردم آقا مصطفی. الآن وقتی نگاهت میکنم،دیگر آن گره ابروانت نیست. نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه می کنی ، - ازم راضی ای مصطفی؟ سعی کردم با واگویه خاطرات تو رو دوباره بسازم. راضی هستی آقا مصطفی؟ صدای قهقهه ی مستانه ای در گوشم می پیچد . راه می افتم. باد می وزد و چادرم را به هر سو می کشاند، اما من سبک وراحت گام بر می دارم. همپای گام های تو. کاش زمان کش بیاید! پایان @nahjebanoo 🦋
🌷🌷🌷شادی روح همه شهدا؛خصوصا شهید عزیز مصطفی صدر زاده فاتحه مع الصلوات 🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️قُلُوبُ الرِّجَالِ وَحْشِيَّةٌ، فَمَنْ تَأَلَّفَهَا أَقْبَلَتْ عَلَيْه. 🟤 دل هاى مردم گريزان است، به كسى روى آورند كه خوشرويى كند. ✍اشاره به اينكه انسان، نسبت به كسانى كه نمى شناسد نوعى احساس بيگانگى مى كند; ولى اگر طرف مقابل از طريق محبت وارد شود در برابر او رام مى شود. درست كه انسان ذاتاً روح اجتماعى دارد و نمى تواند تنها زندگى كند و تمام پيشرفت ها و موفقيت های بشر در سايه همين روح اجتماعى است; ولى اين بدان معنا نيست كه در برابر هر فرد ناشناخته اى اظهار محبت و دوستى كند و با او الفت بگيرد; الفت گرفتن احتياج به مقدمات دارد همان گونه كه عداوت و دشمنى نيز مقدماتى مى خواهد در روايات معروف: «الاْنْسانُ عَبيدُ الاحْسانِ; انسان بنده احسان است» 📘٥٠ @nahjebanoo 🦋
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟠فضایل امیرالمؤمنین علیه السلام 🎤حجت‌الاسلام 🌴کانال نهج‌البلاغه بانوان🌴 @nahjebanoo 🦋